آخرين خبر/ اگر کسي به اينجا بيايد، فکر ميکند اصلا جنگي در کار نيست. اما اين فقط يک توهم است. جنگ اينجا هم هست، فقط تأثيرش بر ما يک جور ديگر است. اول بهت زده ميشوي. جنگ مثل يک هيولاست. جانوري افسانه چاي که از يک جاي خيلي دور ميآيد. دلت نميخواهد باور کني که اين جانور کاري به کار زندگي تو دارد، سعي ميکني به خودت بقبولاني که همه چيز همان طور که بود باقي ميماند، که اين هيولا تأثيري بر زندگي تو نخواهد گذاشت، حتي وقتي که داري نزديک شدنش را حس ميکني.
تا اينکه اين هيولا گلويت را ميگيرد. نفست طعم مرگ ميگيرد، خوابهايت پر ميشود از تصويرهاي کابوسوار بدنهاي تکه تکه شده و کم کم مرگ خودت را تصوير ميکني.
به تدريج وقتي جنگ پيشتر مي چرود براي خودت واقعيتي موازي ميسازي: از يک طرف يک جور وسواس گونه سعي ميکني به چيزي که پيش از اين روال عادي زندگي روزمرهات بوده بچسبي، وانمود ميکني همه چيز عادي است، جنگ را ناديده ميگيري.
از طرف ديگر نميتواني آن تغييرهاي عميقي را که در زندگيات و در خودت اتفاق افتاده انکار کني، تغيير ارزشهايت، احساساتت، واکنش ها و رفتارهايت (ميتونم کفش بخرم؟ اصلا اين کار معني داره؟ حق دارم عاشق بشم؟) در دوران جنگ نحوه نگاهت به زندگي و چيزهايي که در آن اهميت دارند به کلي تغيير ميکند. حتي ساده ترين چيزها هم ديگر آن اهميت يا معناي سابق را ندارند.
اينجاست که ميفهمي جنگ شده است، ميفهمي که جنگ به تو رسيده است.
کتاب بالکان اکسپرس
اسلاونکا دراکوليچ
بازار