دعوت به مهمانی قصهها؛ معرفی چند رمان خوب
خراسان/ ما عاشقِ قصهايم و حتي حريص به آن. ما با قصه، روزها را شب، غمها را تحملپذير و خوشيها را ثبت ميکنيم. توي اتوبوس و مترو، گوش تيز ميکنيم تا قصهاي ناشنيده باقي نماند. سينما و تئاتر ميرويم که قصه ببينيم. با دوست و فاميل و آشنا گپ ميزنيم، به قصه زندگيشان گوش ميکنيم و لابه لاي ماجراهاي تلخ و شيرينشان، رنج و شاديِ مشترک پيدا ميکنيم. لابه لاي قفسههاي کتابفروشي، ميچرخيم و قصه ميخريم. خلاصه بعضيهاي مان نيازمان به قصه شنيدن را با فيلم و نمايش ديدن و کتابخواندن، برآورده ميکنيم و بعضيهاي مان با قصههايي که گوشه و کنار از زبان اين و آن ميشنويم، خودمان را سرگرم ميکنيم. حالا ما امروز ميخواهيم براي تان قصه بگوييم. پرونده امروز، هم شبيه ستونها و صفحاتِ معرفي کتاب رايج در روزنامهها و مجلات است چون درنهايت چند کتاب خوب بهتان معرفي ميکند و هم شبيه آنها نيست چون بيشتر از آنکه بخواهد درباره ترويج فرهنگ مطالعه سخنراني کند، دوست دارد مخاطبش را به چند قصه خوب مهمان کند. پس يکي بود، يکي نبود... 1. ماجراي پنچري ماشينها و آدمها «آلفردو تراپس»، نماينده فروش ميانسالي است که با خودروي شخصياش درحال سفر است. ماشين آلفردو در جاده خراب ميشود و گاراژدار بهش ميگويد تعمير ماشين تا صبح روز بعد طول ميکشد. او مجبور ميشود تا درست شدن ماشينش، در دهکده نزديک جاده بماند. مهمانخانههاي ده، اتاق خالي ندارند و تراپس به پيشنهاد مهمانخانهچي، براي گذراندن شب به ويلاي آقاي «وِرگه» ميرود. يک شب تا صبح ماندن در خانه قاضي پير بازنشسته در يک دهکده کوچک، چيزي نيست که از آن قصهاي جالب و هيجانانگيز دربيايد. با شنيدن بقيه ماجرا اما خيلي زود نظرتان تغيير مي کند. تراپس از کرايه اتاق ميپرسد و جواب ميشنود «هيچي»! قاضي برايِ تراپس متعجب توضيح ميدهد که او و دوستانش، دادستان و وکيل مدافع و جلادِ بازنشسته، امشب جلسه مردانهاي دارند که تراپس بهجاي کرايه ميتواند در آن شرکت کند. اين جلسه درواقع يکجور بازي است به اسم «عدالت» که قاضي و دوستانش در آن با بازسازي جلسه دادگاه، شغلهاي قديميشان را بازي ميکنند. تراپس هم کافي است در اين دادگاه خصوصي، نقش متهم را بازي و به جنايتش اعتراف کند. اما کدام جنايت؟ آلفردو معتقد است در زندگي معمولياش هيچ گناهي از او سر نزده و دادستان بهش اطمينان ميدهد که بالاخره جنايتي براي اعتراف پيدا ميشود، چون هنوز کسي در دنيا پيدا نشده که کاملا بيگناه باشد! بازي کمکم جدي ميشود. تراپس ميفهمد که براي زندانيان جرايم مختلف، اتاقهايي در ويلا وجود دارد و ميفهمد که پيش از او، کساني در اين بازي محکوم شدهاند؛ کلافه از اينکه چرا تن به چنين بازي احمقانهاي داده براي اثبات بيگناهياش شروع ميکند به تعريف قصه زندگياش و از زحمتهايي که براي رسيدن به جايگاه و ثروتِ امروزش کشيده، ميگويد. تراپس در جريان تعريف ماجراهاي ساده زندگياش و در جواب به سوالات موشکافانه قاضي و دادستان، متوجه چيز عجيب و ترسناکي ميشود و از خودش ميپرسد: نکند واقعا جنايتي مرتکب شدهباشد! مشخصات کتاب براي کساني که از اين قصه خوششان آمد: نمايش نامه «غروب روزهاي آخر پاييز و پنچري»، نوشته «فريدريش دورنمات» ترجمه «حميد سمندريان» نشر قطره 2. زندگي در کشتارگاه پسر جواني در يکي از مناطق فقيرنشين حاشيه شهر زندگي ميکند. اسمش را نميدانيم، شايد چون کسي توي قصه صدايش نميزند يا شايد چون ميتواند هرکسي باشد. محل زندگي پسر، آنقدر کوچک است که دوساعته ميشود از سر تا تهش را گشت و ديد؛ آنقدر ناسالم که بچهها هميشه رنگپريدهاند و آنقدر مورد غضب طبيعت که آبوهوايش دايم گرم و گرفته است و ديدن کمي نور يا حس کردن کمي خنکي، آرزوست. اينجا، فرقي ندارد باد از کدام سمت بوزد چون بههرحال بوي تخممرغ گنديده و گوگرد و دودسياه با خودش ميآورد. دودِ کارخانهها نميگذارد لباسها بدون بوي بد گرفتن، خشک شوند و جزجزِ خطوط فشار قوي اجازه نميدهد شبها کسي بدون سردرد بخوابد. اهالي منطقه، روزهاي تعطيل شان را کنار خط راهآهن و توي بيشههاي تبديلشده به زبالهداني و لابهلاي فلزات اسقاطي قبرستان ماشينها ميگذرانند. همهشان تقريبا، توي کشتارگاه کار ميکنند، پسر هم. بيدستوپاترها تا آخر عمر، دستشان توي پوست و دل و روده حيوانات کشته شدهاست و باعرضهترها تا آخر عمر، رئيس کساني هستند که دستشان دايم توي دل و روده حيواناتِ بيچاره است. پسر از گروه اول است، با مادربزرگش زندگي ميکند، از دار دنيا يک دوچرخه دارد و يک رفيق به اسم «بورچ» و چندتا تکه خرتوپرت که از لاي آشغالها پيدا کرده است. پسر، دلش نميخواهد زندگياش را در چنين جايي به آخر برساند؛ شايد بهخاطر رئيسش، «زِر زن» که هيچوقت نميفهمد دقيقا از او چه ميخواهد؛ شايد بهخاطر سرگيجهاي که بعد از کار سراغش ميآيد و مسير خانه را از حافظهاش پاک ميکند؛ شايد هم بهخاطر ديدن هرروزه کساني که توي مه غليظ در راه کشتارگاه کنار جاده خوابيدهاند و نايِ ادامه دادن ندارند. پسر، اينجا کودکياش را با پيداکردن گنج توي زبالهداني و شنا توي تصفيهخانه گذرانده؛ اينجا عاشق شده، جان دادنِ همکارش را ديده که گلوله بهجاي گاو، اشتباهي او را از پا درآورده و ميداند يکروز از اينجا خواهدرفت؛ حتي اگر همه بگويند زندگي همهجا همينطور است. مشخصات کتاب براي کساني که از اين قصه خوششان آمد: رمان «منگي»، نوشته «ژوئل اگلوف» ترجمه «اصغر نوري» نشر افق 3. باغوحش از کدام طرف است؟ همهچيز روي يک نيمکت پارک اتفاق ميافتد؛ بين دو مرد ميانسال تقريبا همسن. «پيتر»، روي نيمکت نشسته و کتاب ميخواند. مرد خوشبختي بايد باشد. زندگي بدي ندارد؛ متأهل است و مدير اجرايي يک انتشارات. با دوتا بچه و دوتا تلويزيون که يکياش مال بچههاست و دوتا طوطي براي هرکدام شان و در منطقه خوبي از شهر زندگي ميکند. زندگي به سامانِ پيتر اما با پيداشدنِ سروکله «جري» رنگوبوي دردسر به خودش ميگيرد. جري، لباسهاي شلختهاي دارد، توي يک اتاق کوچک در يک مهمانسرا زندگي ميکند، با همسايههايي نه چندان نرمال و مهمانخانهداري غيرقابل تحمل با سگي وحشي. مال و منالش خلاصه ميشود در لوازم ضروري زندگي مثل چنگال و بشقاب و قوطيبازکن. اينها البته به پيتر هيچ ربطي ندارد؛ زندگي فقيرانه جري در آستانه چهلسالگي، مادرش که او را در 10سالگي ترک کرده و پدرش که بعد از اين اتفاق، خودش را جلوي اتوبوس انداخته، واقعا ارتباطي به پيتر ندارد. جري اما از لحظه ورودش به پارک و نزديک شدن به نيمکتِ تحت تصرف پيتر، به او و زندگياش ربط پيدا ميکند. جريِ منزويِ مفلوک، در راه برگشت از باغوحش، به پارک ميرود و تلاش ميکند با پيتر حرف بزند، درباره اتفاقي که در باغوحش افتاده و درباره پدر و مادر و مهمانخانه و همسايهها و ماجراهاي هر روزهاش با سگِ ديوانه. پيتر با اکراه گوش ميکند و کمکم درباره همصحبت ناخواندهاش، دچار خشم و ناباوري و ترس و تمسخر و اضطراب ميشود؛ حرفهاي او را ميشنود اما نميفهمد. فقط کنجکاو شده تا بداند توي باغوحش چه خبر بوده، جري اما نهتنها عجلهاي براي تعريف کردن ماجرا ندارد بلکه گستاخانه تلاش ميکند نيمکتي را که هر يک شنبه بعدازظهر، پيتر روي آن مينشيند، به چنگ بياورد. از اينجا به بعد، وقتگذراني در يک بعدازظهر معمولي به مبارزهاي خشونتبار تبديل ميشود؛ يک طرف پيتر است که بايد از نيمکتش دفاع و خودش را از شرِ متجاوزِ پرحرف خلاص کند و طرف ديگر، جري که تنها چيزي که لازم دارد ارتباط برقرارکردن با ديگري است. مشخصات کتاب براي کساني که از اين قصه خوششان آمد: نمايشنامه «روياي آمريکايي| داستان باغوحش» نوشته «ادوارد البي» ترجمه «ناهيد طباطبايي» نشر چشمه 4. جاني يا مجنون؟ شايد هم عاصي! «رودريک مکري»، نوجوان کمحرف و محزوني است که در هيچ جمعي پذيرفته نميشود و دوستان زيادي ندارد. رودي همه عمرش را در روستايي کوچک، در خانهاي که طويله و محل زندگي اعضاي خانواده با چندتا تکه چوب از هم جدا شدهاند، در فقر و در چراگاه کنار گاوها و گوسفندها گذراندهاست. زندگيِ بيچيز پسرک وقتي خاليتر ميشود که در شانزدهسالگي مادرش را از دست ميدهد. بعد از اين اتفاق، پدرِ منزوياش بيش از پيش در خود فرو ميرود و خواهر شاد و شنگولش، به بيوهزن افسردهاي تبديل ميشود که همه فکر و ذکرش رتقوفتق کارهاي خانه است. «مکري»ها با يکي از همسايههاي شان، طايفه «مکنزي»، دشمني دارند؛ از آن دشمنيهايي که نسل به نسل منتقل ميشود. همه اينها را در خاطرات رودي ميخوانيم. او حالا که دارد اين چيزها را مينويسد هفده ساله است به جرم سه قتلِ وحشيانه در زندان. پسرک سه نفر را کشته، گناهش را بيهيچ عذر و توجيهي پذيرفته و حالا به اصرار وکيلش، دارد خاطراتش را مينويسد تا به دادگاه و روانپزشکها کمک کند دليل اين جنايت غريب را کشف کنند. رودي در دستنوشتههايش، جوان باهوشي است که از بيعدالتي به ستوه آمده و راسکلنيکفوار انتقام خود و خانوادهاش را با بيل ستانده؛ در اظهارات اهالي روستا همزمان دوستداشتني، ذاتا شرور، بامحبت، غيراجتماعي، بااستعداد و ابله است؛ و در بررسيهاي پزشکي براساس ويژگيهاي ظاهرياش متعلق به طبقه جنايتکاران محسوب ميشود. وظيفه دادگاه اين است که بفهمد آيا رودي ديوانه است يا نه؛ اثبات ديوانگي کسي که به گواه دستکم چند نفر از ساکنان روستا، هميشه آرام و معقول بوده و هيچوقت نشانهاي از اختلال رواني بروز نداده، کار آساني نيست؛ اثبات سلامت عقل کسي که دست به چنان جنايتي زده و با اظهارت خودويرانگرانهاش مسير خود را در مسير اعدام قرار ميدهد هم راحت نيست. مشخصات کتاب براي کساني که از اين قصه خوششان آمد: رمان «پروژه خونين او؛ مدارک مرتبط با پرونده رودريک مکري» نوشته «گرَم مکري برنِت» ترجمه «پيمان خاکسار» نشر چشمه