برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
جذاب ترین هابرگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ روزهای سرد برفی- قسمت سوم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ روزهای سرد برفی- قسمت سوم
آخرين خبر/ تابستان از راه رسيده است، اين شب ها با داستان هاي جذاب، شيرين تر سپري مي شوند. داستان ايراني از قديم در کاشي کتاب آخرين خبر پر طرفدار بوده است، به دليل تقاضاي فراوان شما مخاطبان ارجمند و به سنت ديرينه کاشي کتاب با داستان ايراني همراه شما هستيم. اين داستان از رمان هاي معروف خانم فهيمه رحيمي است؛ داستاني از دل يک زندگي سخت... لينک قسمت دوم رويا روي صندلي دو زانو نشست و گفت: ـ هوا آن روز سرد نبود با اين که پاييز بود و فصل برگ ريزان، اما در هوا بوي مخصوصي پيچيده بود. بوي گلها دل نکنده از بهار، گلهايي که ورود پاييز را باور نداشتند و صحنه را هنوز متعلق به خود مي دانستند و مي خواستند به هر طريق،بهترين نقش را ايفاکنند.آن هوا،بوي عشق مي داد،بوي پرواز روح در رنگين کمان رويا.من تنها بودم.تنهاي تنها،درست مثل تو.اما افسرده نبودم و هيچ وظيفه اي هم نداشتم،آزاد بودم و از آزادي ام لذت مي بردم.عاشق بودم،عاشق تمام زيباييهاي طبيعت،عاشق خدا،نور،عاشق بارون...آخ نمي دوني وقتي زير نم نم بارون قدم مي زدم چه لذتي مي بردم!وقتي دستامو باز مي کردم حس مي کردم تمام دنيا رو تو بغل دارم و همه چيز کامل کامل است. کسي از گوشه مغزم ريز خنديد و زير گوشم گفت: چه دختر بي خيال!انگار ميتونه منو گول بزنه!لب به دندان گزيدم به اين معني که ساکت باش اما رويا سر  برگرداند.و او را ديد و پرسيد: -اين مرد قرار است رل مقابل مرا بازي کند؟خواستم شانه بالا بيندازم و اظهار بي اطلاعي کنم که مرد جاي بيشتري از ذهنم را پر کرد و با زدن لبخندي گفت: -همين طور است!آن گاه رو به من کرد و گفت: زيباترين اسم را برايم انتخاب کن تا در برابر اين خانم کمبود نداشته باشم.اگر از خودم بپرسي دوست دارم اسمي اساطيري داشته باشم اما نه!اسم خارجي و امروزي را ترجيح مي دهم!نه صبر کن بگذار کمي فکر کنم ببينم در مقابل رويا چه اسمي زيبنده من است رويا و...آهان"رامبد"!آيا اين اسم زيبا نيست؟رويا لبهايش را غنچه کرد وناراضي پرسيد: -معني رامبد يعني چي؟مرد جوان شانه بالا انداخت و گفت: -من چه مي دونم خب اين يه اسمه ديگه!مگه من مي پرسم اسم تو چيه هان؟رويا دستش را توي دستم گذاشت و گفت: -قبول نيست!من حاضر نيستم با کسي که هنوز معني اسمشو نميدونه هم داستان بشم.لطفا يکي ديگه روپيدا کن!کسي که لاي دندوناش باز نباشه و اينقدر هم حراف نباشه.يکي که دست کم بفهمه و احساس داشته باشه.اگه قرار باشه من هر حرفي که ميزنم،اين بزنه تو ذوقم يک داستان بي سروته نوشته ميشه.خواستم بگم حق با اونه که ديدم رامبد بلند شد و گفت: -من اصلا حاضر نيستم با دختري چنين از خود راضي کار کنم.گفتم: -بچه ها،بچه ها!آروم اگه بخواين شلوغش کنين منهم لج مي کنم و شما دوتا رو قلم مي گيرم.رويا پشت چشمي برام نازک کرد و گفت: -من که چيزي نگفتم!من داشتم از خودم حرف مي زدم از اينکه عاشق طبيعت هستم و از زيبايي ها لذت مي برم.داشتم مي گفتم که اون روز پاييزي چه اتفاقي افتاد.رفته بودم خريد،يک زنبيل سفيد دستم بود که روش يک گل صورتي پنج پر نشسته بود.وارد **** مارکت که شدم مردي روبروي آينه اي که به ستون زده شده بود ايستاده بود وداشت خودش و ورانداز مي کرد.شايدم داشت از تو آينه به جعبه هاي ميوه باحسرت نگاه مي کرد،رامبد پفي زد زير خنده و زير لب گفت: -چه زود هم فهميد که داشتم با حسرت نگاه مي کردم!غضبناک نگاهش کردم و او به علامت تسليم دست بالا برد.خوشبختانه رويا متوجه نشده بود و داشت يکريز حرف مي زد.معلوم بود که پول بقدر کافي نداره که خريد که هر چند که لباسهاي تنش صحبت از فقر و نداري او نمي کرد!او کتي سفيد بر تن داشت وشلواري مشکي رنگ و اطو خورده با کفشهاي تميز براق.رامبد صحبت او را قطع کرد و رو به من نمودو گفت: -نگفتم خيلي تو دارد.اين نشاني هاي لباس من است!او به من نگاه مي کند و از او مي گويد!حق با رامبدبود او درست همان لباسي را به تن داشت که رويا توصيف کرده بود.رويا خيلي مصمم چشم در ديده رامبد دوخت و گفت: مگر نمي خواهي وارد قصه شوي؟! خود را فراموش کرده بود از روي صندلي جستي زد به پايين و در حاليکه يقه کتش را صاف مي کرد و باد در غبغب مي انداخت گفت: - بله حق با شماست ادامه بدهيد! رويا بي حوصله از او روي برگرداند و گفت: - وقتي من پشت سرش ايستادم لحظه اي محو تماشاي من شد مي توانم بگويم که حتي مژه هم نزد، زل زده بود و نگاهم مي کرد، خنده ام گرفته بود چون در همون لحظه فکر کردم که آدم نيست و يک مجسمه جلوي آينه ايستاده. از کنار او که گذشتم تازه به خود حرکتي داد و به سويم چرخيد. فهميدم از اون جوانهايي است که قصد مزاحمت دارند! خود را به بي اعتنايي زدم و از خانم فروشنده پرسيدم: قارچ ها تازه هستند؟ خانم فروشنده بسته اي قارچ برداشت و روبرويم گرفت و گفت: تازه هستند امتحانش کنيد! من بسته قارچ دستم بود که ديدم اين آقا هم بسته اي قارچ برداشت و شروع کرد به سبک و سنگين کردن قارچها و گفت: قارچها زياد هم تازه نيستند رنگ سفيدشان رو به تيرگي گذاشته! رامبد دست بلند نمود و رويا را به سکوت دعوت کرد و گفت: - نه من اين را نگفتم. من از خانم فروشنده پرسيدم، مطمئني که سمي نيستند و مي شود براحتي مصرف کرد؟ که خانم فروشنده تاييد کرد منهم همان بسته را برداشتم و فيش گرفتم که بروم صندوق اما تو زودتر از من رسيده بودي پاي صندوق و داشتي پول خردهايت را مي شمردي يادت نيست؟ رويا سر فرود آورد و گفت: - درسته! من داشتم پولهايي که صندوق دار بهم داده بود مي شمردم که تو رسيدي و فيشت را تحويل دادي. من آن قدر هول شده بودم که بقيه خريدم را فراموش کردم و با عجله از **** مارکت خارج شدم. در هوا بوي عجيبي مي آمد. رامبد گفت: - بوي گازوييل کاميوني بود که به سرعت از مقابلمان گذشت! رويا سر تکان داد و گفتۀ او را رد کرد و گفت: - نه! بوي گازوييل نبود، بلکه بوي گلي بود که مرد گل فروش در بيرون از مغازه گذاشته بود و من اسم گل را فراموش کرده بودم. بويي بود ميان گل سرخ و... صداي خنده، رويا را از ادامه حرف بازداشت و با تغيّر نگاهش کرد که به چه چيز اينطور مي خندد. رامبد سرش را توي صورتم آورد و گفت: - باور کن که بوي گل نبود لطفا اين را ننويس مگه تو شهر پر از دود ميشه بوي گل را تشخيص داد؟! اين ديگه دروغ شاخ دار است که کسي باور نمي کند! رويا نفس عميقي کشيد و غيظ خود را فرو داد و گفت: - من پشت شيشه گلفروشي ايستاده بودم و داشتم رديف گلي را تماشا مي کردم که حس کردم کسي پهلويم ايستاده است، از زير چشم نگاه کردم و چشمم به کفشها که افتاد فهميدم که همين مرد است. صداي اعتراض رامبد بار ديگر برخاست که گفت: - يعنيي تو عکس مرا در شيشه نديدي؟ پس چطور من ديدم که لبخند بر لب داري؟! رويا شانه بالا انداخت و گفت: - من نمي دانم تو در شيشه چه ديدي اما من از روي کفشهاي براقت ترا شناختم. ديدي که زود هم از گلفروشي رد شدم تا يک وقت گمان نکني من به خاطر توست که آنجا ايستاده ام. هنوز با خانه دو تا خيابان فاصله داشتم که آسمان غريد و باران درشتي شروع به بارش کرد براي فرار از باران زير طاق يک بالکن ايستادم تا باران بند بيايد و بعد حرکت کنم. آنجا هم اين آقا دست از سرم برنداشت و آمد کنارم ايستاد. رامبد براي آنکه من را متوجه خود کند تلنگري به مغزم زد و پرسيد: - شما بگوييد من جز اين کار چه کار ديگري مي بايست مي کردم و آيا اگر شما به جاي من بوديد همين کار را نمي کرديد؟ لطفا اين را بنويسيد که رامبد چاره اي جز اينکار نداشت که به زير طاقي پناه ببرد! رويا رنجيده خاطر گفت: - اگر تو راست ميگي پس چرا وقتي باران هم بند آمد تا من حرکت نکردم از جايت تکان نخوردي؟ هان! رامبد گفت: - چون حضرت عالي زنبيلتان را روي کفش بنده گذاشته بوديد و من نخواستم بي نزاکتي کنم و زنبيل تان را روي کف گل آلود پياده رو بگذارم آيا اين کار من اشتباه بود يا کار شما که بدون عذرخواهي زنبيل را برداشتي و حرکت کردي؟! اي کاش گذاشته بودم و مجبور مي شدي زنبيل گل آلود را با خود حمل کني! رويا از روي نيش زبان رامبد به آساني گذشت و گگفت: - من آنقدر محو تماشاي باران بودم که نمي دانم زنبيل را کجا گذاشتم. هواي پاک مرا به نشاط آورده بود و حس مي کردم به جاي راه رفتن، دارم در آسمان پرواز مي کنم! رامبد مداخله کرد و افزود: - البته پرواز شما بسوي تاکسي بود که داشت با سرعت رد مي شد و اگر من به موقع متوجه نشده بودم و شما را کنار نکشيده بودم، حالا اينجا اينطور فارغ ننشسته بوديد و بلبل زباني نمي کرديد. رويا آه کوتاهي کشيد و به دنبال سخن رامبد گفت: - صداي ترمز تاکسي را شنيدم و دست محکمي که مرا ناگهان به عقب کشيد از خودم هيچ کنترلي نداشتم. واقعا اگر رامبد نبود من... سکوتي حاکم شد. رامبد همچون مجسمه به نقطه اي زل زده بود و رويا داشت با يک تکه از ورق يادداشت روي ميز کارم بازي مي کرد. وقتي دست از بازي برداشت بو کشيد و با اخم رو به من کرد و پرسيد: - بخاري ات نفت دارد؟ مثل اينکه فتيله اش سوخت! قلم را که زمين گذاشتم بوي سوختگي فتيله شامه ام را آرزد. نوشتن را رها کردم و به سراغ بخاري رفتم دود غليظي از لوله بخاري به هوا مي رفت کتري را برداشتم هيچ آب نداشت. بخاري و کتري را به آشپزخانه بردم. کارم زياد شده بود پيچ اطراف بخاري را باز کردم که از خود پرسيدم اين دو موجود مي خواهند مرا به کجا بکشانند و هدفشان از آمدن چيست؟ نفت که در بخاري ريختم کتري را شستم و بخاري را همان جا روشن کردم تا از آبي بودن شعله مطمئن گردم. دستم را پاک مي کردم که حضور رويا را در کنار در آشپزخانه حي کردم. برويم لبخند زد و با انگشت به گونه ام اشاره کرد که سياه شده. با حوله نمناک گونه ام را پاک کردم و بخاري و کتري را به اتاقم بردم و سرجايشان گذاشتم. کمي لاي پنجره را باز کردم که هواي تميز وارد شود. رويا سردش شد اما اعتراض نکرد، رامبد جاي من نشسته بود و دست زير چانه داشت و به حياط خيره شده بود. وقتي ديد وارد شدم از روي صندلي ام بلند شد و بروي صندلي نشست که قبلا رويا نشسته بود، رويا لاي پنجره را کيپ کرد و همانجا پشت پنجره ايستاد و دو دستش را زير بغل زد و به من نگاه کرد. من قلمم را از روي کاغذ برداشتم که رامبد گفت: - اين شرط انصاف نيست که شما فقط جانب زنها را بگيرد و ما مردها را متهم به آدمهاي مزاحم و چشم چران کنيد. بياييد يکبار جانب ما را بگيريد و صادقانه آن چه را که پيش آمده بنويسيد. آهسته پرسيدم: - تا حالا اينکار را نکرده ام؟ سر فرود آورد: - چرا! اما اين بار من مي خواهم از زجري که از دست اين دختر کشيدم برايت بگويم. اگر بداني او را از چه مراحل خطرناکي نجات دادم و نگذاشتم به بيراهه کشيده شود خود داستان مفصلي مي شود. اما نه اينکه فکر کني مي خواهم از خود يک قهرمان بسازم نه! اما دوست دارم بشنوي و بنويسي و بعد قضاوت کني. رويا کم حوصله گفت: - باز هم شروع کرد به منت گذاشتن سر من بيچاره! رامبد سر تکان داد: - نه! هيچ منتي بر سرت ندارم فقط دلم مي خواهد خانم آبتين بداند! حالا کمي دندان به جگر بگير و بگذار من حرفم را بزنم! وقتي رويا را از مقابل تاکسي کنار کشيدم مؤدبانه گفتم، مواظب باشيد چيزي نمانده بود جانتان را از دست بدهيد! رويا که هنوز گيج بود و نمي دانست چه حادثه اي در حال وقوع بود برويم لبخند زد و اجازه داد او را تا آن سوي خيابان هدايت کنم. اول فکر کردم قصد دارد سوار اتوبوس شود چون لحظه اي در صف ايستاد و بعد وقتي توانست فکرک ند از صف خارج شد و از کنار پياده رو به راه افتاد حسي مرا وامي داشت تا او را تعقيب کنم. اين تعقيب برخلاف نظر رويا هيچ گونه قصد سويي در آن نبود. گمان داشتم که او هنوز تعادل کافي ندارد و ممکن است حادثه ناگواري برايش رخ دهد. سايه به سايه تعقيبش کردم و بدون اينکه بفهمد تا نزديک خانه شان بدرقه اش کردم. راهي که براي رساندن رويا به خانه پيموده بودم مرا از مسير اصلي خودم دور ساخته بود و مي بايست همين راه را بازگردم اما خسته و پشيمان نبودم. نوعي آرامش در وجودم حس مي کردم. خوشحال بودم و دنيا را زيبا مي ديدم. تو صف اتوبوس ايستاده بودم که يادم افتاد و از خودم پرسيدم، پس قارچ کو؟ دستم خالي بود و بياد نمي آوردم که با بسته قارچ چه کرده ام! به قارچ نياز نداشتم اما اينکه بسته را کجا گذاشته ام فکرم را مشغول کرده بود. توي اتوبوس سعي کردم بياد آوردم و زماني که اتوبوس با تکان شديدي ايستاد تا با موتور سواري تصادف نکند بياد آوردم که هنگام نجات رويا بسته را رها کرده و او را کنار کشيده ام. اين يادآوري باعث آرامش خاطرم شد و نفس آسوده اي کشيدم. وقتي قدم به کارگاه چوب بري پدرم گذاشتم نگاه غضب آلود پدرم را به جان خريدم. لباس کار مي پوشيدم که پدرم روبرويم ايستاد و پرسيد: - مي دوني ساعت چنده؟ تا اين وقت روز کجا بودي؟ به سوالش با گفتن اينکه رفته بودم جان انساني را نجات بدهم پاسخ دادم. پدرم که کنجکاو شده بود پرسيد: - جان چه کسي؟ و من بدون اينکه از رويا نام ببرم گفتم: - جان انساني که نزديک بود زير چرخهاي يک اتومبيل جان ببازد و بعد براي اينکه ذهن او را از اين مقوله خارج کنم پرسيدم: - اوضاع چطور است؟ پدر مرا رها کرد و پشت ميز نشست و چند برگ فاکتور برداشت و گفت: - اين کارها آماده است صاحبانش که آمدند مي توانند ببرند. من بايد برم بيرون حواست و جمع کن تا پول نقد نداده اند حق ندارند جنس را تحويل بگيرند. از اين که پدر تنهايم مي گذاشت خوشحال بودم. تا هنگام غروب فکرم را رويا به خود مشغول کرده بود. نه اينکه فکر کنيد زيباييش مرا مسحور کرده بود نه! چون رويا زيبا نيست. نه چشمان شهلايي دارد و نه موهايي همچون کمند. اما خب زشت هم نيست روي هم رفته دختري است دوست داشتني. هيچ مي دوني ليلي زيبا نبود اما به چشم مجنون زيبا مي نمود! من هم همان احساس را داشتم، گويي او زيباترين مخلوقي است که خداوند خلق کرده. لطفا آن سطر را که گفتم زيبايي اش مرا مسحور نکرد را حذف کنيد. خودم در آن شرايط نمي دانم تحت تاثير چه چيز قرار گرفته بودم که نمي توانستم فکر اين دختر را از مخيله ام خارج کنم. صبح آن شب به اين اميد که باز هم مي توانم او را در سوپرمارکت ببينم به  آنجا رفتم و بي هدف شروع به قدم زدن کردم و براي اينکه شک فروشندگان برانگيخته نشود خريد کردم. قارچ و ميوه گرفتم و چون آنجا ديگر کاري نداشتم از آنجا خارج شدم. دوباره مسير را بالا پايين رفتم و چون نيامد به کارگاه رفتم. چند روز اين کارم بود تا اينکه صداي پدرم درآمد و مرا به گيج و منگ شدن متهم کرد. خواستم فکرم را فقط به کار معطوف کنم اما نتيجه اش معکوس بود. تا اينکه روزي اتفاقي رويا را ديدم آنهم زماني که هيچ تصورش را نمي کردم. او را ديدم آراسته که با دختري از مقابل کارگاه رد شد. با عجله از کارگاه زدم بيرون و تعقيبشان کردم. احساسي نبست به آن دختر که فقط آني از مقابل چشمم عبور کرده بود پيدا کرده بودم و دلم به شور افتاده بود و احساس خطر براي رويا مي کردم. آن دو را بدون اينکه متوجه من گردن د تا پارک دنبال کردم و به فاصله اي که آنها نتوانند مرا ببينند ايستادم. گفتگوهايي که ميان رويا و دوستش انجام مي گرفت از آن فاصله هم به خوبي شنيده مي شد. رفتار سبکسرانۀ آن دختر خون را در رگهايم به جوش آورده بود چون اين رفتار موجب شد تا مورد توجه شوند و نگاه غيرانساني چند جوان را براي خود بخرند. بيشتر از اين طاقت نياوردم و از پشت درخت بيرون آمدم و خود را به رويا نشان دادم. او با ديدن من رنگ چهره اش را باخت و بي اختيار بلند شد. من از روي تاسف فقط سر تکان دادم و رد شدم قصد داشتم به کارگاه برگردم و براي هميشه همه چيز را فراموش کنم، اما نمي دانم چرا نتونستم قدم پيش بگذارم. هنوز آن دلشوره با من بود. خدايا چه مي بايست مي کردم. نه مي توانستم کارگاه را رها کنم و به تعقيبش ادامه بدهم و نه مي توانستم رويا را با آن دختر سبکسر رها کنم و پي کار خود بروم. مستاصل مانده بودم که ديدم آن دو از پارک خارج شدند، پيکاني سفيد رنگ مقابل پايشان ايستاد و آن دختر در را گشود و داخل شد. از دور مي ديدم که با اصرار مي خواهد رويا را هم سوار کند و رويا امتناع مي کرد. من نگران آن بودم که نکند تحت تاثير قرار بگيرد و سوار شود اما خوشبختانه رويا مقاومت کرد و اتومبيل بدون او راهي شد. نفس بلندي از آسودگي شيدم و ديدم رويا همان روياي گذشته شد که آرام و محجوب از کنار پياده رو راه خانه را در پيش گرفت. از نزديک کارگاه که عبور کرد نگاهي گذرا سوي کارگاه انداخت و سريع رد شد. دلم مي خواست رويا مي فهميد که من همه جا مراقبش هستم و از عکس العملم بترسد! اين ترس را براي او لازم مي ديدم. رويا تکه کوچک بيسکويتي که روي ميزم برجاي مانده بود برداشت و در دهان گذاشت. کار او گرسنگي را بيادم آورد. سر از روي کاغذ برداشتم و دچار سرگيجه شدم و دانستم که بسيار گرسنه ام. غذاي مختصري آماده کردم و حين خوردن بياد رستوران چارلي در آخرين شب اقامتم با سهيل افتادم. روبروي هم نشسته بوديم و به ظاهر هر دو سعي داشتيم شبي خوب و فراموش نشدني در خاطر يکديگر باقي بگذاريم. دستم را در دستش گرفته بود و آرام مي فشرد. سعي داشت لبخند بزند و با الفاظي مهربان و گرم درجه علاقه اش را ابراز کند. مي دانستم که دارد تلاش ميک ند تا از شيرين ترين و بيادماندني ترين لغات استفاده کند شايد که دلگرم شده و از رفتن منصرف شوم. وقتي گفت، مهناز دوستت دارم و بتو احتياج دارم. فقط نگاهش کرده بودم. دلم مي خواست زبان قاصرم را به کار مي انداختم و مي گفتم، اگر براستي چنين است تو بيا و با من همسفر شو. بيا و يکبار ديگر امتحان کن. شايد بتواني کاري متناسب با حرفه قضايي ات بيابي و در کنارم ماندگار شوي. اما نگفتم، چرا که پيش از ابراز، جواب آن را مي دانستم. مي دانستم که مي خواهد گفت مگر امتحان نکردم؟ مگر نيامدم و سه ماه آزگار دنبال کار نگشتم؟ نتيجه چي بود؟ نه در دانشگاه پست و مقامي خالي بود و نه سازماني که دکتراي من کاربرد داشته باشد وجود داشت. من نمي توانم و قادر نخواهم بود که به جز حرفۀ شخصي ام حرفۀ ديگري را بپذيرم و کاري را که مغاير با تخصصم باشد دنبال کنم. اما تو ميتواني اينجا بماني چون هيچ مسئوليتي نداري. مسئوليت تو اينجا و در کنار من بعنوان همسر است. صداي سهيل که مي پرسيد به حرفهام توجه داري؟ مرا به خود آورد و گفتم: - حرف آخرت را نشنيدم. خنده تلخي کرد و گفت: - مي دانم که تو الان کجا سير مي کني و دوست داري هر چه زودتر صبح شود و راهي شوي اما من هم براي خود حقي قائل هستم که تو بايد به آن توجه کني. روزي که با يکديگر آشنا شديم من صادقانه برايت از خودم، از زندگي ام و کارم در اينجا صحبت کردم يادت مي آيد که گفتم خوب فکر کن و بعد جواب بده. و تو پذيرفتي که با من همسفر شوي و در اينجا زندگي کني. اما هنوز نيامده ساز دلتنگي را نواختي و من با اين باور که درست نيست يکباره طناب تعلقات را پاره کنم اجازه دادم که برگردي تا دلتنگي ات پايان بگيرد. اما تو خيال بازگشت نداشتي و از من خواستي که برگردم. منهم آمدم اما ديدي که حاصلي نداشت و مجبور شدم بازگردم. مهناز! جاي تو اينجا و در کنار من است. من نمي دانم تو به چه تعلق خاطري باز مي گردي. اگر تنها بخاطر عمه برمي گردي که او هم بخاطر فرزندش هر چند صباح مي آيد و يکديگر را مي بينند. اما اگر مسئله چيز ديگري است بگو تا بدانم شايد با دانستن آنقدر اصرار و پافشار ي نکنم. و من تنها نگاهش کردم و به جاي حرف ليوان نوشيدني را به لبم نزديک کردم و حرف هاي بر نوک زبان آمده را با جرعه اي نوشيدم و فرو دادم. به سهيل چه مي توانستم بگويم. چطور ممکن بود به او بگويم که انتخاب تو نه با ارادۀ من بلکه با ارادۀ عمه بود و من هرگز حاضر نبودم در جايي دور از سرزمينم در ميان مردماني که هيچ شناختي نسبت به آنها نداشتم زندگي کنم. چگونه مي توانستم به او بگويم که از انتظاري جانکاه در رنجم و تا اين رنج پايان نگيرد در هيچ کجا احساس راحتي و آسايش نمي کنم. غذايمان را با بي اشتهايي کامل، تنها براي اينکه چيزي به دهان گذاشته باشيم خورديم. گل مهر دختر سهيل به مهماني يکي از دوستانش دعوت شده بود و زماني هم که ما به خانه بازگشتيم نيامده بود. اقامت هاي کوتاهي که در کنار دکتر و گل مهر داشتم موجب نشده بود که ميان خود و گل مهر رابطه اي مادرانه برقرار کنم. رفتار شلوغ و پرتحرک گل مهر با روحيۀ ساکت و آرام من هماهنگي نداشت. ما در کنار هم مسالمت آميز زندگي مي کرديم و بدون آنکه براي ديگري مزاحمتي بوجود آوريم زندگي خود را داشتيم. دکتر با هر دوي ما به راحتي کنار مي آمد گويي او همزمان مي توانست دو روحيه متفاوت را با هم تحمل کند. وقتي با گل مهر صحبت مي کرد صورتش از شادي مي درخشيد و در گفتگو با من چهره اي محجوب به خود مي گرفت. هميشه اين احساس را داشتيم که روزي مجبور مي شود ميان اين دو اخلاق يکي را انتخاب کند. اما کدامين را نمي دانستم تا اينکه بالاخره مشخص شد و آن کسي که انتخاب گرديد گل مهر بود نه من! آيا حسادت کرده بودم؟ نه! اما چرا! خود را که نمي توانم گول بزنم. آن قدر حسادت در وجودم ريشه دواند که شب ها را با گريه به صبح مي رساندم. فکر مي کردم عشق من آن قدر در وجود سهيل عميق باشد که نخواهد تنهايم بگذارد. به من قول داده بود که هميشه در کنارم خواهد بود اما سه ماه بيشتر دوام نياورد. بهانه هاي کار و تنهايي گل مهر که در اين مدت هميشه سايه اش بر زندگيمان افتاده بود نمي گذاشت که سهيل تنها به من و به خودش فکر کند و براي ماندن برنامه ريزي کند. بر آنها نمي توانم خرده بگيرم، چرا که ايراد از من بود. از مني که دلم مرغ چندي بود هيچ آشيانه اي را جز آشيانه خود نميخواست وقتي قدم زنان راه خانه سهيل را در پيش گرفته بوديم به او قول داده بودم وقتي بتوانم بر احساسات خود فايق آيم براي هميشه درکنارشان خواهم ماند در آن مدت چيزي که مرا مجذوب خود ساخته بود قاب عکس کوچک عروسيمان بود که روي ميز کوچک کنار تخت همسرم قرار داشت.از اينکه ميديدم خاطره عشقمان را حفظ کرده و مرا فراموش نکرده خوشحالم ساخته بود.به شوخي گفته بودم سهيل ميخواهم از تو قهرپاني منفي بسازم!سهيل در چشمانم نگاه کرده و گفته بود، نمي تواني! چون دوستم داري و راست هم گفته هرگز نتوانستم رفتارهاي ناخوشايندش را طوري رنگ لعاب بدهم که از او ديوي بسازم بدترين صفاتم با توصيفاتم قابل پذيرش مي گرديد غشق هنوز بر نفرت تسلط دارد حتي بهنگام ترس و بهنگامي که تنهايي کوهي از غصه بر دلم مي نشاند بازهم نمي توانم تنفرم ابراز کنم شايد هرگز نتوانم! با روياي سهيل به بستر رفتم روياي ملاقات با او در خانه عمه ناهيد!تنها امده بود و مسافري بود تازه رسيده که عمه ناهيد به خاطر ورودش مهماني داده بود همسر عمه ناهيد با سهيل از يک دانشگاه فارغ التحصيل شده بودند سهيل در خارج ماندگار شده بود و با يکي از از دانشجويان ايراني مقيم ازدواج کرده بود و گل مهر حاصل ازدواج ان دو بود من تا ان شب نامي از سهيل نشنيده بود و هنگامي که عمه او را معرفي کرد بگمانم رسيد مردي است که در بس خنده اي که بر لب دارم غم و اندوهي نهفته دارد عمه از من هماطور که خصلت اقوام مهربان است که توصيف را تا حد غلو مي کشانند او نيز چنين کرد و از شخصيت من بتي ساخت و اي کاش اين (نا معلوم) در عمه به اتمام مي رسيد اما اقا حسام هم با تاييد کردن سخنان عمه مرا در تنکناي عجيبي قرار داد سهيل از اشنايي ابراز خوشحالي کردو به گمان اينکه من براستي در هر رشته اي صاحب نظرم بحث ژنتيکي پيش اورد و با تکيه بر اينکه ذوق و استعداد در خانه ما معلول ژن موروثي است از همه نيز تعريف کرد در ميانصحبت و سوال و جواب بود که فهميدم سهيل ازدواج کرده و خوشبختي اش با فوت همسرش دوام نياورده حال معناي غم پنهان شده در چهره اش را فهميدم در سر ميز شام وقتي سنگيني نگاهي را روي خود حس کردم چشمم بر او افتاد که به من نگاه مي کرد اما نوع نگاهش گويا نبود گويي تنها نگاهش بر من بود و ذهنش به جاي ديگر تعلق داشت عمه ناهيد به من لبخند زد اما اين لبخند بر خلاف نگاه سهيل هزاران سخن داشت که موجب شد شرم بر صورتم بنشيند و حرارت خجلت گونه ام را بسوزاند بهنگام ترک مهماني سهيل با گفتن به اميد ديدار و نه خداحافظ با من وداع کرد به خانه که بازگشتم خودم را مقابل اينه رساندم و جهره ام را ديدم گونه هايم هنوز گلگون بود و ضربان قلبم هنوز بشدت مي زد از چهره درون اينه پرسيدم : يعني عشق در بيست سالگي به سراغت امده؟پس کو ان دختري ه با سماجت مي گفت تا ندانم که نوروزي ازدواج کرده و خوشبخت است ازدواج نخواهم کرد ان دختري که عقيده داشت پاي قول و سوگند تا اخرين نفس ميبايست ايستادگي کرد کجاست؟ اگر نوروزي برگردد و بفهمد تو ازدواج کرده چه خواهد کرد و تو چطور وچگونه ميتواني در چشمش نگاه کني وبگويي که پيمان شکني کرده اي او بالاخره بر ميگردد و تو با او روبرو ميشوي پس مقاومت کن و دريچه قلبت را محکم ببند و اجازه نده اين مرد رويت اثر بگذارد اگر از تو خواستگاري هم کرد با او استوار و محکم حرف بزن و بگو که خيال ازدواج نداري و نميتواني مسئوليت پذيري به او بگو که چشم انتظاري مردي هستي که روزي با عنوان سفيري در خانه را بکوبد و به خواستگاري بيايد. به همه بگو که اگر پيغام کوچکي از آن مرد دريافت کنم مبني بر اين که ديگر مرا نمي خواهد و با ديگري پيوند بسته آن وقت مي توانم تصميم بگيرم و ازدواج کنم اما در حال حاضر نه به دکتر سپهري و نه به هيچ خواستگاري ديگري نمي توانم جواب مثبت بدهم. چند روز بعد وقتي عمه به ديدنم آمد تا مرا در آغوش کشيد به جاي پرسيدن حالم گفت: مبارک است انشاالله.وقتي تعجبم را ديد به خند گفت: دکتر سپهري از تو خواستگاري کرده و من و حسام هم به او جواب مثبت داديم. به نگاه بهت زده ام بار ديگر خنديد و گفت: دختر جان تو نمي تواني براي آينده ات تصميم بگيري. من به عنوان عمه ات ديگر اجازه نمي دهم که در روي شانس و اقبالت ببندي و اين يکي را هم جواب کني. مي داني حسام آدمي نيست که بيگدار به آب بزند و با زندگي کسي بازي کند اما در مورد سپهري و تو يقيقن دارد که شما دو نفر براي هم ساخته شده ايد و در کنار هم خوشبخت زندگي مي کنيد بعد عمه پاي تلفن نسشت و شماره حسام را گرفت و گفت: بيا با خود حسام صحبت کن او بهتر از من مي تواند ترا متقاعد کند. دکتر بدون آن که من سوالي مطرح کنم شروع کرد به توصيف از سپهري و از خصوصيات او سخن گفتن. وقتي گوشي را گذاشتم عمه يقين پيدا کرده بود که همسرش توانسته مرا متقاعد کند و آثار رضايت در صورتش ديده مي شد در ملاقات بعد سهيل، خود از زندگي اش برايم سخن گفت، کلام صادقانه اش بر دلم نشست چرا که بيش از آن از خود سخن بگويد از همسرش و از عشقي که ميانشان وجود داشت برايم حرف زد آن گاه از دخترش گفت از اين که او توانسته خود را با درد بي مادري وفق دهد و او در اين راه تمام سعي و و تلاش خود را بکار گرفته تا جاي خالي مادر را نيز برايش پر کند. کلام او تصوري از يک زندگي توام با آرامش را پيش چشمم به تصوير کشيده وادارم ساخت تا بپرسم، پس چرا مي خواهد ازدواج کنيد؟ نگاهم کرد انچنان ژرف و عميق که گويي از سوالم متعجب شده ولي مي خواهد جوابم را از نگاهش بگيرم. و همينطور هم شد چرا که نگاه او فرياد از تنهايي داشت، از بي همزباني، از اينکه نيازمند مصاحبي است تا با او يکي شود و غمخوارش گردد. کمبودهايي که خودم با آن دست بگريبان بودم و شايد اين احساس من بود که وادارم نمود سر فرود آرم و تسليم وار بگويم: حق با شماست! سوالم بي مورد بود و سپس بگذارم تا عمه و آقا حسام به جاي من صحبت کنند و خواسته هاي خودشان را به عنوان خواسته من مطرح کنند و سهيل با گفتن موافقم! مهر تاييد بر نظر آنها بگذارد. ما خيلي ساده و بي آلايش با هم ازدواج کرديم. و براي گذراندن ماه عسل و ديدار با دخترش عازم شديم. گل مهر با گرمي از من و پدرش استقبال کرد و از شنيدن اينکه ما با هم ازدواج کرده ايم لبخند بر لب آورد و به هردوي ما تبريک گفت. من در صورت او به دنبال نشانه هايي مي گشتم يا از سر رضايت و يا علائمي از نارضايتي. اما لبخند او هيچ تفسيري نداشت. توقع داشتم چيزي بپرسد و يا سوالي کند در اين زمينه که من چه کسي هستم و از کدام خانواده ام، انتظار داشتم بر سر ميز شام بپرسد در کجا با هم آشنا شده ايد و چه پيش آمد که حس کرديد مي توانيد در کنار هم زندگي کنيد و يا سوالات ديگر، اما او هيچکدام از انتظاراتم را برآورده نکرد. شام در محيطي بسيار تصنعي البته از ديدگاه من صرف شد و گل مهر با فارسي کشداري شب بخير گفت و به اتاقش رفتو مي خواستم خونسرد باشم و به خودم بقبولانم که براي اولين شب ورود نخواسته با سوالاتش خسته ام کند و روز که آغاز شود خواهد پرسيد. اما تا صبح نتوانستم تحمل کنم و در بستر از سهيل پرسيدم: گمان مي کني که بتواند مرا به جاي مار بپذيرد؟ سهيل به صورتم خيره شد و گفت: نگران نباش هيچ مانعي در راه تو وجود ندارد. دخترم هيچ خاطره اي از مادر بياد ندارد و تو به آساني مي تواني در دلش جاي بگيري. اما ايم اميدواري تبديل به ياس گرديد چرا که گل مهر اصلا وجودم را در خانه نمي ديد. او برنامه زندگي خود را بدن هيچ تغييري انجام ميداد، دوستانش را به خانه دعوت مي کرد و ميهماني م گرفت و بدون کمک گرفتن از من به کارهايش سر و سامان مي داد. گل مهر هرگز از من نپرسيد در ساعاتي که پدر در خانه نيست تو چطور اوقات خود را پر مي کني؟ تنها يک شب وقتي مشغول تايپ نوشته ام بودم بگمان اينکه پدرش در خانه است بدون آنکه در بکوبد در اتاق را گشود و مرا مشغول کار ديد. وقتي ديد به او توجه دارم مجبور شد داخل شود و توضيح دهد که مرا به جاي پدرش اشتباه گرفته. من فرصت را غنيمت شمرده و از خود گفتم، از اينکه مدرک مامائي دارم اما ترجيح مي دهم داستان بنويسم و داستانهايم در مطبوعات ايران به چاپ مي رسد. ديدم با کنجکاوي نگاهم مي کند شايد باور نمي کرد راست بگويم و براي اينکه اطمينانش را جلب کنم نوشته را از ماشين خارج کردم و بدستش دادم. نوشته ام قطعه اي بود ادبي با مضنون پاييز و تنهايي. ديدم قطعه ام را بسختي و ناموزون مي خواند به شوخي گفتم: با احساس بخوان، اين زبان دل يک زن تنهاست، زني است که فقط شب را مي شناسد و جز چهار چوب اتاقش با کسي آشنا نيست. گل مهر نوشته را بدستم داد و با گفتن متأسفم پشت بر من نمود و از اتاق خارج شد. حرصم گرفته بود، نه از او، بلکه از خودم که نتوانسته بودم با او رابطه برقرار کنم. وقتي به سهيل گفت که چگونه با ايرادم گل مهر را رنجاندم بر من خنديد و با لحني مهربان گفت: فکرش را نکن گل مهر دختري نيست که زود رنجيده خاطر شود. او سخن تو را چون واقعيت داشته اند پذيرفته و درصدد عذر خواهي بر آمده. مطمئن باش که او کسي نيست که زود تسليم شود و غذر خواهي کند. اطمينانهاي سهيل خيالم را آسوده کرد اما قلبم هنوز ترديد داشت و درصدد بودم که بنوعي به گل مهر بفهمانم که از نوع خواندنش رنجيده خاطر نيستم و از اينکه به نوشته ام توجه نشان داده خوشحالم. اما او ديگر نه به کارم علاقه نشان داد و نه حتي در اتاقم را گشود. از بي تفاوتي او دچار نوعي احساس شدم و گمان کردم که او خود را برتر از من و کلا کشوري که متعلق به آن هستم مي داند و ما نقطه اي محو شده در ضميرش هستيم. نقطه اي غبار گرفته که تنها مليت پدرش در پاسپورت ياد آور نام آن است. بي آنکه کلامي بر زبان رانده شود حالت دفاعي به خود گرفتم و کوچکترين حرکاتش را زير نظر گرفتم. خود را موظف دانستم از خود و از مليتم در مقابل دختري لجوج و سبکسر دفاع کنم و به او بفهمانم که هيچ قدرتي نمي تواند از کنار ما بي تفاوت و بدون تفکر و تعمق بگذرد. بي هيچ دليلي موضوع گري کرده بودم و با نوشتن اشعاري از شعراي بزرگ بر روي کاغذهاي ابر و باد بر در و ديورا تاقم حال و هواي خانه را تغيير دادم و سپس با تغيير دکرواسيون خانه وادارش ساختم به ايستد و تماشا کند. سماور و بساط چاي را در اشپزخانه و مفروش کردن فرش ايراني در سالن و گذاشتن چند مخده به جاي مبل راحتي و آويختن پرده قلم کار در مقابل پنچره و چند تابلو کپي شده از استاد نقاش ايراني بر ديوار، خانه را به سبک يراني اراستم و غذايي سنتي فراهم ساختم و نواري از موسيقي اصيل در ضبط صوت گذاشتم و به انتظار ورود دکتر مهرگل نشستم. براي آماده ساختن چنين جوي بسيار زحمت کشيده بودم. توقع و انتظار نداشتم که بلافاصله تسليم گردد همين قدر که وادارش مي ساختم به انديشه فرو رود برايم کافي بود و اگر مي توانستم کنجکاوش کنم که پرسش کند يقين داشتم که مي توانستم روح ملي گرايي را در وجودش زنده کنم و چشمش را بر روي تمدن کهن پدرش باز کنم. انتظار از عکس العمل آنها بي تابم ساخته بود و نگاهم روي عقربه ساعت تکان نمي خورد. وقتي در خانه گشوده شد مهرگل با تحرکي شاد قدم به درون سالن گذاشت مات و مبهوت بر جاي ايستاد گويي سيم لختي را به بدن او وصل کرده بودند و در يک آن خشکش ساخته بودند با دهاني باز فقط نگاه مي کرد همين واکنش از سهيل نيز بروز کرد و پدر و دختر دقايقي مبهوت به آن چه پيش روي مي ديدند نگاه کردند سهيل زودتر از مهرگل به خود آمد و با لبخندي از سر رضايت قدم پيش گذاشت و با گفتن خداي من لحظه اي فکر کردم ايران هستم از کارم استقبال کرد. لبخندش خستگي را از وجودم زائل کرد و به استقبالش رفتم و گفتم: خوشحالم که پسنديدي بنشين تا برايت به رسم خودمان چاي بياورم. اما سهيل به جاي نشستن با حالتي ذوق زده به سوي مهرگل برگشت و گفت: دخترم مي بيني که مهناز چقدر زحمت کشيده تا اين خانه حال و هواي کشورمان را به خود گيرد؟ بيا بابا تا برايت بگويم که چکار بايد بکنيم کفشهايت را در آور روي فرش بنشين و به اين پشتي ها تکيه بده. گل مهر مثل افراد مسخ شده ايستاده بود و سهيل با به دست گرفتن دست او را وادارش کرد کفش اسپرت خود را از پاي در آورد و قدم روي فرش بگذارد و به مخده تکيه دهد. منهم در سيني در سه استکان کمر باريک چاي ريختم و با قندان گلدار چيني پيش آنها آمدم و سيني را در مقابلشان گذاشتم. در صورت سهيل شادي موج مي زد و با خوشحالي استکان چاي را برداشت و نگاه کرد و سپس با قهقهه گفت: چه با مزه است چاي نوشيدن در اين استکانها و سپس به گل مهر اشاره کرد تا چاي بنوشد آن هم به رسم معمول تهراني که قند در چاي حل نمي شود و بايد قند را در دهان گذاشت. صداي موزيک سهيل را منقلب ساخته بود و سرش را به آرامي تکان مي داد. گل مهر دقايقي هم چون من و سهيل چهر زانو نشست و کم کم پايش را دراز نمود مي ديدم که اين جور دارد خسته اش مي کند بلند شدم و تنقلات آوردم تا سرش گرم شود و سپس ديوان حافظ را بدست سهيل دادم و گفتم: خوشحالم که مي بينم ديوان پير خرابات ترجمه شده و هر کس که طالب شنيدن شعر ناب و پر محتوي باشد مي تواند از ديوان حافظ سود بجويد. سهيل ديوان را از دستم گرفت و به گل مهر گفت: تو که حافظ را مي شناسي دوست دارم امشب غزلي خودت اتنخاب کني و براي من و مهناز بخواني. گل مهر مخالفت نکرد و با گشودن ديوان حافظ با صدايي رسا اما لهجه دار چنين خواند: دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند و ندران ظلمت شب آب حياتم دادند بيخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلي صفتم دادند گل مهر تمام غزل را خواند و من دستخوش احساس شده بودم بي اختيار مي گريستم. وقتي از خواندن ايستاد در آغوشش کشيدم و موهاي ابريشمينش را نوازش کردم و گفتم: تو چه زيبا مي خواني و سپس بيت آخر را با با صداي بلند خواندم همت حافظ و اتفاس سحر خيزان بود که زبند غم ايام نجاتم دادند. گل مهر از حرکت من به خنده افتاد و از جاي بلند شد و لحظه اي به هر دوي ما خيره نگاه کرد و سپس به پدرش گفت: پدر! مهناز يک زن پر احساس است او را به کشور گل و بلبل برگردان او در اينجا زود پژمرده مي شود. حرف گل مهر مرا تکان داد و لحظه اي به او زل زدم. گل مهر به اتاقش رفت و در را روي خود بست. به سوي سهيل نگاه کردم او محو تماشاي تابلويي بود که به ديوار آويخته بودم. زمزمه کرد: تو ناراحتي؟ بدون آنکه خواسته باشم گريستم، اشک سرچشمه بغضي بود که مدتها در سينه ام نشسته بود و هر دم بر من ضربه مي زد. سهيل دستم را گرفت و بر گونه اش گذاشت و گفت: تحمل کن عادت مي کني، هرچه بخواهي برايت فراهم مي کنم، از دوستان ايراني دعوت مي کنم تا به ديدنت بيايند و تو را از تنهايي در آورند. با آنها کمتر احساس غريبي و غربت مي کني و کم کم به اين محيط انس مي گيري، به تو قول مي دهم! و من براي آنکه از با اندوهش بکاهم گفتم: هرجا که تو باشي من احساس آرامش مي کنم. اما به هر دويمان دروغ گفته بودم من را هواي وطن، شکستن قول و پيمان، بي خبري از سرنوشت نوروزي غمگين و بيمار ساخت. وقتي بيمار و بستري گرديدم و هيچ طبابتي مؤثر واقع نشد سپهري مجبور شد تا همگي به کشورمان برگرديم. سهيل اميدوار بود که بتواند در اينجا کار بيايد و ماندگار شود. او صبح ها از خانه خارج مي شد و هنگام عصر خسته و مايوس باز مي گشت. گل مهر بيش از يک ماه طاقت نياورد و به بهانه دانشگاه بازگشت. مي دانستم که سيهل نيز راهي مي گردد، هيچ يک از تدابيرم نتوانست او را پاي بند سازد و او هم به بهانه تنهايي گل مهر و هزاران بهانه ديگر بار سفر بست و رفت. وقتي بار ديگر به ديدارشان رفتم اين اطمينان با من بود که کمتر احساس غربت مي کنم و شايد بتوانم ماندگار شوم. اما افسرده تر از بار نخست بازگشتم و در مدت سه سال از تاريخ زناشويي تنها سه بار به مدت هاي کوتاه يک ماه و دوماه با همسرم زندگي کردم و اينکه تنها با دل خوشي اينکه او برمي گردد و ما مي توانيم مثل ديگر زوج ها زندگي کنيم روزها را سپري مي کنم. اه بلندي کشيدم و بلند شدم و با خودم گفتم سرنوشت منهم همين است. ادامه دارد... ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد
اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره