آخرين خبر/ زيبا نبود زندگي
و به مرگ چيزي نميگفتم مبادا بگريزد و برنگردد
ثانيهها
با کفش فقيرانه از بغلم ميگذشتند
عمر
استخوان شکسته ي در گلو مانده بود .
زيبا نبود زندگي
تو زيبا کردي
و من ديدم مرگ را
که بر نُک پا به تاريکي ميگريخت .
شمس لنگرودي
بازار