داستانک/ وقتی بزرگ شدی می خواهی چکاره شوی؟
آخرين خبر/ بچه که بودم هميشه وقتي از من مي پرسيدند "وقتي بزرگ شدي مي خواهي چکاره شوي؟" مي گفتم «خلبان» وقتي 18 سالم شد، جهانم آنقدر عوض شده بود که خلباني با شرايطي که من داشتم کيلومترها فاصله داشت و اصلا حتي ديگر به آن فکر هم نمي کردم. کارشناسي را که تمام کردم افتادم پي کار، هر روز که مي گذشت و من نمي توانستم کار پيدا کنم، از جيب مي خوردم و منفي تر مي شدم. آنقدر اين دوران کار پيدا کردن طولاني شد که ديگر مجبور شدم پا بگذارم روي همه آرزوها، خيال ها و تصورات و يک راست بروم تو دل واقعيت ها. نزديکترين واقعيت براي من دور اصلي ترين ميدان شهر بود و نشستن روي جدول خيابان، مثل آدم هاي ديگري که کيسه به دست و با لباس هاي خاکي آنجا منتظر ماشيني بودند که بيايد جلوي پايشان ترمز بزند تا همه بريزند دورش. آخر سر هم طرف يک يا چند نفر را انتخاب کند و ببرد سر ساختمانش براي کارگري. اوايل خجالت مي کشيدم ولي بعد از مدتي تا ماشين ترمز مي زد من هم مي دويدم. گاهي مي گرفت و آن روز مي رفتم سر کار گاهي هم روزي آن روزم بسته مي شد و با آن پلاستيک لباس کار، دست خالي بر مي گشتم خانه. از آن روزها هجده سال مي گذرد، دو تا بچه دارم و الان همچنان دارم همان کار را مي کنم و زندگي ام را از همان راه مي گذرانم. اگر به بيست سال پيش بر گردم، همه آن روياهاي دکتر و خلبان و مهندس شدن را از ذهنم مي ريزم دور و مي چسبم به واقعيت هاي شرايط خودم و آن کاري که دوست دارم، حال هرچقدر که مي خواهد درآمدش کم باشد. حتما يا پستچي مي شوم يا کتابفروش پستچي ها خيلي خوشبختند. وقتي که بسته ها را به دست صاحبانشان مي رسانند فرصت ديدن لبخند مردمي را دارند که مدتي منتظر چيزي بودند و با رسيدن به آن ناخودآگاه لبخند مي زنند. پستچي که باشي هر روز با خودت بسته هايي حمل مي کني که پشت هر کدامشان يک لبخند است و لبخندها روزت را ميسازند و يا کتابفروش ها. هر روز که در مغازه را باز مي کنند، بوي کاغذ نوي کتاب ها مي خورد به دماغشان، همه اش با آدم هاي درست و حسابي سر و کار دارند و اگر دلشان گرفت يکي از کتاب ها را بر مي دارند ورق مي زنند و خودشان را لاي آدم هاي کتاب پيدا مي کنند اگرچه مي گويند که هيچ وقت براي رفتن به دنبال روياها، دير نيست شايد من هم يک روز که خرجي چند ماه آينده ام را در جيبم داشتم و از نان زن و بچه ام خيالم راحت بود بروم دنبال خواسته هايم ولي فعلا نمي شود؛ هر روز که دور آن ميدان روي جدول منتظر ترمز ماشين صاحب کاري نباشم، از حساب و کتاب زندگي ام عقب مي مانم و از آنچه هستم منفي و منفي تر مي شوم... عطا شريف (از زبان يک کارگر ساختماني)