یک کتاب خوب/ دستورالعمل ساده برای خانهدارشدن
جام جم/ لابد شما هم اين جمله معروف را شنيدهايد که «اجارهنشيني، خوشنشيني است». گرچه به نظر ميرسد چند سالي است ديگر کمتر کسي به اين مَثلِ قديمي باور دارد. با اينحال براي سالهاي طولاني در کشور ما اين جمله ميان مستاجران دهان به دهان ميچرخيد، اما حقيقت آن است که معضل خانهدارشدن در کشور ما مدتهاست به مسالهاي جدي براي اغلب خانوادههاي ايراني تبديل شده و متاسفانه اين درد، نهتنها تاکنون تسکين نيافته که روز به روز بر عمق و شدت آن افزوده شده تا جايي که به جرأت ميتوان گفت در زمانه فعلي ديگر خانهدارشدن بيشتر شبيه به يک رويا و حسرت است تا آرزويي منطقي و امکانپذير.
علي موذني از نويسندههاي شناختهشده عرصه ادبيات که بيشتر او را با کارگرداني تلهفيلمهايي براي سيما و آثاري در حوزه ادبيات مقاومت و ديني ميشناسند، در کارنامه ادبياش رماني دارد به نام «خوشنشين» که به موضوع اجارهنشيني در ايران پرداخته. ماجراي کتاب روايت مهرداد و بهار، زوج جواني است که با گذشت چند سال از ازدواجشان در حالي که منتظر تولد نخستين فرزندشان هستند با وسوسه عقيلي ـ از همکاران مهرداد در اداره ـ عزم خود را براي خريد خانهاي اوکازيون جزم ميکنند، ولي يک مشکل بزرگ در ميان است. با وجود تلاشي که آنها براي تهيه پول مسکن ميکنند، مبلغ مورد نياز فراهم نميشود. بنابراين دست به دامان ــپريخانوم ـ مادر بهار ميشوند که پس از فوت شوهرش (محمود) با آنها در يک خانه زندگي ميکند. مهرداد از وام بازنشستگي پري خانوم استفاده و بهناچار منزل نو را به نام او ميکند و اين آغاز دردسرهاي بيشتري است.
موذني اين رمان را بر اساس رويداد مشابهاي در زندگي واقعي يکي از دوستانش نوشته و از قضا تلهفيلمي به نام «آپارتمان» نيز بر مبناي داستان خود ساخته که از تلويزيون پخش شده است. خوشنشين از معدود رمانهايي است که اجارهنشيني را بهعنوان مهمترين دغدغه ايرانيان و بهخصوص پايتختنشينان دستمايه قرار داده و آن را با نثري ساده و روان روايت کرده. اين کتاب با وجود حجم ۲۷۲ صفحهاي، از چهار بخش و فصلهاي بسيار کوتاه تشکيل شده که موجب ريتم و روند تندي در خوانش کتاب شدهاست. فضاي کتاب با اندکي چاشني طنز و شوخيهايي که بين سه شخصيت اصلي ــ بهار، مهرداد و پري ــ رد و بدل ميشود، از رئاليسم اجتماعي و باورپذيري برخوردار است و همين امر تمام وقايع و آدمها را مستند و منطقي جلوه ميدهد. موذني در شخصيتپردازيهاي کتاب، بهويژه پرورش شخصيتي مانند پريخانوم در قالب مادرزني آرام و البته زيرک که رفتهرفته براي تحققبخشيدن به روياي ديرينهاش، يعني خانهدارشدن، تبديل به زني خودخواه، حريص و بدخو ميشود و فرزند و دامادش را از خانه فراري ميدهد، بسيار خوب، ماهرانه و بينقص عمل کرده. توصيف کوچه و خيابانهاي شهر و همچنين افکار دروني آدمها، خوشنشين را به اثري خواندني بدل کرده که شايد مرهمي بر دل جماعت اجارهنشين کشور باشد و حتي فراتر از آن، ميتوان اين رمان را راهنماي کوچک و مفيدي براي خانهدارشدن تلقي کرد. اين منظر، داستان سرشار از پندهاي اخلاقي و آموزههاي اجتماعي براي زندگي مسالمتآميز زوجهاي جوان و مقاومت برابر مشکلات پيشِ روست؛ پندهايي که البته هرگز رنگ و بوي شعارپراکني به خود نميگيرند. طراحي خلاقانه جلد کتاب با تصويري از بخش خريد ملک در صفحه نيازمنديهاي روزنامه، از ديگر نقاط قوت کتاب است. چنانکه در برخورد اول با کتاب، گمان ميرود کتاب با روزنامه جلد شده که در واقع چنين نيست.
به افتخار عاليه خانوم!
با اين همه دو ضعف کوچک در دل داستان به چشم ميخورد. نخست آنکه پيداست علي موذني کتاب را سر دل و فرصت و با وسواس و حوصله نوشته و از اين رو در طول قصه با جزئيات فراواني روبهرويم که وجودشان چندان ضروري نمينمايد و خواننده را بهتدريج خسته و کلافه ميکند. در حالي که نويسنده بهراحتي ميتوانست از بيان اينهمه شرح جزئيات ــ بيآنکه ــ به اصل قصه لطمهاي بخورد ــ بگذرد و داستان را در حجمي کمتر، اما دلپذيرتر روايت کند. دوم شيوه گفتوگونويسي موذني براي شخصيتهاست. بهخصوص نگاه کنيد به نحوه حرفزدن مهرداد و بهار در روابط عاطفي و عاشقانه زندگي مشترکشان. گفتوگوها اغلب دمدستي، غيرواقعي و مصنوعياند و انگار با شخصيتهاي يک سريال ضعيف تلويزيوني طرفيم تا زوجي محترم و باشعور که خانهخريدن شده تمام همّ و غمِ شب و روزشان. حتي گفتوگوهاي بين کارمندان اداره، تکهپرانيها و خوشمزگيهاي همکاران با هم، مثل رفتار و گفتار کودکانه نصيري در تلکهکردن رفقايش، لوس و نچسب و بينمک از کار درآمدهاند. تنها شخصيتي که کاملا عقلاني و طبيعي حرف ميزند، عاليهخانوم ـ مادر مهرداد ـ است که اتفاقا عاقلهزني مهربان، باتجربه و مشکلگشاست.
با تمام اين تفاسير، خوشنشين ارزش يکبار خواندن را دارد. بهخصوص براي خانمهايي که هنوز به روياي خانهدارشدن دلخوش و اميدوارند.
بخش کوتاهي از رمان خوشنشين را مهمان ما باشيد:
کل وسايل پري تو يک وانتنيسان جا شد. بهار و مهرداد کنار راننده نشستند و پري به اصرار خود عقب کنار وسايلش نشست که طي چهار، پنج سال به اندازهاي که در يک اتاق جمعوجور شوند تقليل پيدا کرده بودند. بهار از شيشه وسط نگاهي به پري و وسايلش انداخت و گفت، آهسته: آبروريزي!
مهرداد گفت: چرا آبروريزي؟
بهار گفت: چهار تا تيکه جنس مگه بيشتره؟ جلو در و همسايه!
مهرداد شانه بالا انداخت. خواست بگويد عوضش آپارتمان مال خودمان است اما نگفت. مگر بهار خود نميداند؟ اما احساساتي ميشود ديگر. کاريش هم نميشود کرد. خواست بگويد بهتر نيست بهجاي اينکه جلوي در و همسايهاي که هنوز نميشنانسيشان، سرافکنده اين چهار تا تيکه جنس نباشي، سرت را بالا بگيري از اينکه صاحب آپارتماني؟ اما خستهتر از اين بود که حوصله استدلال داشته باشد. بهخصوص که بهار وقتي نخواهد حرف بفهمد نميفهمد و هيچ قاعده و قانوني هم مجابش نميکند. جمعوجورتر نشست و گفت: راحتتر بشين!
بهار گفت، با اخم: خوبه، راحتم!
و کلاه شادي را از روي پيشانياش کشيد عقبتر. شادي نگاهش ميکرد اما بهار حوصله او را هم نداشت. يعني فکر اينکه حالا همسايههاي جديد با ديدن چهار تا تکه جنس آنها چه چيزي فکر ميکنند و چه ميگويند، اجازه نميداد حتي لبخند شادي را ببيند. اين اخم تا ظهر هم ادامه داشت و حتي بيشتر هم شد، آنقدر که لحن او را تند و خشن کرده بود، طوري که وقتي مهرداد آخرين کارتن را با بدبختي از چهار طبقه آورد بالا و عرقريزان از در وارد شد، بهار مقابل او ايستاد و گفت، با لحني تند: اين بچه گشنشه. منم هيچي شير ندارم.
مهرداد که انتظار داشت بشنود خستهنباشي عزيزم از اينکه يکتنه اينهمه بار را آوردهاي بالا، آن هم فقط به اين دليل که پول نداشتهاي کارگر بگيري، گفت: منم هيچ پول ندارم.
بهار فرياد زد: پس من چه خاکي تو سرم بريزم؟
مهرداد خيلي جلوي خود را گرفت که کارتن را به زمين نکوبد. گفت خاک قبر منو!
بهار راه افتاد به طرف اتاق. فرياد زد: نونت نبود، آبت نبود، آپارتمانخريدنت چي بود؟ (ص ۱۰۷ و ۱۰۸).