
داستان شب/ کیمیاگر- قسمت پنجم
آخرين خبر
بروزرسانی

آخرين خبر/ رمان کيمياگر، اثر پائولو کوئليو نويسنده مشهور برزيلي است. کيمياگر داستاني پرکشش و جذاب دارد و سبک داستاني آن مشابه سبک داستان هاي شرقي است؛ روح کلي داستان دعوت به آزاد شدن از تعلقات و وابستگيها و آغاز سفري است که در نهاد بشر وجود دارد. همچنين جملات قصار جالبي در جاي جاي اين داستان وجود دارد که به نوبه ي خود بسيار زيبا هستند. ضمن آرزوي اوقاتي دلنشين در اين شبهاي بلند پاييزي، اميدواريم از اين داستان لذت ببريد.
قسمت قبل
در آن هنگام کاوشگر تنها به انصراف مي انديشيد و تنها يک سنگ مانده بود. فقط يک سنگ تا زمردش را کشف کند. از آنجا که او شخصي بود که زندگيش را در گرو افسانه شخصيش گذاشته بود, پيرمرد تصميم گرفت دخالت کند. به سنگي تبديل شد و در پيش پاي کاوشگر غلتيد. مرد از شدت خشم و ناکامي به خاطر پنج سال از دست رفته, سنگ را به فاصله اي دور پرتاب کرد اما آن را با چنان نيرويي پرتاب کرد که به سنگي ديگر خورد و آن را شکست و زيباترين زمرد جهان را آشکار ساخت. پيرمرد با تلخي ويژه اي در ديدگانش گفت: آدمها خيلي زود دليل زندگي خودشان را مي آموزند. شايد
به خاطر همين هم باشد که خيلي زود هم از آن دست ميکشند اما جهان اين گونه است.
سپس جوانک به ياد آورد که اين مکالمه با صحبت درباره يک گنج, گنج نهفته آغاز شده است. پيرمرد گفت: گنجها توسط سيلابها آشکار و توسط همان سيلابها مدفون مي شوند. اگر ميخواهي درباره گنج خودت بداني بايد يک دهم گوسفندهايت را به من بدهي.
-يک دهم گنج بهتر نيست؟
پيرمرد سرخورده شد.
-اگر با وعده آن چه هنوز نداري آغاز کني, اشتياقت را براي دستيابي به آن از دست مي دهي.
سپس جوانک تعريف کرد که قول يک دهم گنج را به يک کولي داده است. پيرمرد آهي کشيد.
-کوليها زيرک هستند.
به هر صورت خوب است که بياموزي که در زندگي هر چيز بهايي دارد و اين چيزي است که رزم آوران نور مي کوشند ياد بدهند. پيرمرد کتاب را به جوانک پس داد.
-فردا در همين ساعت يک دهم گوسفندانت را براي من بياور! به تو ياد مي دهم چطور به گنج نهفته ات دست يابي. عصر به خير!
و در گوشه اي از ميدان نا پديد شد. جوانک سعي کرد به مطالعه اش برگردد اما نتوانست فکرش را متمرکز کند. مضطرب و نگران بود. چون ميدانست پيرمرد حقيقت را گفته. سراغ ذرتفروش رفت و يک پاکت ذرت بو داده خريد و در همان هنگام انديشيد آيا بايد آن چه را که پيرمرد گفته بود برايش بازگو کند يا نه. سر انجام فکر کرد: گاهي بهتر است بگذاريم همه چيز آن طور که هست بماند و خاموش ماند. اگر چيزي ميگفت ذرت فروش سه روز تمام به رها کردن همه چيز مي انديشيد اما ديگر به چرخ دستيش بسيار عادت کرده بود. مي توانست ذرت فروش را از اين رنج در امان نگه دارد.
بي هدف شروع به گشتن در شهر کرد. تا بندر رفت. ساختمان کوچکي آنجا بود. در اين ساختمان پنجره کوچکي بود که مردم از آن جا به مقصد آفريقا بليط مي خريدند. مصر در آفريقا بود. مسوول گيشه پرسيد: چيزي مي خواستيد؟
جوان همچنان که دور ميشد گفت: شايد فردا.
اگر فقط يکي از گوسفندان را ميفروخت مي توانست خود را به آن سوي تنگه برساند. اين فکر به هراسش مي انداخت. همچنان که جوانک دور مي شد, مسوول گيشه به دستيارش گفت: يک خيالپرداز ديگر! پولي براي سفر نداشت. وقتي کنار گيشه بود گوسفندانش را به ياد آورد. از اين که دوباره کنارشان باشد ترسيد. دو سال را با آنها گذرانده بود و در اين دو سال همه چيز را درباره حرفه چوپاني آموخته بود. پشم چيني, مراقبت از ميش هاي باردار و حمايت از آنها در برابر گرگ ها. همه دشتها و چراگاههاي اندلس را مي شناخت. بهاي خريد و فروش دقيق هر يک از گوسفندهايش را مي دانست. تصميم گرفت از درازترين راه به طويله دوستش بازگردد. آن شهر نيز دژي داشت و جوان تصميم گرفت که از پله هايش بالا برود و روي يکي از ديواره هايش بنشيند. از آن بالا مي توانست آفريقا را ببيند. يک بار کسي به او گفته بود که مورها از آنجا آمدند و سالها تقريبا سراسر اسپانيا را در اشغال داشتند. جوانک از مورها نفرت داشت. آنها بودند که کوليها را با خود آورده بودند. از آنجا ميتوانست تقريبا همه شهر را ببيند و نيز ميداني را که در آن با پيرمرد سخن گفته بود. انديشيد: نفرين بر ساعتي که با اين پيرمرد ملاقات کردم. فقط قصد داشت زني را بيابد که روياها را تعبير ميکرد. نه آن زن و نه آن پيرمرد اهميتي نداده بودند که او يک چوپان است. آدمهايي منزوي بودند که ديگر ايمانشان را به زندگي از دست داده بودند و نمي فهميدند که چوپانها سرانجام به گوسفندهايشان دل مي بندند. هر يک از آنها را دقيقا مي شناخت، مي دانست کدام مي لنگد, کدام تا دو ماه ديگر مي زايد و کدام يک از آنها تنبل است و نيز مي دانست که چگونه پشم چيني کند و چگونه ذبح شان کند. اگر تصميم ميگرفت برود, غمگين مي شدند.
بادي هنگام به وزيدن کرد. اين باد را مي شناخت. مردم آن را باد شرق مي ناميدند. چون لشکرهاي کفار با همين باد آمده بودند. پيش از آشنايي با تاريفا هرگز فکرش را هم نکرده بود که آفريقا آن قدر نزديک باشد. اين خطر بزرگي بود. مورها مي توانستند دوباره حمله کنند.
وزش باد شدت گرفت. جوانک انديشيد: بين گوسفندها و گنج گير کرده ام. مي بايست بين چيزي که به آن عادت کرده بود و چيزي که دلش مي خواست تصميم مي گرفت. دختر بازرگان هم بود اما او به اندازه گوسفندها اهميت نداشت چون به جوان وابسته نبود. شايد اصلا او را به ياد نمي آورد. اطمينان داشت که اگر دو روز ديگر در آن شهر ظاهر نشود, دخترک هيچ متوجه نمي شود. براي او همه روزها يکسان بودند و هنگامي که همه روزها يکسان باشند, معنايش آن است که آدم ديگر نمي تواند رخداد هاي نيکي را که هر بار گردش خورشيد در آسمان در زندگيش رخ ميدهد درک کند. با خود گفت: من پدرم را ترک کردم و مادرم را و دژ دهکده ام را.. آنها عادت کرده اند و من هم. گوسفندها هم به نبود من عادت مي کنند. از آن بالا به ميدان نگريست. ذرت فروش همچنان ذرت بوداده مي فروخت. زوج جواني بر همان نيمکتي که روي آن با پيرمرد صحبت کرده بود, نشسته بودند و مغامله ميکردند. به خود گفت: ذرت فروش.
جمله اش را تمام نکرد. شدت باد شرق افزايش يافته بود و وزش آن را بر روي صورتش احساس مي کرد. اين باد مورها را آورده بود. درست است اما بوي صحرا و زنان در حجاب را هم نيز در خود مي آورد. بوي عرق و روياهاي مرداني را مي آورد که در جست و جوي نا شناخته ها, ماجراجويي ها, طلا و غيره رفته بودند. اندک اندک به آزادي باد حسادت ميکرد و فهميد مي توان همچون باد شد. هيچ مانعي جز خودش وجود نداشت. گوسفندها, دختر بازرگان و دشتهاي اندلس فقط مرحله هاي تحقق به افسانه شخصيش بودند.
ظهر روز بعد با پيرمرد ملاقات کرد.شش گوسفند با خودش آورده بود.
-تعجب ميکنم! دوستم بي درنگ گوسفندها را خريد! گفت: تمام زندگيش در آرزوي اين بوده که چوپان بشود و اين نشانه خوبيست.
پيرمرد گفت: هميشه همينطور است. آن را اصل مساعد مي ناميم. اگر براي نخستين بار ورق بازي کني به يقين برنده ميشوي. (بخت تازه کارها)
-و چرا چنين است؟
-چون زندگي ميخواهد که تو افسانه شخصيت را بزياي.
ادامه دارد...