درگیری سروش صحت و راننده تاکسی!
خراسان/ ظهرهاي داغ تابستان هم تاکسي کم است، هم مسافر. مدتي طولاني زير تيغ آفتابي که به کلهام ميخورد، کنار خيابان ايستادم تا بالاخره يک تاکسي رسيد و سوار شدم. دختر جواني جلو نشسته بود و من تنها سرنشين صندلي عقب بودم. راننده گله داشت که توي اين گرما فقط با دو مسافر ميرود و ميگفت: «اين جوري کار کردن نميصرفه.» به مقصد که رسيديم، پياده شدم. يک اسکناس هزار توماني به راننده دادم و منتظر بقيه پول ايستادم. راننده ۲۰۰ تومان پس داد و ميخواست حرکت کند که در ماشين را باز کردم و گفتم: «۲۰۰ تومان دادين.» راننده گفت: «خب.» گفتم: «کرايه اين مسير ۵۰۰ تومنه.» راننده گفت: «کرايهاش ۸۰۰ تومنه.» گفتم: «من هر روز اين مسير را ميام.» راننده گفت: «اگه تو روزي يه بار اين مسير را ميري من روزي ۱۰ بار اين مسير را ميرم و برميگردم. از همه هم ۸۰۰ تومن ميگيرم.» گفتم: «شما چون مسافر بهت نخورده داري دولاپهنا حساب ميکني.» راننده عصباني شد و گفت: «من ۱۷ ساله راننده تاکسيام، اگه ميخواستم از کسي کرايه اضافه بگيرم الان به جاي اين قراضه، يه ماشين نو زير پام بود.» گفتم: «اين ۳۰۰ تومن مهم نيست ولي يادت باشه حقات نبود.» در را محکم به هم کوبيدم. راننده هم حرکت کرد. هنوز حرصم خالي نشدهبود و فرياد زدم: «براي همينه که تا آخر عمرت بايد عين اسب بدويي، آخرش هم به هيچجا نميرسي.» راننده رو کرد به دختر جوان و گفت: «عجب بيتربيتيهها خودش و اون هيکلش اسبن، اونوقت به من ميگه اسب. بيشعور.» دختر جوان گفت: «ببخشيد شما الان ديگه نميتونيد اين چيزها رو بگيد، چون راوي پياده شده.» راننده گفت: «راوي چيه؟ من هر وقت دلم بخواد حرف ميزنم.» دختر گفت: «آخه نميشه اين ماجرا راوياش اول شخص بوده، براي همين وقتي اينجا نباشه ديگه نميشه ماجرا رو ادامه داد.» راننده گفت: «من هر روز اين مسير رو ۸۰۰ تومن ميگيرم، راوياش هم اول شخص باشه يا دهم شخص برام هيچ فرقي نداره. اسب هم خود بيتربيتش بود.» دختر که ديد راننده خيلي عصباني است، ديگر چيزي نگفت و کرايهاش را آماده کرد. نويسنده: سروش صحت