کتاب. جذاب ترین ها. برگزیده2018-12-06T21:00:00+03:30 (۲۱:۰) ۱۳۹۷/۰۹/۱۵
آخرين خبر
داستان شب/ کیمیاگر- قسمت نهم
سایز متن
الف الف
لینک کوتاه در کلیبرد کپی شد!http://akhr.ir/4806624
۲.۲K
۳
آخرين خبر/ رمان کيمياگر، اثر پائولو کوئليو نويسنده مشهور برزيلي است. کيمياگر داستاني پرکشش و جذاب دارد و سبک داستاني آن مشابه سبک داستان هاي شرقي است؛ روح کلي داستان دعوت به آزاد شدن از تعلقات و وابستگيها و آغاز سفري است که در نهاد بشر وجود دارد. همچنين جملات قصار جالبي در جاي جاي اين داستان وجود دارد که به نوبه ي خود بسيار زيبا هستند. ضمن آرزوي اوقاتي دلنشين در اين شبهاي بلند پاييزي، اميدواريم از اين داستان لذت ببريد.
قسمت قبل
مرد شيريني فروش لبخندي متفاوت بر چهره داشت. شاد بود و براي زيستن از خواب برخواسته بود. آماده براي آغاز کردن يک روز کاري خوب. لبخندي که به گونه اي يادآور لبخند پيرمرد بود. همان پيرمرد و پادشاه مرموزي که با آن آشنا شده بود. فکر کرد: اين شيريني فروش به خاطر شوقش به سفر يا ازدواج با دختر يک بازرگان شيريني نمي پزد. شيريني مي پزد چون اين کار را دوست دارد و متوجه شد که مي تواند همان کاري را بکند که پيرمرد مي کرد. مي توانست بفهمد کسي به افسانه شخصيش نزديک است يا دور و تنها با نگريستن به او اين را مي فهميد.
-آسان است. و هرگز متوجهش نشده بودم.
وقتي چيدن بساط تمام شد, شيريني فروش نخستين شيريني را که پخته بود به او داد. جوان با لذت آن را خورد. سپاسگزاري کرد و به راه خود رفت. وقتي کمي دور شد به ياد آورد که اين بساط به همکاري يک عرب زبان و يک اسپانيايي زبان بر پا شد و با اين وجود به خوبي يکديگر را درک کرده بودند. انديشيد: زباني وجود دارد که از واژه ها فرا تر است. پيش تر اين زبان را با گوسفندها تجربه کرده بودم و اکنون با انسان ها تجربه اش مي کنم.
داشت چيزهاي گوناگون و تازه اي مي آموخت. چيزهاي کهنه اي را که پيش از آن تجربشان کرده بود و با اين وجود تازگي داشتند چون بي آن که متوجهشان شود برايش رخ داده بودند و متوجهشان نشده بود چون به آنها عادت کرده بود.
-اگر کشف رمز اين زبان بي کلام را مي آموختم, مي توانستم جهان را کشف رمز کنم.
پيرمرد گفته بود: همه چيز تنها يک چيز است.
تصميم گرفت بي عجله و بدون اضطراب در خيابان هاي تنگ تنجه قدم بزند. تنها بدين شيوه مي توانست نشانه ها را درک کند. اين کار نيازمند بردباري بسياري بود اما اين نخستين فضيلتي است که يک چوپان مي آموزد. باري ديگر احساس کرد که در همان جهان بيگانه دارد از همان چيزهايي استفاده مي کند که از گوسفندهايش آموخته بود. پيرمرد گفته بود: همه چيز يگانه است.
بلور فروش به دميدن روز نگريست و همان اضطراب هر روز صبح را احساس کرد. سي سالي بود که همان جا بود و مغازه اي که بالاي تپه اي که به ندرت خريداري از آن جا مي گذشت. اکنون براي دگرگون کردن هر چيزي دير بود. در زندگيش فقط خريد و فروش بلور را آموخته بود. زماني افراد زيادي مغازه اش را مي شناختند. بازرگانان عرب, زمين شناسان فرانسوي و انگليسي, سربازان آلماني و
همواره با جيب هاي پر از پول. در آن زمان فروش بلور, يک ماجراي بزرگ بود و او در خيال خود تصور مي کرد چگونه در دوران پيري ثروتمند مي شود و چگونه زنان زيبا خواهد داشت. سپس زمان گذشت و شهر نيز دگرگون شد. سِتَ بيشتر از تنجه رشد کرد و تجارت کساد شد. همسايه ها از آن جا رفتند و تنها چند مغازه بالاي تپه باقي ماند.
هيچکس به خاطر چند مغازه کوچک از تپه بالا نمي رفت اما تاجر بلور حق انتخابي نداشت. سي سال از زندگيش را با خريد و فروش اجناس بلورين زيسته بود و اينک براي تغيير مسير ديگر بسيار دير بود. تمام صبح به جنب و جوش اندک درون خيابان خيره ماند. از سال ها پيش همين کار را کرده بود و ديگر ساعت عبور هر کس را مي دانست. فقط چند دقيقه تا زمان ناهار باقي مانده بود که جوانک غريبي پشت شيشه مغازه اش ايستاد. لباسي معمولي به تن داشت اما چشم هاي با تجربه بلورفروش نتيجه گرفتند که پولي ندارد. با اين همه دوباره تصميم گرفت که به داخل مغازه اش برگردد و چند لحظه منتظر بماند تا جوانک از آن جا برود. تابلو هايي بالاي در آويخته شده بود که ميگفت: اين جا به چندين زبان صحبت مي شود.
جوانک ديد که مردي پشت پيشخوان ظاهر شد. جوانک گفت: اگر بخواهيد مي توانم اين جام ها را تميز کنم. اينطور که هستند هيچکس دوست ندارد آنها را بخرد. مرد نگريست. بي آن که چيزي بگويد. -در عوض شما هم يک بشقاب غذا به من بدهيد.
مرد همچنان خاموش ماند و جوانک احساس کرد که بايد تصميم بگيرد. خرقه اش درون خورجينش بود. در صحرا ديگر نيازي به آن نمي داشت. خرقه را در آورد و شروع کرد به تميز کردن جام ها. در مدت نيم ساعت تمام جامهاي پشت شيشه را تميز کرد. در اين مدت دو مشتري وارد شدند و از مرد اشياي بلوريني خريدند. هنگامي که همه چيز را تميز کرد از مرد يک بشقاب غذا خواست. بلورفروش گفت: برويم غذا بخوريم.
تابلويي به در آويخت و به طرف قهوه خانه کوچکي در بالاي تپه رفتند. همين که پشت تنها ميز آنجا نشستند بلورفروش لبخند زد و گفت: نياز به تميز کردن چيزي نبود. قانون قرآن کريم ما را وا مي دارد گرسنه را سير کنيم. جوانک پرسيد: پس چرا گذاشتيد اين کار را بکنم؟
-چون بلورها کثيف بودند و هم تو و هم من احتياج داشتيم ذهن مان را از افکار پليد پاک کنيم.
وقتي غذا تمام شد بلورفروش رو به جوان کرد و گفت: مايلم در مغازه من کار کني. امروز وقتي داشتي بلور ها را پاک مي کردي دو مشتري وارد مغازه شدند, و اين نشانه خوبي است. چوپان فکر کرد: مردم خيلي از نشانه ها صحبت مي کنند اما نمي فهمند چه مي گويند. همانطور که من نفهميده بودم. سالها با زبان بي کلام گوسفندهايم صحبت مي کردم. بلورفروش با تاکيد بيشتري پرسيد: مي خواهي برايم کار کني؟
جوان گفت: مي توانم بقيه روز را کار کنم. تا صبح بقيه بلورهاي مغازه را پاک مي کنم. در عوض به من پول کافي بدهيد تا فردا خودم را به مصر برسانم. پيرمرد بي درنگ خنده سر داد: حتي اگر يک سال هم تمام بلورهاي من را پاک کني, حتي اگر از فروش هر کدام از آنها حق العمل خوبي بگيري, هنوز هم براي رفتن به مصر بايد پول زيادي قرض کني. ميان تنجه و احرام هزاران کيلومتر فاصله است. براي لحظه اي چنان سکوتي ژرف حاکم شد که انگار شهر به خواب رفته بود.
ديگر نه بازاري در کار بود, نه وراجي فروشنده ها, نه آدمهايي که از مناره ها بالا مي رفتند و مي خواندند و نه شمشيرهايي با دسته هاي جواهرنشان. ديگر نه اميدي بود, نه ماجراجويي, نه پادشاهان
پير و نه افسانه هاي شخصي. نه گنج و نه احرام. گويي سراسر جهان خاموش بود چون روح آن جوان خاموش بود. نه دردي داشت و نه رنجي داشت و نه ياسي. فقط نگاهي خالي به فراسوي در کوچک قهوه خانه و ميل عظيمي براي مردن و پايان گرفتن همه چيز براي هميشه, در همان دقيقه...
ادامه دارد...
ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد