شعری از استاد شهریار با خوانش اردشیر رستمی
آخرين خبر/ نه وصلت ديده بودم کاشکي اي گل نه هجرانت که جانم در جواني سوخت اي جانم به قربانت تحمل گفتي و من هم که کردم سال ها اما چقدر آخر تحمل بلکه يادت رفته پيمانت چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکداماني حذر از خار دامنگير کن دستم به دامانت تمناي وصالم نيست عشق من مگير از من به دردت خو گرفتم نيستم در بند درمانت اميد خسته ام تا چند گيرد با اجل کشتي بميرم يا بمانم پادشاها چيست فرمانت شبي با دل به هجران تو اي سلطان ملک دل ميان گريه مي گفتم که کو اي ملک سلطانت چه شبهايي که چون سايه خزيدم پاي قصر تو به اميدي که مهتاب رخت بينم در ايوانت به گردنبند لعلي داشتي چون چشم من خونين نباشد خون مظلومان؟ که مي گيرد گريبانت دل تنگم حريف درد و اندوه فراوان نيست امان اي سنگدل از درد و اندوه فراوانت به شعرت شهريارا بيدلان تا عشق ميورزند نسيم وصل را ماند نويد طبع ديوانت