برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
جذاب ترین هابرگزیده
کتاب

داستان شب/ کیمیاگر- قسمت نوزدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ کیمیاگر- قسمت نوزدهم
آخرين خبر/ رمان کيمياگر، اثر پائولو کوئليو نويسنده مشهور برزيلي است. کيمياگر داستاني پرکشش و جذاب دارد و سبک داستاني آن مشابه سبک داستان هاي شرقي است؛ روح کلي داستان دعوت به آزاد شدن از تعلقات و وابستگي‌ها و آغاز سفري است که در نهاد بشر وجود دارد. همچنين جملات قصار جالبي در جاي جاي اين داستان وجود دارد که به نوبه ي خود بسيار زيبا هستند. ضمن آرزوي اوقاتي دلنشين در اين شب‌هاي بلند پاييزي، اميدواريم از اين داستان لذت ببريد. قسمت قبل ترس از شکست همان چيزي است که تا کنون مرا از اکسير اعظم باز داشته. من اکنون, کاري را شروع کردم که مي توانستم ده سال پيش آغاز کنم اما از اين که براي آن بيست سال ديگر صبر نکردم, دلشادم. و به بر افروختن آتش و نگريستن به صحرا ادامه داد. جوان مدتي کنارش ماند تا صحرا در نور غروب به سرخي گراييد سپس اشتياق شديدي پيدا کرد که به صحرا برود تا ببيند آيا سکوت مي تواند به پرسش هايش پاسخ دهد؟ مدتي بي هدف راه رفت اما نخل هاي واحه را از نظر دور نمي داشت. صداي باد را مي شنيد و سنگ هاي زير پايش را احساس مي کرد. گاهي زير پايش به صدفي بر مي خورد و مي فهميد که زماني بس دور آن صحرا درياي عظيمي بوده است سپس روي سنگي نشست و مسحور افق گسترده در پيش رويش شد. نمي توانست عشق بدون احساس تملک را درک کند اما فاطمه دختر صحرا بود واگر کسي بود که مي توانست اين را به او بياموزد, خود صحرا بود. بي آن که به چيزي بينديشد آنقدر به همين حالت باقي ماند که جنبشي را بر فراز سرش احساس کرد. به آسمان نگريست. دو قرقي در ارتفاع بسيار بالا پرواز مي کردند. جوان به قرقي ها و به نگاره هايي نگريست که در آسمان رسم مي کردند. خط سير بي نظمي مي نمود اما براي جوان معنايي داشت. فقط نمي توانست معنايش را درک کند. تصميم گرفت با چشمهايش حرکت آن پرندگان را تعقيب کند. شايد مي توانست پيامي را دريابد. شايد صحرا مي توانست عشق بدون تملک را به او بياموزد. خوابش گرفت. قلبش از او مي خواست نخوابد. برعکس بايد خود را رها مي کرد. گفت: دارم به زبان جهان نفوذ مي کنم و سراسر اين زبان معنايي دارد حتي پرواز قرقي ها. از اين که سرشار از عشق به زني بود سپاسگزاري کرد. انديشيد: وقتي آدم عاشق باشد همه چيز معناي بيشتري مي يابد.
ناگهان يکي از قرقي ها در آسمان شيرجه سريعي زد و به قرقي ديگر حمله کرد. با اين حرکت، جوان دچار مکاشفه کوتاه و سريعي شد. يک لشکر با شمشير هاي برهنه وارد واحه شد. مکاشفه خيلي زود پايان يافت اما به شدت او را تحت تاثير گذاشت. درباره سراب چيز هايي شنيده بود و تا آن زمان خودش هم سراب ديده بود. سراب ها آرزو هايي بودند که در شن هاي صحرا تجسم مي يافتند اما او آرزوي لشکري را نداشت که به واحه حمله بياورد. فکر کرد همه چيز را فراموش کند و به مراقبه اش باز گردد. سعي کرد دوباره به صحراي صورتي رنگ و صخره ها روي آورد اما در قلبش چيزي بود که نميگذاشت آرام بگيرد. پادشاه پير گفته بود: همواره از نشانه ها پيروي کن! و جوان به فاطمه مي انديشيد. مکاشفه اش را به ياد آورد و آگاهي پيش از وقوعي احساس کرد که مي دانست به زودي رخ خواهد داد. با دشواري خلصه اي را که به آن وارد شده بود, ترک کرد. از جا برخاست و به سوي نخل ها به راه افتاد. باري ديگر زبان هاي گوناگون موجودات را درک مي کرد. اين بار صحرا امن بود و واحه به يک خطر استحاله يافته بود. ساربان پاي درخت نخلي نشسته بود و و او نيز به غروب خورشيد مي نگريست. هنگامي که جوان از پشت تپه اي بيرون آمد, او را ديد. گفت: يک لشکر امشب به اينجا مي آيد. الهامي داشتم. ساربان پاسخ داد: صحرا قلب انسان ها را سرشار از الهام مي کند. اما جوان ماجراي قرقيها را برايش گفت. داشت پروازشان را تماشا مي کرد که ناگهان به درون روح جهان شيرجه زده بود. ساربان خاموش ماند. آن چه را که جوان مي گفت, مي فهميد. مي دانست بر روي زمين هر موجودي مي تواند سرگذشت موجودات ديگر را بازگو کند. هر کسي مي تواند با گشودن تصادفي يک کتاب, با نگريستن به کف دست مردم يا کارت هاي بازي يا پرواز پرندگان يا هر راه ديگري پيوندي را با زندگي خود بيابد. در حقيقت اين موجودات نيستند که چيزي را آشکار مي کنند, خود مردم هستند که با نگريستن به موجودات روش نفوذ به روح جهان را مي يابند. صحرا پر از آدمياني بود که زندگي خود را مي گذراندند چون مي توانستند به راحتي به روح جهان نفوذ کنند. به آنها پيشگو مي گفتند که زنان و پيران را مي ترساندند. جنگجويان به ندرت با آنها مشورت مي کردند چون رفتن يک انسان به جنگ با آگاهي از اين که چه زماني مي ميرد غير ممکن است. جنگجويان لذت نبرد و هيجان نا شناختگي را ترجيح مي دادند. آينده به دست الله نوشته شده بود و هر چه به دست او نوشته مي شد براي خير انسان بود. براي همين جنگجويان تنها در اکنون مي زيستند چون اکنون سرشار از شگفتي ها بود و مي بايست به چيزهاي بسياري توجه مي کردند. اين که شمشير دشمن کجاست, اسبش کجاست, ضربه بعديش براي نجات زندگيش چه بايد باشد. ساربان يک جنگجو نبود و تا آن زمان با چند پيشگو مشورت کرده بود. بيشتر آنها مسايل درستي به او گفته بودند و نظر بقيه نا درست بود تا اين که يکي از آنها پيرترين و هولناک ترين آنها پرسيد که چرا ساربان آنقدر به آگاهي از آينده علاقهمند است؟ ساربان گفت: تا بتوانم کارهايي انجام دهم تا آن چه رخ دادنش را دوست ندارم, تغيير دهم. پيشگو گفت: پس ديگر آينده تو نيست. -شايد, پس شايد مي خواهم آينده را بدانم تا براي آن چه مي آيد آماده باشم. پيشگو گفت: اگر رخدادهاي خيري باشند, غافلگيري دلپذيري خواهد بود. اگر رخداد شري باشند, سالها پيش از وقوعشان رنج مي بري. ساربان به پيشگو گفت: مي خواهم آينده را بدانم چون يک انسان هستم و انسانها در پيوستگي با آينده خود ميزيند. پيشگو لختي ساکت ماند. متخصص پيشگويي با ترکه هاي چوبي بود. آنها را بر روي زمين مي انداخت و شکلي را که به خود مي گرفتند, تفسير مي کرد. آن روز با ترکه ها پيشگويي نکرد. آنها را در دستمالي پيچيد و در کيسه گذاشت. گفت: با پيشگويي آينده براي مردم زندي خود را مي گذرانم. حکمت ترکه ها را مي دانم. و مي دانم چگونه بايد آنها را براي نفوذ به فضايي به کار گيرم که همه چيز در آن نوشته شده. در آن فضا مي توانم گذشته را بخوانم, آن چه را که ديگر فراموش شده, کشف کنم و نشانه هاي اکنون را درک کنم. هنگامي که مردم با من مشورت مي کنند, آينده را نمي خوانم. آن را پيش بيني مي کنم چون آينده از آن خداوند است و خداوند آينده را تنها در شرايط استثنايي آشکار مي کند پس چگونه مي توانم آينده را پيش بيني کنم؟ از راه نشانه هاي اکنون. راه آينده در اکنون است. اگر به اکنون توجه بسپاري, مي تواني آن را بهتر کني و اگر اکنون را بهتر کني, آن چه پس از آن رخ مي دهد نيز بهتر مي شود. آينده را فراموش کن! و هر روز زندگيت را با تعاليم شرع مقدس و و اعتماد به لطف پروردگار, به فرزندانش بزي. هر روز ابديت را در خود دارد. ساربان مي خواست بداند خداوند در کدام شرايط اجازه ديدن آينده را مي دهد. -هنگامي که خودش آن را آشکار کند. خداوند به ندرت آينده را آشکار مي کند و  فقط به يک دليل. او آينده اي را نشان مي دهد که فقط براي عوض شدن نوشته شده. 
ساربان چنان انديشيد که خداوندآينده را بر جوان آشکار کرده چون مي خواهد جوان وسيله او باشد. ادامه دارد... ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد