تکرار «مصائب نویسندگی»؛ از مارکز تا نشر ایران
خبرگزاري کتاب ايران/ هادي حسينينژاد؛ چه نويسندهي روزنامهنگار و چه روزنامهنگارِ نويسنده؛ اين تقدم و تاخير اهميتي ندارد وقتي موضوع بحث، گابريل گارسيا مارکز باشد. اتفاقا گره خوردن اين دو ساحت با يکديگر است که ماهيت وجودي اين اسطوره معاصر را ساخته است. و اين ويژگي، خصوصا براي خبرنگاران کتاب و ادبيات، از اهميت مضاعفي برخوردار است. به اعتبار ديگر؛ مارکز، دستکم به فراخور آثار داستاني خود و فرآيند انتشار آنها، با بازار نشر – هم در کشور کلمبيا و هم در سراسر جهان- آشنايي داشته، مصائب و معضلات نويسندگي را ميدانست و با نويسندگان همعصر خود همداستان بود. آنچه در اين ميان، بيشتر قابل توجه است، شباهتهايي است که بازار نشر کتاب در کشورهاي توسعهنيافته در طول تاريخ معاصر با نشر ايران داشته و دارند. اين جالب است، يادداشت مارکز در سال 1966 ميلادي، يعني ياداشتي که 54 سال پيش از سوي او نوشته شده، کم و بيش روايتگر همان معضلات و دغدغههايي است که همچنان در نشر کشورمان وجود دارد. پايين بودن سهم مولفان از قيمت پشت جلد کتاب، تيراژها و فروشهاي پايين، مشکلات معيشتي نويسندگان، ملاحظات سفارشينويسي، مميزي و... همه و همه مشکلاتي است که براي ما آشناست و حلقههاي مختلف نشر، همچنان با آنها دستبهگريباناند. اين مشابهتها؛ آنهم با درنظر گرفتن 54 سال فاصله زماني، در جاي خود قابل تأمل و سوالبرانگيز است و ريشه مشترک آن در توسعهنيافتگي ميدود؛ توسعهنيافتگي در حلقههاي نشر از دواير نشر گرفته تا شبکههاي توزيع و بازارهاي فروش. مصاديق اين تشابه هم فراوانند: کاهش شمارگان متوسط کتابها به چندصد نسخه، عزيمت بخش قابل توجهي از نشر به سمت آثار ترجمهاي(با توجه به عدم عضويت ايران در معاهده کپيرايت و ملزم نبودن به پرداخت حق رايت کتابها)، خارج شدن نويسندگي از دايره تعريف حرفه و يا افول آن در حد شغل دوم و سوم، حاشيه محدود امنيت شغلي در عرصه نشر و تعطيلي کتابفروشيها و... آيا اين نشانهها ما را به اين گزاره ميرساند که برخلاف بسياري از کشورهايي که در مسير توسعهيافتگي به ارتقاء شاخصهاي فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي دست يافتهاند، نشر ايران همچنان در گذشته جامانده است؟ مصائب نويسندگي يادداشت «مصائب نويسندگي» يکي از يادداشتهاي خواندني مارکز است که در جولاي 1966 در نشريه «ال اسپکتادور» بوگوتا(پايتخت کلمبيا) به انتشار رسيده است. اين يادداشت در کتاب «رسوايي قرن» که از سوي نشر خزه و با ترجمه علي شاکر منتشر شده آمده است که در ادامه آنرا ميخوانيد. ميانتيترها به متن اضافه شده است. 29هزار نخ سيگار کتاب نوشتن به خودکشي ميماند. به آن وقت و عمري که برايش ميگذاري نميارزد. به نظرم بسياري از خوانندهها اصلاً کتاب را تا آخر نميخوانند. درک نميکنند نويسنده براي نوشتن آن دويست صفحه چه خون دلي خورده و چه سختيهايي کشيده. آن هم براي شندغاز حقالتاليف. خلاصه باري آنان که شايد ندانند، بد نيست بگويم که نويسنده فقط ده درصد قيمت پشت جلد را بهعنوان حقالتأليف برميدارد. يعني اگر بيست پزو پول کتاب باشد، فقط دو پزو به جيب نويسنده ميرود. بقيه را ناشر و توزيعکننده و فروشنده کتاب برميدارند. اسفناکتر اينکه نويسندگان خوب، کمتر مينويسند و بيشتر سيگار ميکشند و فکر ميکنند. پس طبيعي است که براي نوشتن کتابي دويست صفحهاي طي دو سال، بيست و نه هزار نخ سيگار دود کنند. يعني بيش از دستمزد کتاب، پول سيار ميدهند. براي همين است که به قول يکي از دوستان «همه ناشران، توزيعکنندگان و فروشندگان کتاب ثروتمندند و همه ما نويسندهها بدبختيم و بيپول.» اين مشکل در کشورهاي توسعه نيافته جايي که بازار کتاب رونقي ندارد، بغرنجتر است. البته اين همهجايي است. «کامو» و دولت مستعجلِ نوبل در ايالات متحده که بهشت نويسندگان است و برخي از آنان به فروش يکشبهي کتاب، ره صدساله طي ميکنند، کلي از نويسندهها هنوز محکوماند، به دريافت قطرهچکاني ده درصدِ پشت جلد. آخرين موردي که نويسندهاي در آمريکا ـ البته بهحق ـ پولدار شد، مربوط به کتاب «در کمال خونسردي» ترومن کاپوتي است. کتابي که هفته اول براي نويسندهاش، نيمميليون دلار درآمد کسب کرد و امتياز ساخت فيلم آن هم فروخته شد. در عوض، با اين طوفاني که کاپوتي راه انداخته، نام آلبر کامو، جايي در قفسه کتابفروشيها ندارد. کامو به نام مستعار، فيلمنامه مينويسد تا پولي درآورد و بتواند کتاب بنويسد. تازه جايزه نوبل ادبيات ـ که کمي پيش از مرگش به او تعلق گرفت ـ حکم دولت مستعجل داشت. با اين جايزه چهل هزار دلاري فقط ميتوان يک خانه خريد که بچهها بتوانند در حياط پشتي آن بازي کنند. کار بهتر ـ هرچند غيرعمدي ـ را ژان پل سارتر کرد. نوبل را به دليل روح استقلالخواهي و اصولي که داشت، نپذيرفت که در عمل باعث استقبال بيشتر از کتابهايش شد. پذيرفتن اسپانسر يا همان «سفارشي نويسي»! خيلي از نويسندهها دوست دارند که يک پولدارِ سخاوتمند از آنان حمايت ميکرد تا بتوانند با خيال راحت به کارشان برسند. هرچند کمي نسبت به قبل، چيزهايي تغيير کرده، ولي حاميان هنر، هنوز وجود دارند. کنسرسيومهاي مالي بزرگي هستند که گاهي براي معافيت مالياتي، اصلاح تصوير سازماني يا کمکردن از بار احساس گناه خويش، مبالغ قابلتوجهي به کارهاي هنري اختصاص ميدهند، ولي ما نويسندهها دوست داريم هر کاري دلمان خواست بکنيم. ما به حامياني که استقلال فکريمان را مخدوش ميکنند، مشکوکيم. من خودم ترجيح ميدهم بدون هيچ کمکي بنويسم. نه از اين باب که حوصله آزار و اذيتها و دخالتها را ندارم، نه؛ چون وقتي شروع ميکنم به نوشتن، نميدانم آخرش بايد با چه کسي به توافق برسم. چراکه آخر کار با ايدئولوژي آن حامي مالي مخالفت کنم، منصفانه نيست(گرچه بيشتر نويسندهها با آن ايدئولوژي مخالفند)، اگر با آن موافق هم باشم، اخلاقي نيست. به نظرم ميرسد، نظام حمايتگري، نوعي سرمايهداري پدرسالارانه است. شبيه کاري که دولتهاي سوسياليستي با يک نويسنده ميکنند. او مثل يک کارگر از دولت حقوق ميگيرد که برايش بنويسد. روي کاغذ، کاري که نظام سوسياليستي ميکند درست است، چون سايهي واسطهها را از سر نويسنده برميدارد، ولي در عمل همانطور که ميبينيم اين سيستم براي نويسنده، مشکلاتي فراتر از حقوق کم ايجاد کرده است. محکوميتِ اخيرِ دو نويسندهي بيچاره به اردوگاههاي کار اجباري در سيبري به دليل آن نيست که بد نوشتهاند، بلکه آنان با اسپانسر خود، يعني رژيم شوروي، به توافق نرسيدند. همين نشان ميدهد که چقدر وضعيت خطرناکتر است. چنين حکومت نابالغي هنوز اين حقيقت را درک نميکند که براي ما نويسندههاي آزاد، هيچ چيزي آزاردهندهتر از پوشيدنِ کُتِ تنگِ دکترينها و تمهيدات قانوني نيست. بهشخصه معتقدم، نويسنده هيچ وظيفه انقلابياي ندارد، جز خوب نوشتن. ناهمنوايي تحت هر رژيمي، شرط اساسي براي نويسنده باقي ماندن است که البته کمکي هم به آن رژيم نميکند. ولي نکته اينجاست که همنوايي و همراهي يک نويسنده هم خطرناک است، چون چنين شخصي قطعا به نويسنده بدي تبديل ميشود. نويسنده خوب با پاي برهنه هم مينويسد گاهي پس از اينکه در نوشتههاي ما دست ميبرند، ابتدا از خودمان ميپرسيم که اصلاً چرا مينويسيم؟ جواب الزاما ملودراماتيکتر و صادقانهتر است. تو نويسندهاي؛ همانطور که عدهاي ممکن است سياهپوست باشند. موفقيت، دلگرمکنندهاست. حمايت و تشويق خوانندگان به ما انگيزه ميدهد، اما اين پاداشها فرع نوشتن است، چون نويسنده خوب حتي با پاي برهنه هم مينويسد. مينويسد، با اينکه ممکن است کسي کتابش را نخواند. اين نوعي شغل خطرناک است که جنون اجتماعيِ پشت خود را به خوبي نمايان ميکند. اينکه بسياري از زنان و مردان حاضرند تا پاي جان بنويسند و جدي دربارهاش حرف بزنند، حتي بدون هيچ هدف و درآ