تازههای نشر/ «سهم من از عاشقی»؛ خاطراتی که تنها با انگشت سبابه نوشته شده
ميزان/ «سهم من از عاشقي» که به تازگي براي پنجمين بار منتشر شده، خاطرات رمضانعلي کاوسي يکي از جانبازان ضايعه نخاعي است که از دوران کودکي راوي آغاز ميشود و تا زمان پس از مجروحيت او ادامه مييابد.
کاوسي که از جانبازان ضايعه نخاعي است، توانسته اين کتاب را تنها با انگشت سبابه خود بنويسد. خاطرات او از دوران کودکي در روستايي در اصفهان آغاز ميشود و پس از آن، مخاطب با خاطرات او از سالهاي مبارزه با رژيم شاه و سپس جنگ تحميلي آشنا ميشود. او در مقدمه اين کتاب مينويسد:
سيزدهم آبان سال ۱۳۶۱، در جنگ تحميلي عراق عليه نظام نوپاي جمهوري اسلامي ايران، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به گردنم، جانباز ضايعهنخاعي شدم. از زمان جانبازشدن تاکنون، همنشينِ ويلچر هستم. راضيام به رضاي حضرت دوست که «هرچه بر سر ما ميرود، ارادت اوست». دستهايم توانايي چنداني براي نوشتن ندارد. مطالب اين کتاب را فقط با انگشت سبابۀ دست چپم تايپ کردهام.
تصميم گرفتم ابتدا خاطرات زندگيام را از دوران کودکي بهتصوير بکشم؛ نيز مشکلات و محروميتهايي را که در زمان تحصيل با آنها مواجه بودهام، و بعد اتفاقاتِ شب عمليات و گذرانِ روزهاي جانبازيام را بهتفصيل شرح دهم. ميخواهم، با نوشتن خاطراتم، حکايتِ جنگيدن و مجروحشدن يکي از فرزندان اين آب و خاک براي آيندگان بهيادگار بماند.
من خاطراتم را نگاشتم تا دانش مردم کشورم دربارۀ جانبازان به برخورداري از سهميۀ دانشگاه و شايد نام يک کوچه يا خيابان خلاصه نشود. مينويسم تا آيندگان بدانند براي بعضي از رزمندگانِ اين آب و خاکْ جنگ در سال ۱۳۶۸ تمام نشد و هنوز ادامه دارد. مينويسم تا مردم ايران بدانند عدهاي از فرزندان اين ديار مجبور شدند بعد از جنگ، با خوابيدن روي تخت و نشستن روي ويلچر، مبارزۀ ديگري را با درد و رنج و مشکلات گوناگون آغاز کنند. مردم ما نميدانند مشکلاتي گريبانگير يک جانباز قطعنخاع است که گاهي قلم نيز، به دليل نارسايي واژهها، مجبور است در برابر آنها دم فروبندد.
در بخشهايي از اين کتاب ميخوانيم: در همين فکر و خيال بودم که يکدفعه به خودم ميآمدم و خودم را، بدون ذرهاي حرکت، چسبيده به تخت ميديدم. گاهي احساس ميکردم انگار روحم تحمل اين جسم بيحرکت را ندارد. بعضيوقتها، عصباني ميشدم و، بهخاطر وضعيت پيشآمده، با خدا قهر ميکردم: «خدايا، ميخواي با من چي کار کني؟ من حوصله ندارم سه ماه روي تخت بيمارستان بخوابم. خدايا، من ميخوام زودتر خوب بشم برم خونهمون. ميخوام دوباره برم جبهه. چرا از ميونِ اين همه رزمندۀ زخمي، فقط من يکي بايد اينجوري باشم؟ اين چه جور مجروحشدنيه که دست و پام سالمه، اما نميتونم حرکتشون بدم؟»
بعد از لحظاتي، به خاطر قهر کردنم، از خدا عذرخواهي ميکردم. خودم را به دست مصلحتانديشياش ميسپردم و ميگفتم: «خدايا، راضيام به رضاي تو.»
دوباره، ساعتي بعد، چنان غمگين ميشدم که انگار بناست تمام دنيا را روي سرم خراب کنند. هماتاقهايم را به اتاق عمل ميبردند، جراحي ميکردند و برميگردادند. خوشحال بودند که رو به بهبودي هستند. آنها با ويلچر و عصا جابهجا ميشدند؛ اما من مثل يک تکه گوشت، بيحرکت، روي تخت افتاده بودم. يک بار، وقتي دکتر بالاي سرم آمد، به او گفتم: «دکتر، چرا من رو عمل نميکنين؟ نکنه ميترسين شهيد بشم؟ من که از شهيدشدن نميترسم!»
دکتر سري تکان داد و گفت: «حوصله داشته باش. حالا زوده تو رو عمل کنيم. اگه لازم باشه عملت کنيم، مطمئن باش کوتاهي نميکنيم.».
چون کاملاً صاف خوابيده بودم و بالش هم زير سرم نبود، نميتوانستم درست هماتاقيها را ببينم. بعضيوقتها، درحد چند جمله، با آنها حرف ميزدم. صحبتم با آنها در حد همان سلام و احوالپرسي بود و اينکه از کدام شهرستان هستند. بيشتر زخميها لهجۀ اصفهاني داشتند. آنها هم از من سؤال ميکردند: «اهل کجايي؟ اسم گردانتون چي بود؟ و ...»
بيشتر هماتاقيهايم درد داشتند و ناله ميکردند. به بعضيهايشان که درد زيادي داشتند، مُسکن ميزدند تا بخوابند.
هيچ مجروحي ملاقاتکنندۀ آشنا نداشت. فقط بعضيوقتها، مردم خونگرم تبريز به ديدنمان ميآمدند. چون ملاقاتکنندهها آذريزبان بودند، نميتوانستند درست با ما ارتباط برقرار کنند. يک روز بعدازظهر، يک مرد سي چهل ساله با زن و بچهاش کنار تخت من آمد و سلام کرد. جوابش را دادم. چند دقيقه تندتند ترکي صحبت کرد. من که از حرفهاي او چيزي نميفهميدم، فقط نگاهش ميکردم. جملهاي گفت که آهنگش سؤالي بود. صبر کرد تا من جوابش را بدهم. به او گفتم: «ببخشيد. من ترکي بيلميرم.»
بيشتر وقتها تنها بودم. چون در آن چند روز با هيچ آشنايي همصحبت نشده بودم، دلتنگ بودم؛ دلتنگ همرزماني که با آنها انس گرفته بودم. نميدانستم کدامشان سالماند و کدامشان شهيد شدهاند. عمليات موفق بوده يا نه....