یادداشت طنز/ مزخرفی به نام اسپرسو!
روزنامه شهروند/ آنچه گذشت: من و شهروزخان در کافه شاهکارمان تصميم گرفتيم از روشهاي نوين تبليغات براي جذب مشتري استفاده کنيم و با نظر شهروزخان مسابقه خوردن مزخرفترين اسپرسو را برگزار کرديم. تنها کسي که توانست اسپرسو را قورت بدهد، مرد قد بلندي بود که بعد از قورتدادن اسپرسو به رعشه افتاد و از حال رفت.
مرد به هوش آمد و صورت عرقکردهاش را پاک کرد و گفت: «اگر حجم زياد بخوام ازش، توليد ميکنيد؟» به شهروزخان نگاه کردم که چشمهايش گرد شده. گفتم: «همين قهوه که الان خوردي رو ميگي؟» ليوان آب قندش را سر کشيد و گفت: «آره. هر چقدر پولش بشه ميدم.» از روي زمين بلند شد و گفت: «شاهين هستم.» موجود عقل کل داخل مغزم بشکني زد و گفت همه شاهينها يک ريگي به کفششان دارند و عاشق اين ريشهاي نقطهاي زير لبشان هستند. به کفشهايش نگاه کردم. کالج وِرني بود. فوتباليستها و آنهايي که عاشق ميهماني توي باغهاي لواسانند، عاشق اين کفشها هستند. نشست روي يکي از صندليها و گفت: «هفتهاي چقدر ميتونيد از اين توليد کنيد؟» شهروزخان خنديد و گفت: «خب ديگه به هوش اومدي برو گمشو بيرون باباتو مسخره کن.» شاهين مچ شهروزخان را گرفت و گفت: «آقا دارم ميگم از اين اسپرسو زياد درست کن ميبرم. خودت خوردي تا حالا ازش؟» شهروزخان گفت: «صدبار» گفتم: «دوبار!» شاهين برگشت سمت من و کمي نگاهم کرد. يقهاش را صاف کرد و گفت: «شاهين هستم. نام شما بانوي زيبا؟» تکيه دادم به کانتر و گفتم: «ميتوني گارسون صدام کني.» هميشه آنقدر خودم را دست پايين ميگيرم که اگر پسري برايم يقهاش را صاف کند و چشمش برق بزند، با خودم ميگويم اين ديگر چه بدبختي است که اسير و دلباخته من شده! من هم که از بدبختها خوشم نميآيد و براي همين همه عشاقم پشت در ميمانند. ابرويش را بالا انداخت که حاوي جملاتي مثل حالا فکر کردي کي هستي با اون پيشبندت بود که گفتم: «نميخوايد بگيد اينهمه قهوه مزخرف ميخوايد واسه چه کاري؟» گفت: «قهوه مزخرف چيه!» تلفنش را از جيبش درآورد و شمارهاي گرفت و گفت: «خشايار يه چيزي گير آوردم خود جنسه. باورت نميشه چطوري ميبره بالا. پاشو بيا فقط.» بنا به کليشهها اکثر خشايارها کارشان به اعتياد کشيده و دنبال مصرفيهاي جديد ميگردند و زده بودم توي خال. تلفنش را قطع کرد و گفت: «اول تلخيش ميشينه توي گلوت. ولي فقط کافيه دودقيقه طاقت بياري تا سرت گيج بره. يه طعم عجيبي ميپيچه توي دهنت، خنکيش ميرسه توي مغزت واي!» وسط حرفش پريدم و گفت: «بوي کف حوض ميده» به حرفم توجهي نکرد و گفت: «يهو ميري بالا! ١٠دقيقه رو زمين نيستي با اين حجم توهمي که ميده! چي توش ميريزيد خدايي!» شهروزخان همچنان داشت با دهان باز نگاهش ميکرد که گفت: «با قهوه ما رفتي بالا؟!» شاهين گفت: «ناجور!» ميخواستم جلويش را بگيرم اما چون شهروزخان چندماه بيشتر زنده نيست، بيخيالش شدم و گذاشتم تماشاگر کتکخوردن شاهين وسط باغ فردوس و پرتکردنش توي حوض باشم. بعدش هم براي خودم و شهروزخان چاي ريختم و گفتم: «شهروزخان چرا نفروختي؟! ما که مشتري نداريم، حداقل قهوه درست ميکرديم، پولدار ميشديم!» شهروزخان با ابروهايش به دوربين مداربسته گوشه کافه اشاره کرد و گفت: «اونوقت بدآموزي داشتيم، ستون اين هفته چاپ نميشد، بيچاره ميشديم! حالا شمارهاش رو گرفتم. چاييتو بخور!»
نويسنده: مونا زارع