استیون کینگ چگونه نویسنده محبوب ژانر وحشت شد؟
برترين ها/ همه چيز از شبي شروع شد که پدر «استيون کينگ» براي کشيدن سيگار بعد از شامش از خانه خارج شد و ديگر هيچ وقت بازنگشت. اتفاق هايي که از آن شب به بعد در زندگي استيون افتاد، باعث شد تا از پسربچه پرحرف و شيطان يک خانواده خوشبخت، به پسري کم حرف و خجالتي تبديل شود. پسري که هيچ وقت نفهميد پدرش با قصد قبلي و به بهانه سيگار کشيدن از خانه خارج شده يا واقعا بلايي سرش آمده است و هيچ کس از سرنوشتش خبر ندارد. حالا استيون کينگ يکي از پرطرفدارترين نويسنده هاي جهان است. او داستان هاي ترسناک زيادي نوشت و کارگردان هاي بزرگ از روي آن ها فيلم هاي سينمايي زيادي اقتباس کردند. کينگ مانند بيشتر نويسنده هاي داستان هاي خيالي دست تندي براي نوشتن داستان هايش دارد. اين تندنويسي «جي.آر.آر مارتين»، نويسنده مجموعه داستان هاي «بازي تاج و تخت» (با نام اصلي «ترانه يخ و آتش») را حسابي شگفت زده کرده است. مارتين در گفت و گويي از استيون کينگ پرسيده بود «تو چطور اين قدر سريع اين کتاب ها را مي نويسي؟» و بعد ادامه داده بود که خودش در مدت شش ماه فقط توانسته سه فصل از داستان «بازي تاج و تخت» را پيش ببرد و اين برايش پيشرفت بزرگي به حساب مي آمده است. اما بعد متوجه شده است کينگ در همين مدت سه کتاب داستان تمام و کمال نوشته و اين برايش غيرقابل تصور بود: «وقتي شروع به نوشتن مي کنم، همه چيز به کندي پيش مي رود. بعد اي ميل ام را چک مي کنم و به اين فکر مي کنم اصلا استعداد نوشتن دارم يا اينکه بهتر بود لوله کش مي شدم.» بعد استيون کينگ سعي مي کند به مارتين دلداري بدهد و مي گويد که فشار هواداران «بازي تاج و تخت» را براي خواندن ادامه داستان درک مي کند. اما بعد کمي هم از تندنويسي اش تعريف مي کند و مي گويد که روزي سه تا چهار ساعت صرف نوشتن مي کند که نتيجه آن بيشتر از شش صفحه نيست. اما مي دانيم که کينگ فقط براي آرامش خيال مارتين اين طور مظلوم نمايي مي کند. چون با يک حساب سرانگشتي دست تان مي آيد که جناب کينگ فقط براي نوشتن يک کتاب 360 صفحه اي بيشتر از دو ماه زمان نمي گذارد. او از سيزده مي ترسيد استيون کينگ پسر خجالتي و سر به راه يک خانواده چهارنفره بود. پسري که از عدد سيزده مي ترسيد، هيچ وقت جواب هيچ تلفني را نمي داد و در هر سه خانه اي که در دوران کودکي و نوجواني در آن ها زندگي کرده بود، يک خودکشي اتفاق افتاده است. اما هيچ کدام از اين ها، ايده نويسنده شدن را در سر کينگ نينداخت. ماجرا از اواخر دهه 50 ميلادي (1330) شروع شد. وقتي اسيتون به همراه برادر بزرگ ترش، ديويد، تصميم گرفتند يک روزنامه محلي منتشرکنند. تقسيم کار هم به اين صورت بود که استيون مطالب همه روزنامه را مي نوشت و ديويد هم کار چاپ و تکثير روزنامه را انجام مي داد. ديويد يک دستگاه چاپ خريده بود. از اسباب بازي جديدش لذت مي برد و استيون هم سرگرم سر هم کردن جملاتي شده بود که جرقه نويسنده شدن را در ذهنش زد. آن ها روزنامه شان را پنج سنت مي فروختند و هر صبح دم در خانه هاي اهالي محل مي گذاشتند. روزنامه جمع و جور آن ها کم کم اين قدر طرفدار پيدا کرد که همه محل اخبار را از آن ها پيگيري مي کردند. اوايل دهه 60 (1340)، استيون به دبيرستان مي رفت؛ جايي که به قول خودش کسالت آورترين دوره زندگي اش بوده است. اما استيون براي رهايي از اين کسالت دست به دامن بهترين دوستش «چلسي» شد و به کمک او، اولين مجموعه داستان کوتاهش را چاپ کرد. در همان سال ها، براي اولين بار داستان کوتاهي به نام «من يک نوجوان قبردزد بودم» در يک مجله چاپ شد. استيون جزء معدود همکلاسي هاي خوشبختش بود که کمک هزينه دانشجويي دريافت کرد و به دانشگاه شهر محل اقامت شان، «مين» رفت. کمک هزينه اي که استيون تقريبا آن را بر باد داد و در رشته نه چندان هيجان انگيزي به نام «علوم زبان» ليسانس گرفت. استيون بعد از فارغ التحصيلي از دانشگاه، مانند بيشتر هم کلاسي هايش، معلم يکي از مدرسه هاي شهرش شد. او در تمام اين سال ها با وجود اين ناشرها چند بار داستان هايش را برگردانده بودند، اما بي خيال نوشتن رمان هايش نشده بود. تا اين که بالاخره سرنوشت روي خوشش را به استيون نشان داد و انتشاراتي رمان «کري» (Carrie) را براي چاپ پذيرفت. اتفاقي که زندگي استيون را از اين رو به آن رو کرد. چند ماه بعد ناشر حقوق کتاب را به قيمت چهارصد هزار دلار به کتابخانه سراسري آمريکا فروخت، نيمي از اين پول به استيون رسيد و او هم از خدا خواسته معلمي و مدرسه را رها کرد. سه سال بعد از چاپ کري، «برايان دي پالما» به سراغ استيون آمد و پيشنهاد اقتباس از داستانش را مطرح کرد. استيون پذيرفت، دي پالما فيلمي به همين نام ساخت، نامزد دو جايزه اسکار شد و منتقدان از آن به عنوان يکي از بهترين فيلم هاي ژانر وحشت ياد کردند. ايستاده با تبر استيون کينگ با تماشاي صحنه هاي تعقيب و گريز فيلم «هزارتوي پن» از ترس روي صندلي اش در سالن تاريک سينما بالا و پايين مي پريد و «دل ترو»، کارگردان فيلم، از خوشحالي قند توي دلش آب مي شد که توانسته سلطان داستان هاي ترسناک در ادبيات را با صحنه هايي از فيلم اش بترساند. دل ترو خوب مي دانست ترساندن کسي که از نوجواني داستان هايي درباره تسخير شهرها به وسيله خون آشام ها مي نويسد، چندان کار راحتي نيست. اسيتون بارها تلاش کرد داستان هايي در ژانرهاي ديگر ادبيات بنويسد. اما حس ناخودآگاهي آن داستان ها را کنار مي زد و با وجود طرح و ايده متفاوت آن داستان ها، هنگام نوشتن همان ايده به داستاني از ژانر وحشت تبديل مي شد. کوبريک که «درخشش» (The Shining) را براساس رمان کينگ ساخته، خطاب به او گفته است که «ما هم دست هاي خوبي هستيم. تو داستان مي نويسي و مردم را مي ترساني. من هم داستان تو را تبديل به فيلم مي کنم و آن وقت مي توانيم هر دو به تماشاي داد و فرياد مردم در سينما بنشينيم. چه چيز از اين بهتر که دست هر دوي ما در يک کاسه باشد؟» کينگ بعد از اين حرف کوبريک مي گويد که شخصيت «جک تورانس» «درخشش» بسيار به شخصيت خودش نزديک است و بهتر است کوبريک درباره دست مشترکش در کاسه استيون تجديدنظر کند. درخشش کوبريک، کري دي پالما، «ميزري» «راب راينر» (Robert Reiner) و «رستگاري در شاوشنگ» و «مسير سبز» «دارا بونت» (Frank Darabont) اقتباس هايي بسيار موفق از داستان هاي کينگ هستند. هر چند بعضي ها که اهل مقايسه سينما با ادبيات هستند، اين فيلم ها را نسخه بسيار قوي تري از رمان هاي کينگ مي دانند. اما هميشه هم اقتباس هايي که از داستان هاي کينگ شده اند، اين قدر رضايت بخش نبوده است («مه» فيلم ديگر دارابونت مثال خوبي از اين دست اقتباس هاست). کينگ اما هيچ وقت واکنش هيجان زده اي نسبت به اقتباس هاي سينمايي اي که از داستان هايش مي شود، ندارد؛ چه اقتباس هاي سينمايي اي که از داستان هايش مي شود، ندارد؛ چه اقتباس ها باب ميل خودش و منتقدان و تماشاگران باشد و چه نباشد. او در آرامشي شبيه به جک تورانس درخشش، هر روز صبح به دفتر کارش مي رود ،قهوه اي مي نوشد و پشت ميز کارش مي نشيند و تا نزديک هاي ظهر مي نويسد. بعد براي ناهار و استراحت چند ساعتي کارش را تعطيل مي کند و دوباره به پشت ميز کارش بر مي گردد و تا عصر کار مي کند. رفتار کينگ با داستان نويسي دست کمي از کارمند يک دفترخانه رسمي ندارد. کم حرف مي زند و بيشتر کار مي کند. اما اين ها بيشتر آرامش قبل از توفان به نظر مي رسد. کسي چه مي داند، شايد يکي از همين روزهايي که «آندره موچيتي» (Andres Muschietti) فيلمي براساس رمان «آن» مي سازد، کينگ تبر معروفش را از آستينش بيرون بياورد و به جان همه کارگردان هايي بيفتد که در صف انتظار شنيدن پاسخ مثبت براي اقتباس از داستان هايش هستند. خود استيون کينگ گفته است که ديگر دارد حوصله اش از تعداد نامه هاي درخواستي سر مي رود. از ما مي شنويد بهتر است فاصله ايمني تان را از جناب نويسنده حفظ کنيد، به هر حال تجربه ثابت کرده که او دست به تبرش خوب است.