آخرين خبر/ مردي که عقب تاکسي کنار من نشسته بود و داشت توي سررسيدش چيزي يادداشت مي کرد، سررسيدش را بست و گفت: «هرچي مي دووييم، بازم عقبيم.» کسي جوابي نداد. مرد دوباره خودش گفت: «همش داريم مي دووييم، بازم هيچي.» زني که جلوي تاکسي نشسته بود، گفت: «خوش به حالتون.» مرد پرسيد: «چرا؟» زن گفت: «پسر من شش سالشه ولي نمي تونه بدووه... هر کاري مي کنيم نمي تونه.» ديگر هيچ کدام حرف نزديم. به زن نگاه کردم، جوان بود...
برگرفته از sehat_story
بازار