برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo

گارسیا مارکز: هرگز فکر نمی‌کردم یک نویسنده مشهور بشوم

منبع
خبرگزاري کتاب ايران
بروزرسانی
گارسیا مارکز: هرگز فکر نمی‌کردم یک نویسنده مشهور بشوم
خبرگزاري کتاب ايران/ گابريل گارسيا مارکز نويسنده مشهور کلمبيايي و برنده جايزه نوبل ادبيات با رمان صدسال تنهايي يکي از به ياد ماندني ترين اسامي تاريخ ادبيات جهان محسوب مي‌شود. مارکز در بين مردم آمريکاي لاتين با نام گابو شناخته مي‌شود. او در سال ۱۹۴۱ اولين نوشته‌هايش را در روزنامه‌اي به نام Juventude که مخصوص شاگردان دبيرستاني بود منتشر کرد و در سال ۱۹۴۷ به تحصيل رشتهٔ حقوق در دانشگاه بوگوتا پرداخت و همزمان با روزنامه ال‌اسپکتادور به همکاري پرداخت. در همين روزنامه بود که گزارش داستاني سرگذشت يک غريق را به صورت پاورقي نوشت. مارکز در يکي از سفرهايش به ونزوئلا در سوم ماه مي 1970 سخنراني در مرکز فرهنگي آتنوم شهر کاراکاس درباره نويسندگي داشت. او درباره گذشته‌اش صحبت مي‌کند و اينکه چه شد که نويسنده شد: اول از همه بايد از شما عذرخواهي کنم که نشسته صحبت مي‌کنم ولي بايد بدانيد که اگر بايستم مي‌ترسم از ترس سکته کنم. واقعاً هميشه فکر مي‌کردم چطور بايد پنج دقيقه در يک هواپيما دوام بياورم ولي بايد بگويم که الان در حالتي هستم که مي‌توانم درباره ادبياتم با شما صحبت کنم. البته از آن موقعي که از موقعي که نويسنده شدم. البته عادت ندارم جلوي ديگران درباره نوشتن صحبت کنم ولي ظاهراً در اينجا مجبورم و بايد اعتراف کنم اصلاً دوست نداشتم به اين کنفرانس بيايم و نپوشيدن کت و شلوار و کراوات نيز شايد به خاطر همين باشد. دوست داشتم آرايشگري که داشت زير گلويم را مي‌تراشيد گلويم را مي‌بريد تا مجبور نباشم در چنين جلسه رسمي شرکت کنم ولي فراموش کرده بودم در ونزوئلا هستم. اينجا با هر لباسي مي‌شود هرجايي رفت. بي مقدمه برويم سر اصل مطلب بايد بگويم که اصلاً فکرش را هم نمي‌کردم که روزي نويسنده شوم ولي وقتي در روزنامه کار مي‌کردم سردبير بدون مقدمه چيزي گفت که من را تحريک کرد. او گفت اين روزها ديگر نمي‌شود هرجايي نويسنده‌اي پيدا کرد که بشود رمان‌هايش را خواند. البته روزنامه او با نويسندگان قديمي منتشر مي‌شد و اعتمادي به نويسندگان جوان نداشت. يک حس طرفداري از نسلم در من پيدا شد و تنها براي بستن دهان سردبير که البته دوست خوبم بود و بعدها دوست صميمي من شد، داستاني نوشتم و براي روزنامه فرستادم. (روزنامه ال اسپکتادور) يکشنبه هفته بعد داستان با يادداشت زالامي بوردا به طور تمام صفحه در روزنامه چاپ شده بود که زيرش نوشته شده بود نابغه جواني در ادبيات کلمبيا متولد شده است. اين بار بيشتر از گذشته حالم گرفته شده بود چون مجبور بودم زالامي را نا اميد نکنم و به تنها چيزي که فکر مي‌کردم نوشتم بود. هميشه آن اوايل براي نوشتن داستان براي پيدا کردن سوژه مشکل داشتم. حالا بعد از چاپ پنج رمان بايد اعتراف کنم که شغل نويسندگي سخت‌ترين شغل‌هاست. هرگز فکرش را هم نمي‌کردم که روزي بتوانم بنويسم و يک نويسنده مشهور بشوم چون نمي‌دانستم درباره چه چيزي بايد بنويسم. وقتي سوژه اي پيدا مي‌کردم قبل از کاغذ در ذهنم آن را پرورش مي‌دادم و وقتي کاملاً بزرگ و بالغ مي‌شد روي کاغذ مي‌آوردم. شايد به جرات بگويم که در مورد رمان صدسال تنهايي اين پرورش ذهني نزديک به نوزده سال طول کشيد. بعد از ذهنم سوژه را بارها روي زبانم جاري مي‌کردم و بعد مرحله نوشتم بود. قبل از نوشتن کلمات بارها آنها را تکرار مي‌کنم و سعي مي‌کنم نوشتن آخرين مرحله باشد. البته اين مرحله شيرين‌ترين مرحله نوشتن است ولي بايد اعتراف کنم بارها قبل از نوشتن ايده و سوژه تغيير مي‌کند يا اصلاح مي‌شود که از اين بخش کار اصلاً خوشم نمي‌‌آيد. ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد
اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره