آخرين خبر/ صداي راديو تاکسي آنقدر کم بود که چيز واضحي شنيده نميشد، فقط معلوم بود که راديو روشن است. از راننده پرسيدم: «ميفهمين چي ميگه؟» راننده گفت: «نه، نميخوام هم بفهمم.» گفتم: «چرا خاموشش نميکنيد؟» راننده گفت: «دوست دارم يه صدايي باشه، عادت کردم. تو خونه هم هميشه راديوم روشنه.» پرسيدم: «خانمتون اينا اذيت نميشن؟» راننده گفت: «خانمم فوت شده، بچههام هم دو تا شون خارجان، يکيشون هم شهرستانه...»
به راننده نگاه کردم پير بود. گفتم: «يعني تنها زندگي ميکنيد؟» راننده گفت: «تنها.»
پرسيدم: «سخت نيست؟» راننده گفت: «نه.» بعد گفت: «اصلا... فقط دلم براي اونايي که مُردن تنگ شده.» بعد لبخندي زد و پرسيد: «خندهداره آدم تو سن و سال من دلش براي پدر و مادرش تنگ بشه؟»
گفتم: «نه.»
راننده گفت: «من دلم براي همه تنگ شده... پدرم، مادرم، زنم، عموهام، عمهها، خالهام، داييهام، بچههاشون...» بعد دوباره لبخند زد و گفت: «اون ور چه خبره... همه اونورن.» به پيرمرد که هنوز لبخند به لبش بود، نگاه کردم و فهميدم چرا مادربزرگم از مرگ نميترسيد.
سروش صحت
بازار