یادداشت طنز/ آق کمال و خانواده در جشنواره شرکت میکنند!
خراسان/ عيال زنگ زد که شب زودتر بيا دنبالُم بايد برِم خانه آقات اينا. هُري دلُم ريخت پايين. پرسيدُم: «چي کار رفته؟ خانهشانه دزد زده؟ زبونُم لال آقام سکته کرده؟ مادرُم فشارش افتاده؟ آبجيم تصادف کرده؟ جمال برارُمه دزديدن؟ نکنه آقا بزرگ يا خانم جان...» که عيال ترمزه کيشيد و گفت: «اوه...! چه خبره بابا! امون بده! مثل فرفره براي خودت ميبافي! يعني متخصص توي نفوس بد زدني! مبادا فکر خوب بکني ها! مثلا ممکنه براي خواهرت خواستگار بياد يا...» پريدُم وسط حرفش که: «ببخشن، خواستگار غلط مُکنه بري آبجي مو بيه! قلم پاشه خرد مکنُم، مگر اي که درس خوانده بشه و خانه و ماشين و حقوقش به راه باشه!» کاملياخانم خندهاش گيريفت و گفت: «بابا غيرتي! خواستگار کجا بود حالا؟! هيچي نشده، مامانت گفتن ميخوان غذا بپزن، کمک ميخوان، بريم ببينيم چه خبره» آقا ما ره مِگي، از يَگ طرف خوشحال که اتفاق بدي نيفتاده و مخصوصا بري آبجيم خواستگار نيامده، از يَگ طرف هم متعجب که غذا پختن مادرُم چي ربطي به ما دره؟ شب رفتِم خانهشان و ديدم مثل جمعهبازار همه وسايل آشپزخانه وسط هاله. مادرُم چادرشه به کمرش بسته بود و دستاش تا آرنج خميري و خامهاي و سسي و ربي بود. آبجيم هم کلاه آشپزي سرش گذاشته بود و داشت عکس و فيلم مِگرفت. برارُم جمال هم يَگ موز تو اي دستش، يَگ کاسه ژله تو او دستش، نشسته بود وسط حال و مثلا گردو پوست مِکند و مستقيم مِذاشت تو دهنش! پرسيدم: «چي خبره اينجي؟» آقام که رو مبل لم داده بود و داشت کانالا ره بالا و پايين مِکرد، خنديد و گفت: «خوب شد آمدن! بيبين مادرت چي مگن، اينا مو ره ديوِنه کردن!» کاملياخانم رفت تو آشپزخانه و معلوم رفت فردا تو مدرسه جمال جشنواره غذايه و هر دانشآموز بايد يَگ خوراکي با خودش بيره. آبجيم گفت: «منم ميرم و لايو ميذارم، حتما ببينين، تيم ما بايد بترکونه!» گفتُم: «حالا جايزهاش چي هست که ايجور به خودتان افتادن؟» جمال دور دهنشه پاک کرد و گفت: «معلممان بهمان مِگه آفرين! آخرشم غذاها ره تقسيم مکنن با هم بخورِم!» اِنا حالا خوب رفت! ياد زمان مدرسه خودمان افتادُم که تو کلاس حرفه و فن مگفتن بايد يَگ راديو با ماشين چوبي و در قوطيبازکن بسازن و اجازه ندارن از احدي کمک بيگيرن! آخرشَم مِنداختنش تو انباري مدرسه و داغش به دلمان مِماند! نويسنده: آق کمال