"پیامبری از کنار خانه ما رد شد" از عرفان نظرآهاری
آخرين خبر/ پيامبري از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: چه باراني مي آيد. پدرم گفت: بهار است و ما نمي دانستيم باران و بهار نام ديگر آن پيامبر است. پيامبري از کنار خانه ما رد شد. لباسهاي ما خاکي بود. او خاک روي لباسهايمان را به اشارتي تکانيد. لباس ما از جنس ابريشم و نور شد و ما قلبمان را از زير لباسمان ديديم. پيامبري از کنار خانه ما رد شد. آسمان حياط ما پر از عادت و دود بود. پيامبر کنارشان زد. خورشيد را نشانمان دادو تکه اي از آن را توي دستهايمان گذاشت. پيامبري از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر انگشت هاي درخت کوچک باغچه روييدند و هزار آوازي را که در گلويشان جا مانده بود به ما بخشيدند و ما به ياد آورديم که با درخت و پرنده نسبت داريم. پيامبري از کنار خانه ما رد شد. ما هزار در بسته داشتيم و هزار قفل بي کليد. پيامبر کليدي برايمان آورد ؛ اما نام او را که برديم، قفل ها بي رخصت کليد باز شدند. من به خدا گفتم: امروز پيامبري از کنار خانه ما رد شد؛ امروز انگار اينجا بهشت است. خدا گفت: کاش مي دانستي هر روز پيامبري از کنار خانه تان مي گذرد و کاش مي دانستي بهشت همان قلب توست... برگرفته از کانال عرفان نظرآهاري