یادداشت طنز/ «قرار تراپی» از مونا زارع!

آخرين خبر/ آدامسم را در مي آورم و ميگذارم لاي دستمال کاغذي قرمز رنگي روي ميز. دستمال را گوله ميکنم و ميچپانم توي جيب شلوارم. طوري جيبم ورم کرده که اگر جاي صاحب کافه بودم شک ميکردم دخترک جاشکري چيزي را کش رفته. زير چشمي مردي که پشت کانتر ايستاده بود، نگاه کردم و دستم را گذاشتم روي جيبم. دست خودم نيست اما تنم ميخارد براي اينکه کسي بهم مضنون شود و فکر کند ريگي توي کفشم است. مچم را بگيرد و در نهايت آن چهرهاش را که نادم و پشيمان است از اينکه زود قضاوت کرده را ببينم. بعدش بيفتد به پايم که حمقاتش را ببخشم و براي اينکه از دلم در بياورد يک قهوه مجاني مهمانم کند. ميدانم کمي در حاشيهام. چون اگر آدم معقولي بودم ساعت سه بعد از ظهر با پسري که تنها عکسي که ازش ديدم عکس يک درخت خشکيده در بيابانهاي اطراف قم بود قرار نميگذاشتم. نميدانم بايد چه در سر يک پسر بگذرد که عکس يه درخت را که پشتش نور غروب تابيده، بگذارد پروفايل تلگرامش و وقتي آفتاب وسط فرق سرمان ميتابد با من قرار بگذارد. تقصير شکوفه احمق است که فکر ميکند چون افسردگي گرفتهام حتما بايد با مردها قرار بگذارم و از وقتي اقوام درجه يکش ته کشيدند و هر کدامشان را به نحوي فراري دادم و فقط گزينه پدرش روي ميز مانده بود، رو آورده به کارمندهاي ادارهشان. در کافه باز شد و پسري با کت شلوار و کيف کوچکي زير بغلش وارد شد. قطعا خودش بود. از آن کارمندهايي که فکر ميکند بيرون از اداره هر چه چهارخانههاي کت شوارش درشت و نامتعارفتر باشد، بيشتر ميتواند بُعد خسته کننده کارمندياش را پنهان کند و خودش را آزاده و مفرح نشان دهد اما واقعيتش صرفا باعث ميشود چشم اطرافيانش آب مرواريد بياورد و ميگرنهايشان عود کند. چشمهايش دور کافه گشت و سرم را بردم توي گوشي که براي پيدا کردنم کمي اذيت شود. سايه کت چهارخانهاش افتاد روي شيشه ميز و گفت:« خانم فدايي؟» سرم را بالا آوردم و گفتم:«درخت خشکيده در لحظات غروب؟!» نشست روي صندلي و گفت :«جان؟» گفتم:« اسم رمزه! من از کجا بدونم شما همون درخته هستيد که با من قرار گذاشته» لبخند مليحي زد و گفت:«خودمم خانم فدايي» منو را بالاخره باز کردم و داشتم بين نوشيدني هاي خنک چيزي را انتخاب ميکردم که اسمش راحت باشد و گفتم:«قشنگ از خانم فدايي گفتنتون معلومه قصد ازدواجي هستيد» تنها کلمه راحتي که توي منو پيدا کردم آب گازدار بود. گفت:«مگه شما ازدواجي نيستيد؟» منو را هُل دادم سمتش و گفتم:«نه من افسرده ام.قرار ميذارم روحيهام عوض شه. من آب گازدار ميخورم» منو را نگاه کرد و گفت:«ازدواج که خيلي روحيه بخشه! صبح تا عصر من ميرم سر کار تو پيش بچه هايي. غروب ميام بچه هارو برميداريم ميريم پارک يه بلال ميخوريم. شب هم ميريم خونه مامانم اينا بعدشم ميايم خونه که من بخوابم فرداش برم سرکار.زندگي همينه ديگه» قرص آرامبخشم را کيفم در آوردم و گفتم:« من افسردهام اين سطح از هيجان در زندگي رو تاب نميارم» چشمکي زد و گفت:«درست ميشيد با من» احساس ميکردم افسردگيام رو درمان است چون چيزهايي افتضاحتر از زندگي خودم هم وجود دارد. پاهايش را انداخت روي هم و زانويش کوبيده شد به زير ميز و گفت:« منم سيرم. آب معمولي ميخورم» مشخص بود از من بدبختتر است که گازدار هم برايش عجيب بوده. ادامه داد:«خب از خودتون بگيد» صدايم را صاف کردم و گفتم:«من خيلي دختر خوبيام.فقط به غير از افسردگي يه مشکل ديگه دارم اينه که مدارکم ناقصه. شناسنامهام توضيحاتش خرابه، مدارک دانشگاهم نصفه اس. کارت ملي رو که کلا گم کردم» ابروهايش رفت بالا و گفت:«مدارک ناقص باشه که خيلي بد ميشه. مجبور ميشيد بريد يه روز ديگه بيايد» گفتم:«آره ديگه بدبختي!» سرش را خاراند و گفت:«ميخوايد پس بريد يه روز ديگه بيايد. من اينجوري نميتونم» قرصم را بدون آب انداختم بالا از کافه دويدم بيرون. هميشه براي فرار بايد دست گذاشت روي نقاط ضعف آدمها. مخصوصا نقطه ضعف يک کارمند!
نويسنده: مونا زارع