نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
کتاب

داستانک/ آقای اروین یالوم شما هم؟ (قسمت دوم)‌

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستانک/ آقای اروین یالوم شما هم؟ (قسمت دوم)‌

آخرين خبر/ صداي مردان و زناني را مي شنيدم که اعتراض مي کنند، صداها مثل صداي پتک در مغزم مي پيچيد، آن هم نه پتک معمولي، پتکي که ضربه هايش را يک آمپلي فاير مافوق قوي توي هوا پخش مي کند. چند ثانيه اي که طول کشيد تا پسرم به در سالن برسدو بيرون برود بر من چند قرن گذشت، احساس مي کردم که ديگر موي سياهي در سرم باقي نمانده است، خواستم نفسي به راحتي بکشم، اما نفس ام بالا نيامد، چون مي دانستم که تا چندلحظه ديگر پسرم مي آيد و راه رفته را برمي گردد. آمد و برگشت و دوباره اعتراض و دوباره پتک و دوباره آب شدن از خجالت. بالاخره پسرم روي صندلي اش نشست و گفت "آخيش، حالا ديگه کيف مي کنم" حالا ديگر من هم کيف مي کردم، بالاخره تمام شده بود، بالاخره کشتي به ساحل امن رسيده بود و حالا وقت لذت بردن از نمايش بود. تکيه دادم و خودم را به نمايش سپردم، به نورها، صداها، بازي ها، حرکات، چه کيفي داشت. به بهمن نگاه کردم که در خودش جمع شده بود و آرام پرسيدم "چطوره؟" تجربه لذت جمعي همين است. وقتي چندنفر با هم از کاري يا چيزي لذت مي بريد انرژي هاي هرکدام انرژي بقيه را تقويت و تشديد مي کند. بهمن گفت "پاشو بريم بيرون" "چي؟!" بهمن گفت "منو زود ببر بيرون" نمي توانستم بفهم دارد چه مي گويد، انگار داشت چيني حرف مي زد. يعني باورم نمي شد. دوباره گفتم "چي داري مي گي؟" بهمن گفت "من حالم خوب نيست، فکر کنم دارم سکته مي کنم، پاشو بريم بيرون" گفتم "وسط نمايش که کسي سکته نمي کنه" پسرم گفت "مگه سکته جا داره؟" گفتم "بله، بيمارستان" پسرم گفت "بله، ولي بدي اش اينه که هيچکس تو بيمارستان سکته نمي کنه" بهمن گفت "ببين من را برسون بيمارستان، قلبم داره واميسه" دستم را روي پيشاني بهمن گذاشتم، عرق کرده بود و عين يخ سرد شده بود. با استيصال احمقانه ترين سوال زندگي ام را پرسيدم "بهمن نمي توني تا آخر نمايش صبر کني؟" بهمن با چشماني که بي رمق تر از هميشه بود نگاهم کرد. نفس عميقي کشيدم و پاشدم...

هميشه فکر کرده ام بالاخره مي آيد، بالاخره روزي مي رسد که نفس راحتي بکشم بي دغدغه، با خيال راحت، همانطوري که هميشه دلم خواسته است و البته که بارها و بارها اين لحظه را تجربه کرده ام ولي تجربه اين لحظه پايدار و طولاني نبوده است. ديشب داشتم حافظ مي خواندم به اين بيت که رسيدم مکث کردم "در بزم دور يک قدح در کش و برو/ يعني طمع مدار وصال دوام را" قضيه اين است، اين وصال را دوامي نيست، مدت بي دغدغه نشستن طولاني نيست، درعوض مدت دغدغه دار نشستن هم طولاني نيست، يعني...‌
يعني هيچ چيز طولاني نيست و بدي اش همين است و البته خوبي اش هم همين است.


امروز صبح شماره جديد فصلنامه "ترجمان" را خريدم، داشتم فهرستش را نگاه مي کردم، چشمم به مقاله اي با اين عنوان افتاد "وقتي يالوم گريست" زير عنوان نوشته بود "اروين يالوم، روان درمانگر محبوب در بيمارستان بستري شده و خودش را در آستانه مرگ مي بيند" باورم نشد. به کتاب هاي يالوم فکر کردم، وقتي نيچه گريست، روان درماني اگزيستانسيال، مسئله اسپينوزا، مامان و معني زندگي و... چقدر در کتاب هايش از زندگي و نوع نگاه درست به مرگ و زندگي گفته بود. در "درمان شوپنهاور" که اصلا قهرمان داستان پزشکي بود که با مرگ دست و پنجه نرم مي کرد و من فکر مي کردم خواندن کتاب هايش کمک مي کند که راحت تر زندگي کنيم و راحت تر بميريم، دلم مي خواست بدانم حالا که خودش در بيمارستان بستري است با مرگ راحت کنار آمده است؟ در همين مقاله جمله اي از يالوم نقل شده که مي گويد "از اينکه بايد اين زندگي و دنياي فوق العاده را رها کني متنفرم" و "متنفرم که ببينم زندگي تمام شده" اما متنفر باشيم يا نباشيم تمام مي شود و هرکه باشيم و هرکاري که بکنيم به قول يالوم "ما در مردن، اين تنهاترين اتفاق زندگي تنهاييم" در همين مقاله جمله اي از چارلز ديکنر نويسنده "اوليور توئيست" نقل شده که مي گويد "در يک دايره سفر مي کنم، چرا که هرچه بيشتر به سوي فرجام کشيده مي شوم حس مي کنم به آغاز نزديک و نزديک تر شده ام"...

آخر هرسال که مي شود قبل از شروع سال جديد به اين سوال فکر مي کنم که "روي کدام صندلي مي توان از نمايش زندگي بيشتر لذت برد و چطور مي شود با آسودگي از روي صندلي اين سالن نمايش برخاست؟ چطور مي شود براي رفتن بزرگ و هميشگي ،وقتي ديگران هنوز نشسته اند آماده شد؟ چطور؟ چطور؟ چطور؟"...

دوباره به هوتن زنگ زدم و دوباره برايم بليط گذاشت. اين بار فقط يک بليط و به شوخي و جدي متلک انداخت که "به شرطي که دوباره هي نياي و بري و نمايش را به هم نزني" خنديديم و برايش توضيح دادم که دفعه قبل استثنا بوده است. اين بار بليطم رديف اول بود. بهترين جاي سالن. توي صندلي ام فرو رفتم و خيالم راحت بود که ديگر دردسري نخواهم داشت. به خانم و آقاي مسني که طرف راستم نشسته بودند نگاه کردم، بعد به زوج جواني که با پسر ده دوازده ساله شان سمت چپم نشسته بودند نگاه کردم، خودم را کمي در صندلي ام جابجا کردم و نمايش شروع شد...

برگرفته از sehat_story

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره