آخرين خبر/ باراني که روزها
بالاي شهر ايستاده بود
عاقبت باريد
تو بعدِ سال ها به خانه ام مي آمدي...
تکليفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکليفِ مهرباني ، اندوه ، خشم
و چيزهاي ديگري که در کمد آماده کرده بودم
تکليفِ شمع هاي روي ميز
روشن نبود
من و تو بارها
زمان را
در کافه ها و خيابان ها فراموش کرده بوديم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام مي گرفت
در زدي
باز کردم
سلام کردي
اما صدا نداشتي
به آغوشم کشيدي
اما
سايه ات را ديدم
که دست هايش توي جيبش بود
به اتاق آمديم
شمع ها را روشن کردم
ولي
هيچ چيز روشن نشد
نور
تاريکي را
پنهان کرده بود...
بعد
بر مبل نشستي
در مبل فرو رفتي
در مبل لرزيدي
در مبل عرق کردي
پنهاني،بر گوشه ي تقويم نوشتم:
نهنگ که در ساحل تقلا مي کند
براي ديدن هيچ کس نيامده است
گروس عبدالملکيان
بازار