داستانی پرماجرا از قربانیان مخوفترین سازمان تروریستی جهان
تسنيم/ «تسخير شدگان» عنوان رماني است که در آن جوانان به دام سازمان منافقين افتاده و مانند خوابزدهها تسخير شدهاند؛ همچون عروسکهاي خيمه شببازي که گرداننده اعمالشان کس ديگري است.
«مجاهدين» بيش از آن که يادآور جهاد و از خود گذشتگي و ايثار باشد، تداعي کننده حيله و جنايت و نيرنگ است. «سازمان مجاهدين» يا به عبارت بهتر «منافقين» نام سازماني است که با وعدههاي خوش رنگ و لعاب دست به جنايات فجيع بشري زده و جوانان پاک و خواهان اصلاح و تحول را به منجلاب تباهي کشانده است.
سالها از عمر اين سازمان ضد بشر ميگذرد و به آتش زير خاکستري بدل شده که اگر نسيمي به آن بوزد، دوباره جان ميگيرد، اما اينبار هولناکتر از قبل. زبان نرم و رفتاري دوستانه همچون نقابي است که اعضاي آن بر چهره دارند، اما پشت اين نقاب زيبا هيولايي پنهان شده.
«تسخير شدگان» عنوان رماني است که در آن جوانان به دام اين سازمان افتاده و مانند خوابزدهها تسخير شدهاند؛ همچون عروسکهاي خيمه شببازي که گرداننده اعمالشان کس ديگري است. گويي به کاري اجير شده باشند، بدون لحظهاي شک و ترديد، بيوقفه تلاش ميکنند و به زعم خودشان با اين کارها خلق را خشنود ميکنند.
«بهار»، دختري دبيرستاني است و درست زماني که بايد تنها دل مشغولياش درس و مدرسه باشد، ناخواسته به دل ماجرايي کشيده ميشود که فراي طاقت بسياري از همسالانش است. او نامهاي عجيب پيدا ميکند و وقتي نامه را به ناظم مدرسه که دوست خانوادگيشان است، نشان ميدهد، متوجه ميشود برادرش در دام سازمان مجاهدين گرفتار شده است.
اين رمان ماجرا محور که به قلم توانمند نويسنده جوان، مينا شائيلوزاده به نگارش درآمده، پر است از خردهماجراهاي جذاب و نفسگير براي نوجوانان کتابخوان. درست زماني که مخاطب فکر ميکند به حاشيهاي امن رسيده است، درگير بحراني ديگر ميشود و هنوز گره قبلي باز نشده، گره جديدي در کار ميافتد.
زندگي هر لحظه صورت جديدي از خود را به رخ «بهار» 16 ساله ميکشد و هر بار خشنتر و بيرحمتر از پيش جلوه ميکند، اما بهار، دختر لوس و کمطاقت گذشته کمکم بزرگ و قوي ميشود و به دل ماجرا ميزند تا نگذارد برادرش در باتلاق فرو برود.
نويسنده در اين اثر ميکوشد مخاطب نوجوان را به اصفهان دهه 60 ببرد و حال و هواي آن روزها را به تصوير بکشد. همراه با شخصيتش او را به مسجد ميکشاند و پاي حرفهاي پيرزني فضول، اما شيرينزبان و خوش لهجه مينشاند.
در بخشي از اين رمان ميخوانيم:
«به آرامي کاپشنش را از دسته صندلي برميدارم و رويش مياندازم. کاپشن کمي کج ميشود و کاغذي که تا نيمه از جيبش بيرون زده بود، روي زمين ميافتد. بااحتياط خم ميشوم و از زمين برش ميدارم.
ميخواهم بگذارم سر جايش، اما حسي ته دلم را قلقلک ميدهد. شک ندارم قبل از خواب نگاهي به کاغذ انداخته، چون دقيقاً سر جيبش بود. با دقت به چهره غرق خوابش نگاه ميکنم تا خيالم از بيدار نشدنش راحت شود.
آرام و بيصدا کاغذ را باز ميکنم. کلمههاي چاپي ريزي که پشت سر هم رديف شدهاند را بهسرعت ميخوانم. نامهاي رسمي و پر از کلمات عجيب که ازشان سر درنميآورم.
روزبه تکاني ميخورد. هول ميکنم و سريع کاغذ را داخل جيب کاپشنش ميچپانم. از صندلياش دور ميشوم و روي تخت مينشينم. خرخري ميکند، ولي بيدار نميشود.
قلبم مثل توپِ بازي در سينه ميکوبد. نگاهم خيره به جيب کاپشن مانده. حس بدي دارم. اين کاغذ هرچه هست، نميتواند بيارتباط با دير آمدنهاي روزبه باشد. روزبه راست ميگويد، بيخود که خانم مارپل نشدهام!»
اين اثر 204 صفحهاي که طرح جلدي جذاب و وهم آلود دارد، در سال 1398 به همت نشر معارف روانه بازار شد تا در سبد فرهنگي خانوادههاي دغدغهمند قرار گيرد.