زن یا کلاشینکف؟
جام جم/ الا و برنا و باليده بود . توگويـي گـوزني با شاخهايي پيچاک و اندامي ورزيده و چغر در يک قدمي به بعثت براي رياست قبيله ... در آن سوز صبح ديماه در پيچ تاريخي شميران ايستاده چشم انتظار روشناي گندم و بادام و چاي (رزق) چشمهايش تمناي ساير همکاران بيکارش (کارگران فصلي) را نداشت . چند کيلو استخوان بود تراشيده و مواج تو گويي از چوب اساطيري گز و سنجد. با پوستي که پوستينش بود در زمهرير سرماي سيلي زن . حفره چشمهاي عميق تو رفتهاش انگار لانه اي امن بود براي تخم گذاري قباسبزهاي رميده از زمستان. يخ صحبت به سلامي واشد . گفتم سه ماه کار دارم و گفت . هچ باک نيست . گفتم چند : گفت هچ گپ پيسه مکن... کار باشد بس است. خشمي مقدس و مقتدر از کلمههايش مي چکيد. به دلم نشسته بود . اينکه اسمش غلام است را توي ماشين گفت و اينکه حاضر است توي همان آپارتماني که مي خواهم بازسازي کنم مستقر شود را ... از فردايش شديم همکار ... خراب مي کرديم براي آباداني ... دو فرهاد با تيشه هايي براي ساخت زندگي شيرين . وسط چاي خستگي کش بعد از ظهر يکي از همان روزهاي کار و تاول بود که گفتم آرزو چه داري و يک کلمه گفت : کلاشينکف !!! گفتم چي؟ گفت يک کلاشينکف طاق لنگ روس توي گريس ... نو ... گذاشتم به حساب روحيات و خوي مردمان سرزمين هميشه در افغانش ... هميشه در جنگش ... افغانستان... گفتم چرا کلاش؟ گفت: بابايي مرا ... مادري مرا ... برادري مرا ... طالب پاکيستان از خدا بي خبر کشته کرده ... همي قاتيلهايش را ميشناسوم ... يکان کلاش پيسه من برسه بخرم ... مي رووم از ايران اينتيقام خود ميگيروم ... قند خيسيده در دهنم شد سنگ نمک ... کلمه ها توي سرم مثل سربازهاي روس رژه ميرفتند و چوپاني تاجيک ني مي زد . من شب به شب به غلام اسکناسهايي ميدادم که هرکدامش چندسانتي متر از خريد يک کلاشينکف روسي را متقبل ميشد ... خانه ساخته شد ... با غلام سه ماه هم نمک بودم و همسفره ...برادر بوديم و همدل . با گوزن مغرور صبح ديماه يک غروب گاوگم اسفند خداحافظي کردم . مزدش را دادم و رفت . بعدها دوستها و رفقا بعضي شان کارگر مي خواستند و شماره غلام را دادم و از کارش تعريف کردم . همه گفتند خاموش است ... غلام خاموش بود و من خداخدايم بود که شعله هاي خشمش هم خاموش باشند . غلام رفته رفته در روز مرگيهايم گم شد ... همانطور که همکلاسيهايمان ... همخوابگاهي هامان. همخدمتيهايمان . غلام را يکي دوبار ديدم ... درخواب ... با کلاشي بردوش با لولهاي سرخ ... لبخند ميزد و لبخندش انگار برآمده از شولاي انتقام ... روزها گذشت ... ديگر خواب غلام را هم نديدم ... غلام رفته بود بيخ ميخ هاي بايگاني ذهنم توي کمدي که هيچ وقت به کارم نمي آمد و حتي کليدش هم زنگ زده بود ... خنکاي يک صبح مهرماه دوسال بعد ... دو چرخ جلوي چرخ دستي را داده بود بالا و باظرافت از دستاندازهاي دهان گشوده پيادهرو مي گذشت. بار چرخ دستي اش صيفي جات بود ... نارنجي هويج ها و برق فلفل دلمه اي ها و دفترسبزکاهوها و قلمستاني از خيار ... مگر ميشود . شکارچي چشمهاي شکارش را در لحظه ديدنش توي دوربين و مگسک فراموش کند؟ زدم روي شانهاش: چطوري غلام؟؟ جا خورد. لکوموتيو صيفيجاتش را متوقف کرد و شناخت: هاااا بخير بخير ... چيطور استي ؟ جانت جور است؟ چند موزاييک با هم قدم زديم و از همه چيز حرف زديم . و دل دل کردم و بالاخره پرسيديم: خريدي ؟ کشتي ؟ گفت : چه ؟ گفتم کلاش ... خنده کبوتري بود که از لبهايش بيرون جهيد : هاااا نه ... به ورامين شدوم براي کاري ... به يکي از همولايتيهاي خود عاشيق شدوم... زن گرفتم ... در همان ورامين اتاق گرفتم . زندگي مي کنم. کار هم همين هوتل است . مي روم خريد برايشان-بخير است- مهندس ... آن موقع ها بغل کردن منع قانوني و بهداشتي نداشت . خيلي خوشحال شده بودم. به هتل رسيده بوديم و غلام بايد مي رفت. توي راه به اين فکر مي کردم که زن ابتداي زندگي است و مي تواند يک گوزن مغرور جنگجوي منتقم را به اسبي راهوار و رام تبديل کند که تمام مسير زندگي را چهارنعل تاخت برود و از پيچيدن باد لاي عرق موهاي يالش غرق لذتي رخوتناک را تجربه کند... غلام مي توانست يکي از مردهاي خاورميانه باشد که هر شب کلاشي روسي را روغن کاري مي کند و حالا مردي شده بود که هرشب موهاي تنباکويي زني شرقي را برس ميکشيد و بو مي کرد... نويسنده : حامد عسکري شاعر و نويسنده