داستان ایرانی/ روزهای سرد برفی- قسمت سیزدهم
آخرين خبر/ تابستان از راه رسيده است، اين شب ها با داستان هاي جذاب، شيرين تر سپري مي شوند. داستان ايراني از قديم در کاشي کتاب آخرين خبر پر طرفدار بوده است، به دليل تقاضاي فراوان شما مخاطبان ارجمند و به سنت ديرينه کاشي کتاب با داستان ايراني همراه شما هستيم. اين داستان از رمان هاي معروف خانم فهيمه رحيمي است؛ داستاني از دل يک زندگي سخت... لينک قسمت قبل مهمانداري با چرخ دستي به آنها نزديک ميشد و بر روي آن زني تکيده نشسته بود که شالي رنگيش بر روي پاي داشت. حامد و دکتر بهروزي هنوز در ميان مسافران وارد شده دنبال مهناز ميگشتند و به تنها کسي که توجه نشان ندادند زن روي چرخ نشسته بود . اما هنگامي که چرخ از حرکت ايستاد و مهماندار آنها را مخاطب قرار داد نگاه هر دو متوجه زن شد و حيرت زده به او چشم دوختند. اين زن با مهنار در حافظه مانده آنها تفاوت فاحش داشت.صورتي رنگ پريده و درد کشيده که تنها در آن صورت چيزي که آشنا بنظر مي رسيد دو چشم سياه درشتي بود که به آنها زل زده بود. دکتر زودتر از حامد به خود آمد و به زور لبخند بر لب آورد و گفت: خانم سپهري خيلي خوش آمديد مي بخشيد که شما را نشناختيم. راستش دکتر به ما نگفته بود که شما...مهناز لبخند تلخي زد و گفت: که من عليل شده و روي چرخ نشسته باشم منظورتان اين بود؟دکتر سر تکان داد: نه، منظورم اين نبود مي خواستم بگويم که شما خيلي تغيير کرده ايد و اين اشتباه ما بود که فراموش کرديم بيست سال از آخرين ملاقاتمان گذشته و ديگر هيچکدام جوان نيستيم. به هر حال به خانه تان خوش آمديد. مهناز با گفتن، متشکرم روي به مهماندار کرد و از او تشکر نمود و سپس رو به نوروزي کرد و پرسيد: ـ شما نمي خواهيد به من خوشامد بگوييد؟ نکند شما هم مرا نشناختيد و دروغ گفتيد که هرگز چهره ام را فراموش نمي کند؟ نوروزي به خود آمد اما از مهار اشکي که عجولانه از ديده اش فرار کرده بود عاجز ماند و با صدايي بغض آلود گفت: ـ خوش آمديد و مرا به خاطر کهولت و حواس پرتي ام ببخشيد. مهناز با صدا خنديد و گفت: ـ بياييد از اولين دقايق با يکديگر صادق باشيم و يکديگر را گول نزنيم. من به خوبي مي دانم که هر دوي شما مرا نشناختيد و از ديدنم شوکه شديد. ايرادي بر شما وارد نيست چون براستي من تغيير کرده ام و اين تغيير نه به علت بالا رفتن سن بلکه به علت بيماري است که مرا از پاي انداخته و آثارش را بر صورتم نشانده اما باور کنيد خوشحالم که آمدم و خدا آنقدر به من لطف داشت که اجازه داد بار ديگر به کشورم برگردم و در ميان هم وطنانم زندگي کنم يا بميرم. دکتر چرخ او را به حرکت درآورد و او را به سوي در خروجي هل داد و گفت: ـ با ياري خدا شما سلامتتان را به دست مي آوريد و آن طور که دوست داريد زندگي مي کنيد. با کمک دکتر بهروزي مهناز در اتومبيل جاي گرفت و چرخ دستي اش در صندوق عقب گذاشته شد. در زماني که دکتر مشغول گذاشتن چرخ در صندوق عقب اتومبيل بود، مهناز رو به نوروزي کرد و گفت: ـ شما پير نشده ايد و نسبت به بيست سال گذشته تغيير چنداني نکرده ايد. نوروزي به تلخي خنديد و گفت: ـ اميدوار بودن به سعادت ديگران به پيري اجازه نداد تا قلموي سفيدش را بر موهايم نقاشي کند اما نبايو گول و فريب ظاهر را خورد چرا که اين رنگ به آني مي تواند تمام مو را فرا گيرد و نقش اصلي را نمايان کند. دکتر پشت فرمان نشست و حرکت کرد. مهناز به لحني شوخ گفت: ـ اما در مورد دکتر کاملا بي انصافي کرده و به باد يغما داده. دکتر که در جريان گفتگوي آن دو نبود از لحن هزل مهناز فهميد که لطيفه اي گفته شده و با خنده پرسيد: ـ موضوع چيست و در من چه چيز به يغما رفته؟ حامد گفت: ـ زلف پريشان گرچه در آن روزها هم زلفي نداشتي که پريشان بوده باشد. دکتر دستي به سر کاملا برهنه اش کشيد و از آينه به مهناز نگريست و گفت: ـ بي مويي را فلکم رايگان نداد؛ اين نقد جواني است که به رايگان داده ام و بعد با صداي بلند خنديد و باعث شد مهناز هم بخندد و بگويد: ـ چقدر شما با آن دکتري که روزي مي شناختم تفاوت داريد. بگذاريد حقيقت را بگويم که آن روزها خيلي از شما مي ترسيدم و باورم اين بود که شما مردي خشن و منضبط هستيد و با شما نمي شود دوست بود. گرچه در آخرين ملاقاتمان نظرم تا حدودي نسبت به شما تغيير کرد اما باز هم نسبت به شما ترسي احساس مي کردم که نمي دانم از کجا نشات مي گرفت. شايد برخورد سرد شما در يکي دو ملاقاتي که با هم داشتيم اين حس را در من بوجود آورده بود اما اينک مي بينم که چقدر در مورد شناخت شما اشتباه کرده ام و بايد از شما به خاطر استنباط غلطم پوزش بخواهم. به جاي دکتر حامد بسخن درآمد و گفت: شما در مورد شناختتان نسبت به دکتر اشتباه نکرديد و او به راستي موجودي خشن و بي احساس است فقط گاهي مهربان و رئوف مي شود که بدبختانه گذراست و تداوم ندارد. دکتر با گفتن خيلي ممنون، بيش از اين خجالتم نده. بار ديگر همه را به خنده انداخت و مهناز متوجه نشد که چه زمان به خانه اش نزديک شده است وقتي چشمش به تابلوي آژانس مسافرتي که خياباني بيش با خانه فاصله نداشت افتاد با شگفتي پرسيد: اين همان آژانس مسافرتي نزديک خانه مان نيست که از آن گذشتيم؟ دکتر سر فرود آورد و گفت: چرا همان آژانس است که هنوز ماندگار است و نقل مکان نکرده، ديگر چيزي نمانده که برسيم. مهناز گفت: اما چه زود رسيديم من داشتم فکر مي کردم که هنوز تا به خانه برسيم خيلي راه در پيش داريم شهر کوچک شده يا اين که ما تند حرکت کرديم؟ حامد گفت: نه شهر کوچک شده و نه ما تند رانديم بلکه خيابان خلوت بود و زود رسيديم. در سر کوچه مهناز خواهش کرد که لحظه اي توقف کنند و با پايين کشيدن شيشه اتومبيل سر بيرون آورد و نگاه کرد. با آن که هوا تاريک بود اما به خوبي مشهود بود که خانهرها دچار تحول شده و نو شده اند. وقتي گفت برويم افزود: چقدر همه چيز تغيير کرده، آيا همسايگان هم عوض شده اند؟ آقاي مالکان آيا هنوز در همين کوچه زندگي مي کند؟ نوروزي پاسخ داد: خدا مالکان بزرگ را رحمت کند، ولي دو پسرش هنوز در همين کوچه ساکن هستند به جز مالکان و آقاي افضلي ديگر همسايۀ قديمي نمانده و همه رفته اند. دکتر با تمسخر گفت: بقيه گزارش باشد براي بعد بهتر است در را باز کني. حامد با عجله در اتومبيل را گشود و پياده شد. مهناز وقتي با کمک دکتر از اتومبيل پياده شد ترجيح داد به جاي نشستن روي چرخ خود حرکت کند او پيش از قدم گذاشتن به خانه نگاهي به خانۀ آقاي مالکان انداخت و به دکتر گفت: روزي مالکان نگران اين بود که خانه را به او بفروشم تا بتواند خراب کند و چند دستگاه آپارتمان بسازد حالا کار دنيا را بببينيد اين خانه هنوز پابرجاست و آقاي مالکان از دنيا رفته. مهناز وقتي قدم به خانه اش گذاشت عنان اختيار از کف داد و بي پروا گريست او عاشقانه به اطراف نگاه مي کرد و با چشم زواياي خانه را مي کاويد وقتي وارد حياط شد با صداي بلند نام پدربزرگ و مادربزرگ و نام پدر و مادر را بر زبان جاري کرد و با گفتن سلام من آمدم حضورش را اعلام کرد با خارج شدن خانم ميثاقي از در هال مهناز آه بلندي کشيد و به گونه اي وحشت زده شد. دکتر بهروزي متوجه وحشت او گرديد و به مهناز گفت: با پرستارتان آشنا شويد خانم ميثاقي از همکاران دوست عزيز من است و بسيار مهربان و پرتجربه هستند من اطمينان دارم که از کارشان راضي خواهيد بود. خانم ميثاقي دست مهناز را به گرمي فشرد و خوشامد گفت و از همان لحظه با کمک نمودن به مهناز در راه رفتن کارش را آغاز کرد. در اتاق همگاني به گرد يک ميز نشستند و خانم ميثاقي برايشان چاي آورد و به پذيرايي مشغول شد. حامد براي دقايقي حس کرد که در آن خانه غريبه است آن خانه را نمي شناسد. براي رفتن به اتاق بالا و تعويض لباس منتظر کسب اجازه بود. اين خانه و اين اتاق ديگر مکان هايي نبودند که چند ساعت پيش ترکشان کرده بود به هر چه مي نگريست حکم نا آشنايي داشت و دلش مي خواست هر چه زودتر از آن جا دور شود و در مکاني متعلق به خودش ماوا بگيرد اين خانه قريب به بيست سال به او تعلق گرفته بود و در آن احساس امنيت و آزادي کرده بود اما اينک آن را نمي شناخت و احساس راحتي نمي کرد. دوست داشت به همراه دکتر خارج مي شد و در آن جا نمي ماند مهناز با يک نگاه به صورت حامد و معذب بودن او دريافت که آرامش و راحتي صاحب خانه را سلب کرده است. به همين خاطر با لحني پوزش خواه رو به حامد کرد و گفت: آقاي نوروزي من باعث ناراحتي شما شده ام و احساس مي کنم که با آمدنم آسايش شما را برهم زده ام من همين امشب اين جا مي مانم و فردا صبح رفع زحمت مي کنم شايد اگر در بيمارستان بستري شوم بهتر باشد. لحن او حامد را نگران کرد و با دستپاچگي بلند شد و مقابل مهناز ايستاد و گفت: هرگز چنين نيست و من راحتم، اما اگر وجود من در اين خانه باعث سلب آسايش شماست من همين امشب از اين جا مي روم. مهناز چند بار به نشانه نه سر تکان داد و گفت: حال که براي يکديگر مزاحمتي نداريم لطفاً راحت باشيد و به خود برسيد خواهش مي کنم روال زندگي تان را به خاطر من تغيير ندهيد تا من هم احساس کنم که مزاحم شما نيستم. حامد به عنوان قبول سر فرود آورد و براي اولين قدم آن ها را تنها گذاشت و از در اتاق خارج شد. تختخواب مهناز را در اتاق کوچک کارش، همان جايي که دوست داشت قرار داده بودند چه اين اتاق هم از منظرۀ بهتري برخوردار بود و هم اين که زودتر از ساير اتاق ها گرم مي شد. دکتر به هنگام خداحافظي از مهناز، رو به خانم ميثاقي کرد و گفت: اميدوارم تمام کوشش تان را براي راحتي خانم سپهري به کار بگيريد. هر چه نياز داشتيد لطفاً آقاي نوروزي را در جريان بگذاريد و با گفتن، شب بخير و خوب بخوابيد خانم ها را تنها گذاشت و راه اتاق بالا را در پيش گرفت، نوروزي را با لباس روي تخت خواب يافت، کنارش نشست و پرسيد: حالت خوب است؟ نوروزي بلند شد و گفت: دکتر من قادر به تحمل و رل بازي کردن نيستم، مي دانم که توان خودداري ندارم خواهش مي کنم مرا همراه خودت بِبر، مي ترسم نتوانم طاقت بياورم و عملي از من سر بزند که درست نباشد. من چطور مي توانم شاهد درد کشيدن او باشم و عکس العملي از خود نشان ندهم. فراموش کردي که چقدر برايم عزيز است. من نگرانم و تو خوت مي داني که اين نگراني بيهوده نيست. خواهش مي کنم کمکم کن و کاري برايم بکن. دکتر دست روي دست نوروزي گذاشت و گفت: مگر خودت نديدي و نشنيدي که مهناز چه گفت، اگر تو بروي او گمان مي کند که نخواسته ايم کمکش کنيم يکي دو روز طاقت بيار تا بهانه اي بتراشم و تو را از اينجا خارج کنم. در مدت يکي دو روز هم تو مي تواني کار را بهانه قرار دهي و کمتر به ديدنش بروي. نوروزي که قانع شده بود با گفتن، باشه قبوله، بلند شد و کتش را در آورد و در همان حال گفت: به عقيدۀ تو چقدر طول مي کشد تا حالش خوب شود؟ بهروزي سر تکان داد: اين طور که معلوم است، متأسفانه بيماري پيشرفت کرده و زمان مي برد تا بهبودي حاصل شود. _ آيا خوب مي شود؟ يعني امکان اين هست که سلامتي اش را به دست آورد؟ _ در تخصص من نيست که جوابت را بدهم بايد ببينم دکترهاي خودمان چه مي گويند و نظر آن ها چيست. چيزي که مرا نگران مي کند حرف هاي خود توست نه بيماري مهناز. دارم کم کم باور مي کنم که پذيرفتن مهناز اشتباه بود و اشتتباه بزرگتر... _ مي دانم چه مي خواهي بگويي، من سعي ام را مي کنم به شرط آن که تو هم فکري براي بردنم بکني. _ براي فردا صبح برنامه اين است که بهتر است مهناز استراحت کند و از داروهاي که به همراه آورده استفاده کند. من هم مي روم پرونده پزشکي او را به چند تن از متخصصين نشان بدهم و نظرشان را جويا مي شوم. تو هم بنشين پشت ميزکارت و کارت را انجام بده. فردا غروب يکديگر را همين جا مي بينم اگر مورد خاصي پيش آمد و کمک خواستي مي داني که کجا مر اپيدا کني. حالا تو هم يک آرام بخش بخور و بخواب. دکتر خيلي آرام و بي صدا خانه را ترک کرد و قتي پشت فرمان نشست لحظاتي به فکر فرو رفت و عاقبت کار را سنجيد. او تصور نمي کرد که مهناز تا اين درجه بيمار باشد. بيماري دست و پاي او را از حالت عادي خارج و فرم آن را تغيير داده بود. خوردن داروهاي قوي مسکن اثرات تخديرش را آشکار کرده و لطافت و طرافت پوست را نابود و چهره اي خشک و پر چروک باقي گذاشته. در آني سيماي گذشته مهناز را به خاطر آورد و او را با وضع کنوني اش سنجيد و به يک باره دلش به حال او سوخت و با حالتي عصبي اتومبيل را روشن کرد و به حرکت در آورد. در گلويش بغضي داشت که از يادآوري بيماري نامزدش در گلويش نشسته بود. در آن روزها آن دو دانشجويي بيش نبودند و آرزوهايي دور و دراز براي خود در سر داشتند. وقتي به ياد آورد که چگونه مهدخت در بستر بيماري از شدت درد فرياد مي کشيد و کمک مي خواست اشک از ديده اش فرو مي ريخت و آه حسرت و اندوه از سينه برکشيد و حالا اين زن، زني با گذشته اي باخته، برگشته و درد مي کشد و در فضاي سرد و نمناک ديرينه به دنبال مرهم مي گردد شايد که اين مرهم همان چشم فرو بستن در اتاقي باشد که عزيزانش از دنيا رفته اند. از خود پرسيد: آيا او براي مردن خود را آماده مي کند؟ از اين فکر بر خود لرزيد و لحظۀ مرگ مهدخت را بياد آورد که از او خواسته بود دسته گل عروسي برايش به بيمارستان بياورد و هنگامي که دسته گل را بدست گرفت به صورت او خنديد و گفت من به آرزويم رسيدم و خوشبخت از دنيا مي روم. او به تنهايي رفته بود همان طور که اين زن مي خواهد دور از چشم همسرش چشم از جهان بپوشد. آيا حق دارد که بگويد هر دو ناکام از جهان مي روند؟ از پيش داوري و تصور مرگ مهناز بر خود لرزيد و سعي کرد اين فکر يأس آور را از ذهن خود دور کند و با گفتن هنوز اميد هست، خود را قانع سازد. نوروزي جسم خسته اش را روي تخت انداخته بود و در زمان هاي کوتاهي از اين دنده به آن دنده خود را مي غلطاند. خوابش نمي برد و قرص آرام بخش هم فايده نبخشيده بود. نمي دانست چند بار تا روي پله ها رفته و به گوش ايستاده تا مطمئن شود که بيمار آرام و آسوده خوابيده و سپس به اتاق بازگشته. صبح از راه مي رسد اما تلاش او براي خوابيدن به نتيجه نرسيده بود. با کوچکترين صدا گوش تيز مي کرد و منتظر حرکتي بود که بعد از آن بشنود. مي ترسيد مهناز به کمک احتياج داشته باشد و خانم ميثاقي بيدار نگردد. به ياد شب هاي بيماري نرگس افتاد که تا صبح چشم بر هم نگذاشته و به پرستاري او همت گماشته بود. از بيماري کودکان گرفته تا سرماخوردگي هاي فصلي. به ياد نمي آورد که از کنار آن ها آسان گذشته باشد و نرگس را به حال خود رها کرده باشد. وظيفۀ مادر و پدري را به خوبي برآمده بود و اينک مي خواست وظيفۀ... او خود پرسيد: وظيفۀ چي و در قبال چه کسي؟ وظيفۀ دوستي، انسان دوستي؟وجداني؟ به هيچ کدام، تعهد عاطفي بهترين اسمي است که مي تواند بر آن بگذارد چرا که نزديکي عاطفه شان به يکديگر او را مقيد مي کند و وظيفۀ مراقبت و پرستاري بر شانه اش مي نهد. او به جسم مهناز کاري نداشت برايش مهم نبود که مي ديد اندام زيباي او به درخت خزان زده اي تبديل شده و انگشتان باريک و ظريفش در اثر بيماري به حالت چنگ شده در آمده. اگر روزي مهناز را به خاطر چشمان سياهش و چال روي گونه اش برگزيده بود و اينک همۀ آن زيبايي پيش چشمش هيچ بود و تنها به صافي روح او دل خوش مي داشت. روي صندلي کنار پنجره نشست و به سياهي شب آن قدر چشم دوخت که در همان حال خوابش برد. با صداي تقه اي که بر در اتاقش خورد ديده باز کرد با عجله دستي به سرش کشيد و در اتاق را گشود. خانم ميثاقي نفس زنان روبرويش ايستاده بود، با گفتن سلام صبح بخير گفت: خانم سپهري خيال دارند براي زيارت اهل قبور عازم شوند خواهش کردند که اگر ممکن است ايشان را همراهي کنيد. حامد گفت: بسيار خوب به خانم بفرماييد تا دقايق ديگر آماده مي شوم. خانم ميثاقي ضمن پايين رفتن از پله گفت: آقاي نوروزي صبحانه هم حاضر است. نوروزي با گفتن ممنون خود را آمادۀ خروج کرد. وقتي از پله ها پايين آمد مهناز را در پالتو و شالي گرم که از روي سرش تا روي شانه ادامه مي يافت ديد. به نظرش رسيد که شب گذشته را خوب نخوابيده پاي چشمش پف کرده و متورم بود. نوروزي مقابلش ايستاد و پرسيد: حالتان چطور است؟ مثل اين که ديشب را خوب نخوابيديد؟ _ اتفاقاً اولين شبي بود که بعد از مدت ها به راحتي تا صبح خوابيدم و درد آرامم گذاشته بود. به همين خاطر مي خواهم تا درد به سراغم نيامده براي زيارت قبور اقوام بروم. شما مطمئنيد که مي توانيد به همراه ما بياييد نکند مزاحم شده باشم. نوروزي سر تکان داد و گفت: من هيچ کاري نداشتم پس خيالتان آرام باشد. تنها بايد کمي صبر کنيد تا وسيله خبر کنم. مهناز خنديد. _ من اين کار را کرده ام و تا دقايقي ديگر مي رسد منتهي شما بايد زود و سريع صبحانه بخوريد. حامد تکه ناني را از سيني برداشت و در دهان گذاشت و با جرعه اي چاي فرو داد و پرسيد: ممکن است رفت و برگشتمان طول بکشد آيا داروهايتان را برداشته ايد؟ خوب است پتويي هم همراه ببريم، هنگام پياده شدن شايد به کار بيايد. خانم ميثاقي بدون حرف گفتۀ حامد را اجابت کرد. هنگامي که بوق اتومبيل به صدا در آمد و خانم ميثاقي کمک نمود تا مهناز توانست مسافت اتاق تا در خانه را طي کند و در اتومبيل بنشيند حامد پتو را روي پاي مهناز کشيد تا اطمينان حاصل نکرد که کاملاً پوشيده شده خود ننشست. خانم ميثاقي به خاطر اندام فربه اش به سختي نشست و براي خاطر جمع شدن از راحت بودن مهناز به روي او خم شد و پرسيد راحتي؟ مهناز با تبسم و فرود آوردن سر او را مطمئن ساخت. از زمان حرکت تا رسيدن به مقصد همگي ساکت بودند و فقط به مناظر برفي اطراف توجه داشتند. در گورستان مهناز از قبور اقوام خود ديدن کرد و بر سر هر مزاري شاخه گلي نشاند و قطره اشکي فشاند. بر سر مزار مادر بيشتر تأمل نمود و زير لب با مادر به سخن پرداخت. خانم ميثاقي زمزمۀ او را شنيده بود و با درهم کشيدن ابرو روي ترش نمود و مهناز گريان را از قبر دور کرد. فشار درد بر شدت گريه مهناز افزود اما هيچ يک از مسافران گمان نبردند که از شدت درد گريه اش آرام نمي گيرد. خانم ميثاقي فقط آرام مي گفت گريه برايتان خوب نيست لطفاً گريه نکنيد. به خانه نزديک شده بودند و اتومبيل از روي دست اندازي گذشته که داد مهناز را به آسمان بلند کرد و تازه در اين هنگام بود که حامد و خانم ميثاقي پي به اشتباه خود بردند اما ديگر دير شده بود و آن ها به خانه رسيده بودند. حامد به محض آن که در خانه را گشود با شتاب به سوي چرخ دستي شتافت و آن را براي نشستن مهناز به کنار اتومبيل آورد. از بي توجهي خود خشمگين بود و خشمش را با تعجيلي که در کار کردن نشان مي داد فرو مي نشاند. خانم ميثاقي بيمار را روي بستر خواباند و پتو را روي او مي کشيد که بار ديگر فرياد مهناز به هوا برخاست و اشاره کرد که پتو را بردارد. تأثير دارو آنقدر نبود که درد را فرو بنشاند. حامد تاب ديدن گريۀ مهناز را نداشت و از ترس رسوا شدن به آشپزخانه پناه برد و در آن جا نشست. فکر مي کرد که چگونه مي تواند درد او را آرام سازد بايد از دکتر بهروزي کمک مي گرفت وقتي بلند شد تا تلفن کند صداي زنگ تلفن برخاست با برداشتن گوشي صداي مرد ناشناسي را شنيد که پرسيد: منزل خانم آبتين؟ حامد بي حوصله پاسخ داد: بله بفرماييد. مرد با گفتن دکتر شماييد؟ حامد را کنجکاو کرد که بفهمد آم مرد کيست در پاسخ او گفت: من دکتر نيستم شما؟ مرد پاسخ داد: من سپهري هستم، آيا مي توانم با همسرم صحبت کنم؟ نوروزي او را شناخت و با لحني عذرخواهانه گفت: مرا ببخشيد دکتر که شما را به جا نياوردم من نوروزي پدر نرگس هستم. _ آه بله، خوشحالم که صداي شما را شنيدم و عذر مي خواهم که شما را نشناختم به اطلاع شما مي رسانم که دختر مهربانتان و همسربزرگوارشان خوب و سلامت هستند و جور من پيرمرد را مي کشند. من و همسرم باعث دردسر شما آدم هاي خوب شده ايم. حال مهناز چطور است؟ آيا راحت رسيد؟ حامد گفت: بله البته گمان مي کنم اگر اجازه بدهيد گوشي را به خودشان مي دهم به دخترم سلام برسانيد و بگوييد که در اين جا همه چيز مرتب است و سپس گوشي را به طرف مهناز گرفت و پرسيد: مي توانيد صحبت کنيد؟ مهناز دست دراز نمود تا گوشي را بگيرد اما توان نگهداري آن را نداشت و حامد کمکش کرد. او با گرفتن گوشي و چسباندن آن را گوش مهناز کمکش کرد تا صحبت کند. صداي ضعف و دردآلود سلام کرد. سپهري با نگراني پرسيد: دردت کمتر نشده؟ مهناز سعي کرد بر خود مسلط شود و با توان بيشتري پاسخ دهد که چرا احساس مي کنم بهترم. _ اما صدايت چيز ديگري ميرگويد مي دانم که حقيقت را نميرگويي اما قَسَمت مي دهم که به آن چه دکترها مي گويند گوش کن و داروهايت را موقع مصرف کن. آيا پرستار داري؟ مهناز گفت: از بدو ورودم خانم پرستار حاضر بود و هم اينک در کنار تختم نشسته. باور کن که حالم بهتر از هميشه است و به توصيه هايت عمل مي کنم. پس از خداحافظي حامد گوشي را روي تلفت گذاشت و بي اختيار گفت: درد امانت را بريده با اين حال مي گويي بهتري؟ کار ما اشتباه بود و نمي بايست از خانه خارج مي شدي. مهناز به چهرۀ برافروخت، حامد نگريست و پاسخ داد: اگر قسم بخورم باور مي کني؟ اين درد در مقابل دردهاي گذشته هيچ است. داروها چشم او را به روي خواب گشودند و سخن او ناتمام باقي ماند. حامد و خانم ميثاقي پس از اطمينان از به خواب رفتن مهناز آرام پتو را روي او کشيدند. مهناز گرسنه به خواب رفته بود. خانم ميثاقي گفت: اگر شما مراقب باشيد من براي آماده کردن غذا مي روم. ادامه دارد...