جولیان بارنز در رمان جدیدش زندگی شگفتانگیز یک جراح را بازآفریده است
ترجمان/ جوليان بارنز در رمان جديدش، زندگي شخصيتي غريب در تاريخ فرانسه را بازآفريني کرده است. پزشکي چيرهدست که تحولي انقلابي در جراحي زنان به وجود آورد و در بين طرفداران سينهچاکش به «دکتر خدا» و «دکتر عشق» مشهور بود. مردي خوشپوش و اهل هنر و سياست که با گروهي از روشنفکران تراز اول فرانسوي نشست و برخاست داشت و شايعات مربوط به روابط عاطفياش به اندازۀ جراحيهاي جادوگرانهاش زبانزد بود. اما اين همۀ ماجراي «مردي با رداي سرخ» نيست. جان سينگر سارجنت، که آن زمان ۲۵ ساله و ساکن پاريس بود، اولين پرترۀ خود را تقديم رويال آکادمي کرد. اين پرتره که «دکتر پوزي در خانه» نام داشت، اتود کامل و برجستهاي از يک مرد جوان ريشدار بود که با ربدوشامبر سرخ و بلندي بر تن، جلوي پردههاي مخمل شرابيرنگ ايستاده. به نظر ميرسيد الگوي رنگ خونين و شهواني با موضوع مرتبط باشد. ساموئل ژان دو پوزي که از سلبريتيهاي عصر طلايي پاريس بود، يک جراح اجتماعي و آغازگر پزشکي زنان بود. آدمي که شهرتي جهاني داشت و به همين ميزان به زنبارگي هم بدنام بود. سارا برنارد، بازيگر مشهوري که زير تيغ او جراحي شد و نوعي رابطۀ عشقي و دوستي طولاني نيز ميانشان بود، او را «دکتر دئو» به معني دکتر خدا خطاب ميکرد؛ زيرا پوزي با موفقيت کيست تخمدان او را خارج کرده بود، کيستي «به بزرگي سر يک آدم». اما پوزي در ميان بيماران و معشوقههايش بيشتر به «لِاِمور مديسا» يا «طبيب عشق» شهرت داشت. جوليان بارنز پرترۀ سارجنت را در سال ۲۰۱۵ ديد، آن دوره اين پرتره را از موزۀ هنر متروپليتن در نيويورک امانت گرفته بودند و در گالري نشنال پرتري نگهداري ميکردند. بارنز ابتدا مجذوب آن رداي سرخ و سپس مجذوب زندگي مردي شد که آن را بر تن داشت، مردي که به گفتۀ خود، عليرغم علاقۀ بسيارش به اين دوره، پيش از آن هرگز نميشناخت. آن کنجکاوي ابتدايي در نهايت به مطالعۀ دقيق و از سر علاقۀ پوزي انجاميد، مطالعهاي که طي آن دکتر پوزي در ميان جمع پرشوري از هنرمندان و زنبارهها حيات مييابد، جمعي شامل هنرشناس سرزنده، کنت رابرت دو مونتسکيو (که دوستش مارسل پروست او را «استاد زيبايي» ميداند)، ژان لوريان، شايعهپرداز گرگصفت، نويسنده و دوئلبازي که گاه دشمن او بود و مجموعۀ متغيري از دوستان و همراهان، از جمله برنارتي، اسکار وايلد، سارجنت و جيمز مکنيل ويلستر. در اين حلقه، هنرمندان گرد هم ميآمدند، لباسهاي آراسته بر تن ميکردند، به شايعهپراکني مشغول ميشدند، دعوا ميکردند، پرتره ميکشيدند، اقرارنامه مينوشتند و هر لذت دنياييِ متصوري را امتحان ميکردند. يک رمان حقيقي با اسمهاي مستعار با عنوان A Rebours (مخالف طبيعت) دربارۀ مونتسکيو در جلسۀ دادگاه اسکار وايلد نقش مهمي داشت، دادگاهي که در آن، اين نمايشنامهنويس بارهادر شرح مصور و بدون مضايقۀ بارنز ثابت ميشود که پوزي شخصيتي روشنگر در اين جمع نادر است. او سياستمدار و سناتور بود و همچنين جراحي با مهارتي استثنايي که ابتدا تخصصش زخمهاي ناشي از شليک گلوله بود. او در مقام مدير بخش جراحي بيمارستان عمومي شهر ابداعاتي را در زمينه استريلسازي و هوشبري با خود به پاريس آورد و از دوستان هنرمند دعوت کرد تا ديوارهاي بخشهاي مختلف بيمارستان را با نقاشيهاي ديواري زينت دهند. او پزشکي زنان را متحول کرد، اولين دستورالعملها را براي راحتي زنان در معاينه تعيين کرد و رسالۀ دو جلدي تعيينکنندهاي را نوشت که به نوبۀ خود پايهگذار اين تخصص شد. او در طول زندگي خود زمان کافي را پيدا کرد تا داروين را ترجمه کند، در انواع رشتههاي هنري خبره شود، به جاهاي مختلفي از بوينس آيرس تا بيروت، سفر کند و در جنگ جهاني اول سرهنگ دوم شود. ظاهراً پوزي در سراسر زندگياش مردي با جذابيت بيپايان بود، به قول آليس، پرنسس موناکو، او «به شکل حال به هم زني خوشتيپ» بود. چند سال قبل از پرترۀ سارجنت، پوزي با ترزا لو سازاليس ازدواج کرده بود، «دوشيزهاي شهرستاني و ۲۳ ساله»، وارث خانوادهاي که ناگهان از راهآهن ثروت هنگفتي به جيب زده بودند. سه بچه داشتند. بزرگترين آنها، کاترين، رماننويس و خاطرهنويسي مهارنشدني، ديدگاههاي ارزشمندي را دربارۀ ازدواج ناکام والدينش و نظري متفاوت و خصوصي دربارۀ تواناييهاي حيرتانگيز و خيانتهاي وقيحانۀ پدرش در اختيار بارنز قرار داد. تمام اين علايق و دستاوردها در تقابل بودند با زمينۀ ناپايدار سياسي. در پايان قرن نوزدهم، فرانسه به واسطۀ گسترش «سياست بومي برتري خون و خاک» به دستههاي متخاصم تقسيم شده بود، سياستي که تبليغات رسانهاي عليه تأثيرگذاري بيگانگان به آن دامن ميزد. اين «نخبگي کلانشهريِ» نفرتانگيز، ژيگولترين ظهور خود را در حلقۀ پوزي داشت. مشکلْ پرونده دريفوس بود که يک جنگ فرهنگي بيرحمانه را به راه انداخته بود، جنگي ميان ناسيوناليستهاي کاتوليک محافظهکار و ليبرالهاي اروپاييِ شهرنشين که آزادانديشتر بودند و رهاتر زندگي ميکردند. جنگ عقايد با اخبار جعلي، تقابلِ آراي مختلف و خشونت و آشوبِ گاه و بيگاه عجين شده است. پوزي که اصل و نسبِ ايتاليايي داشت، زبانشناسي دقيق بود و شيفتۀ انگلستان و ملحد. براي او ماجراي دريفوس طبيعي بود و در محاکمهها در کنار سارا برنارد مينشست. بارنز اين کتاب را در دورهاي نوشته است که خود آن را دوران «جدايي مازوخيستي بهجز گناه فرانسوي خيانت، در زندگي پوزي هيچ بدنامي عمومياي وجود نداشت و هيچ اتهام ثبتشدهاي در خصوص سوءاستفادۀ حرفهاي از او در دست نيست و اشتباه بريتانيا از اتحاديۀ اروپا» توصيف کرده و در کتاب، درک بسيار خوبي از نظايرِ تاريخيِ سياست چندپارۀ کنوني ما به دست ميدهد. بارنز مينويسد معروفترين شعار دکتر عشق اين بود: «ميهنپرستي يکي از اشکال جهل است». بارنز در سرتاسر اين اثر کارآگاهي-زندگينامهاي به نادانستههايش به اندازۀ دانستهها توجه دارد. کتاب محدوديتهاي حقيقتجويي و همدلي را برجسته ميکند. لحن او گاهي با لحن رمانِ ديگرش، طوطي فلوبر، در ميآميزد که پيشنماي وضعيت فعلي نويسنده است و از دشواريهاي دسترسي به گذشته ميگويد و کورمال کورمال به جايي ميرود که شايد حقيقت در آن نهفته باشد. در اين فضا، بارنز هر از گاه خواننده را مورد خطاب قرار ميدهد و ميپرسد چطور بايد دربارۀ زندگي پرمشغله و نوميدانۀ پوزي قضاوت کرد. به مقالهاي در يک مجلۀ هنري برميخورد که به راحتي دکتر را به «اعتياد جنسي» محکوم ميکند و مدعي ميشود که «او مدام ميکوشيد از بيماران زن خود سوءاستفاده کند». اگرچه درست است که بسياري از دوستداران پوزي بيمار بودند، بارنز براي اين «خشونت قرن بيستويکميِ زبان و حافظه» شواهد کافي پيدا نميکند؛ بهجز گناه فرانسوي خيانت، در زندگي پوزي هيچ بدنامي عمومياي وجود نداشت و هيچ اتهام ثبتشدهاي در خصوص سوءاستفادۀ حرفهاي از او در دست نيست. بارنز ميپرسد آيا بايد او را با استانداردهاي امروزمان دربارۀ تجاوز محکوم کنيم؟ کتاب او ما را قانع ميکند که نبايد چنين کنيم. تنها زني که در دوران حيات پوزي شواهدي عليه او ارائه کرد، دخترش، کاترين، بود که خود به طور خستگيناپذيري درگير رابطههاي متعدد عشق و خيانت بود. همانطور که داستان جلو ميرود، از طريق گزيدههايي از روزنوشتههاي او با بازبينيهاي کاترين دربارۀ مردي مواجه ميشويم که در کودکي بي برو برگرد او را ميستود. امکان ندارد کاترين بتواند تحقيرهاي متعددي که پدرش در حق مادر او روا ميداشت را ببخشد، اما در کنار اينجور مسائل، نويسنده -و خوانندگان رمان او- مجذوب پوزي باقي ميماند، مردي «تحسينبرانگيز و جذاب» که پايان عمرش نيز همچون زندگياش شگرف بود و در اتاق مشاورهاش به دستِ مردي بيمار با شليک گلوله به قتل رسيد، کارمندي که پوزي سهواً او را از نظر جنسي ناتوان کرده بود.