نماد آخرین خبر

بیژن الهی؛ شاعر شعر‌های نانوشته

منبع
اعتماد
بروزرسانی
بیژن الهی؛ شاعر شعر‌های نانوشته
اعتماد/ بيژن الهي شاعر فرم‌سازي با لحن زبان و تصوير‌هاي زباني است و در مرتبه‌اي فراتر، شاعر شعر‌هاي بسياري که وعده خواندنش داده شد، اما هرگز نوشته نشد؛ چراکه شاعر از آستانه گذشت. به قول خودش: در روزي بزرگ، روزي بزرگ/ از او که آستانه را يافته است، / از او که آستانه خود را مي‌يابد، انتظار ستردن مي‌رود/ بر آستانه – ليک – غباري نيست، که آستانه – خود – غباري ست، غبار، / و ستردن، به فوت کوتاهي. / درگذشت الهي روزي بزرگ براي شعر امروز فارسي بود؛ ناگهان شعري موعود، شعري که منتظران بسيار داشت، به فوت کوتاهي سترده شد و آنچه باقي ماند، شعر‌هاي هميشه جوان الهي بود. تجربه‌هاي الهي در ترجمه شعر به ويژه عمري که صرف ساختن آثاري هنري به فارسي کرد، مي‌توانست در شعر خودش بروز يابد. سکوت عارفانه يکي از دلايل سکوت شعري الهي با وجود ممارست او در ترجمه مي‌تواند مساله عرفان و تجربه زيسته او در اين حوزه باشد. عرفان، يکي شدن با هستي مطلق و درک حضور است. سالک براي درک اين حضور، پذيراي رياضت‌هايي مي‌شود که «خاموشي» يکي از آنهاست. نه تنها در مبادي سلوک که در وصال نيز که واجد لذت است، سالک خود را ملزم به سکوتي مي‌کند که حاصل انديشه در تجربه‌هاي عرفاني است. اين التزام گاهي در ارتباط با محبوب ازلي معنا مي‌يابد، همچون سکوتي که حاصل حيرت در مقام مشاهده جمال و جلال هستي مطلق است و گاهي در ارتباط با مردم، به نهفتن اسرار تبيين مي‌شود: پس تو هم که آفتاب نداري، باري، / آفتابي داري. ــ/ و بومادران تو سايه مي‌دهد/ اگر گل نمي‌دهد. / بعد ازين آفتابِ کم ــ/ با آفتاب اگر سفر کني ــ/ سايه‌ات به جاي مي‌ماند، / انگار سايه‌اش تو بوده‌اي. در سطحي ديگر، مشاهده جمال و جلال آنچنان قوي است که عارف، بي‌اختيار از زبان هستي مطلق راز مي‌گويد. وقتي عارف کاملا اراده خود را وانهاده و نه تنها زبان که حتي درون خود را هم خاموش کرده باشد. از سوي ديگر، احوالات ديداري و شهودي، فراتر از زبان معيار است. پس اهل عرفان، به زبان هنر و شعر که هنر زبان است، سخن مي‌گويند؛ چراکه هنر عرصه و ساحتِ بيانِ حسيات دروني است مثل شعر «افشا»: تو که خاموشي را پيش مي‌کني، / تو که آبخند/ مي‌بري از ياد/ بعد هم که در زده شد که باز کرده شود/ آن دايره‌هاي محو/ اتفاق افتاد، / بس که مي‌مردي، شنواي دري که مي‌زدند/ مثل يک لبخند. الهي در پايان دهه چهل و مقارن با انتشار بيانيه شعر حجم، عبارت مشهوري دارد که مي‌تواند در تأويل مفهوم عرفان راهگشا باشد: «حرکت ما عرفاني در شعر است. ما در شعر عرفان مي‌کنيم.» بديهي است «عرفان» در اين عبارت صرفا نمي‌‎تواند تعبيري باشد که به اختصار توضيح داده شد. اگر به شعر «از افق آغاز کرده» نگاه کنيم، درمي‌يابيم که زبان شعر و چگونگي بيان آن‌که پديدآورنده فرم شعر هم هست، خود آن «عرفان» است که الهي از آن حرف زده و اشاره‌اي که در اين شعر به «سدره المنتها» مي‌شود هم به خاطر معنا‌هاي متکثري که دارد، در ساختن فرمي که شهودي زباني است نقش موثري ايفا مي‌کند: از افق آغاز کرده آخر باد را يکي/ (مادري انگار) بر سرم/ مي‌ايستاند: بامي/ که وقفه مي‌دهد شيرين/ به قاصدک‌هايي همواره/ از گمشدگاني ديگر/ به گمشدگاني ديگر. / از-افق- آغاز- کرده را بگو/ به کجا رود، به کجا... /‌اي مبتداي منظر چشم، / سدره‌المنتها! اين رفتار زباني را مي‌توان در شعر ديگري با عنوان «فقط يک کلمه: خورشيد!» هم مشاهده کرد. شعري که محسوسات جهان را در چيدماني جديد به کار گيرد و فضاي آن بسيار نزديک به کلام عارفان است: وز آن زيارت سوزان/ روزي اگر باز آييد، / دريا را، کاسه کاسه، در مشعل‌ها مي‌ريزم/ تا بدانيد شعله‌اش/ آبي‌ترين و سردترين شعله است. شکل ديگري از بيان عرفاني را مي‌توان در شعر «از ايکار و ضامن آهو» ديد. گرچه اينجا با زباني رمزگذاري شده مواجهيم که سرشار از ارجاعات بينامتني است. در اين شعر، سه سطر آخر به بيان «حجم» در شعر ديگر شاعران اين نحله کاملا منطبق است: ... / و خورشيد در دانه انگور بگنجد؛ / (انگور که شام آخر قدسي‌ست) /، اما اکنون که سيل خورشيد، بال را برده ست/ از آهوان هيچ ساخته نيست. / او، مي‌افتد/ و آهوان سخي هيچ نمي‌بخشند/ جز نظاره، نظاره، نظاره. / اکنون که آفتاب، آرام آرام، / به غرب مي‌‎رود، / دو تش، بر تپه سرخ شده‌اند، / و در سازش تو، افق شناخته مي‌شود/ افق رضا: ضامن آب پنهان هيزم تر/ که به آتش گذاشته‌اند. «تجربه زيسته» تنها واقعيت زيست‌شناختي نيست، خصلتي متمايز و يکه هم هست. تجربه‌هاي زيسته‌اند که واقعيت اجتماعي و تاريخي انسان را تشکيل مي‌دهند و بيم و اميدها، افکار و اعمال او هستند که نهاد‌هاي انساني را پديد آورده‌اند. به همين خاطر، اديان، هنرها، ادبيات، فلسفه و علم، بخشي از آن «تجربه زيسته» اند. وراي «تجربه زيسته» هيچ چيز وجود ندارد، نه شيء در شيئيت خودش و نه امر غايي متافيزيکي يا عالم مثل افلاطوني که «تجربه زيسته» فقط پديدار، تقليد يا نسخه و رونوشتي از آن باشد. نتيجه اين مي‌شود که فاعل شناسا، جزيي از «تجربه زيسته» است و فقط از درون مي‌تواند آن را بشناسد. هيچ نقطه آغاز مطلقي براي فکر وجود ندارد، هيچ مجموعه‌اي از معيار‌هاي مطلق بيرون از تجربه که بتوان با تأملات محض به آن رسيد هم وجود ندارد. همه تأملات مربوط به «تجربه زيسته»، همه ارزش‌گذاري‌ها و مباني اخلاقي نه محصول يک ذهن شناسنده محض، بلکه برآمده از افرادي است که در زمان و مکاني خاص و تحت‌تاثير عوامل مختلف محيطي و آرا و عقايد اطراف‌شان قرار دارند و مقيد به افق عصر خود هستند. از اين حيث باور دارم شهود عارفانه منجر به سکوت و خاموشي الهي در شعر شده است: يا مگر چيز ديگري ستاره صبح بود/ يا مکث تو در کلام؟ / يا مگر چيز ديگري/ نه جز جنبه استفهام/ زبان کوچکي بود آري/ پرنده کوچکي اما/ بال‌هايي بي‌جنب/ گسترده مانده بود/، چون پرندگان بزرگ/ در خنکا... / زبان ديگري بود آري/ که بگويد/ بي که گفته باشد و انگاري/ که نام مي‌دهد تنها/ به دامنه‌هاي تپه‌ها/ که بلرزند چنان/ که پرسيده شوند/ به آرامي اين خنکا/ همچنان که آهسته در آن گرم مي‌شوم. رجعت حاد شعر بيژن الهي در دوره‌اي پديد آمد که زمانه شعر متعهد بود. متعهد‌ها شعر را ابزاري در خدمت فعاليت‌هاي سياسي اجتماعي مي‌خواستند و طبيعتا شعري مثل شعر الهي را بر نمي‌تافتند. اين مساله مختص شعر ايران هم نبود. دنيا هنوز از شعر، انتظار کارکرد‌هاي رسانه‌اي داشت. يکي از علل اين مساله نبود رسانه‌هاي اجتماعي در آن روزگار بود. دوم تاثير فرهنگي شعر بين مردم دنيا و پذيرفتن اين باور که شعر مي‌تواند از نفوذ و سلطه دولت‌ها ايمن بماند. علت سوم را بايد درخود شعريت جست‌وجو کرد و اينکه هر امري به محض ورود به فضا‌هاي معنايي شعر، معناي رسانه‌اي و يکه خود را رها مي‌کند و در بافت شعر معنا‌هاي ضمني متعدد و متکثري مي‌يابد. با اين اوصاف شعر الهي حتي شعري مثل «تشريفات» که با بياني روايي و تکيه بر لحن، فضايي براي نشان دادن «غياب» مي‌سازد بدون اينکه نامي از «مرگ» برده باشد، در دوره رونق شعر متعهد، صرفا شعري تزييني تلقي مي‌شود و از ويژگي‌هاي آنکه احضار «روزمره» به شعر و فرم‌سازي از آن است، غفلت مي‌شود: گربه تو کجا بايد/ گذاشته رفته باشد آخر؟ چه دور و بر ِ خودي! چه بگويم، دختر! / با چشم او که روز را به شب/ از خط به دايره‌يي برده‌ست: / چار اتاق، سه با يک. خالي. / و جاي اثاث، / که در اتاق ِ بعدي ِ بعدي هم نيست، / بوي زنبق تنگ مي‌کند. / شايد از ورود ِ بد ِ ما باشد/ که آن دو تا حلقه نوراني ِ روي تاق/ لرز بر مي‌دارد، / و اوي تو، تُوي او-/ او که بگويي که يک ملافه در باد بود و، / همانجور که وقت ِ جواني، / ملافه نامرتبي است. / به اين سرازيري و سربالايي نگاه کنيد، / رفقا! باد همين شکلي است-/ خواهرم، خواهر اندرم، علف ِ اتاق‌هاي من، / هيچ ِ بِنْت ِ هيچ. شعري که خود را «متعهد» مي‌ناميد، سال‌هاست در همه نحله‌ها از شعر تهي شده، در مقابل شعر الهي و شاعران «شعر ديگر» سال‌هاست که از محاق خارج شده است. از ياد نبريم که تعهد مفهومي نسبي است و شعر بدون اينکه ارتباط خود با زمينه‌هاي مختلف از جمله سياست و اجتماع را نديده بگيرد، اجتماعي زيباشناختي از مفاهيم را با سياستي زباني در خود محسوس مي‌کند. وقتي شعر مي‌نويسيم، تعهدي اگر هست از شعر به ديگر زمينه‌ها بايد سرايت کند. شعر پاسخگوي هيچ پرسشي جز خود نيست، چرا که عهدي است انساني براي متعهد کردن ديگر زمينه‌ها براي رعايت انسان. علاوه براين اگر در شعر‌هاي زبان محوري مثل شعر الهي تامل کنيم، ردي از ارتباط شعر با ديگر زمينه‌ها ديدني يا دست‌کم حدس‌زدني است. شعري که مثل شعار بخواهد خوب و بد کند، عمري پيشاپيش منقضي شده دارد. همين ويژگي‌ها باعث شده تا شعر ديگر رستاخيز خود را حتي در غياب شاعرانش تجربه کند. اين بازگشت شديد، حامل وضعيتي جديد است؛ همه آنچه زماني با برچسب‌هايي مثل، سانتي‌مانتال، بي‌معنا، غيراجتماعي، بورژوايي و بي‌تعهد نثار اين شعر‌ها مي‌شد، ناکارآمد شده و نسل تازه شعر در اين شعر‌ها معناي افزوده، معناي تشديد شده يا «حادمعنا» مي‌بيند. راهي براي عزيمت به آينده شعر؛ ميانبري براي احضار و احصاي زمان از دست رفته. ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره