
داستان شب/ دمشق؛ شهر عشق- قسمت پانزدهم

آخرين خبر/ رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقيقي زمستان 89 تا پاييز 95 درسوريه و با اشاره به گوشه اي از رشادتهاي مدافعان حرم به ويژه سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني و سردار شهيد حاج حسين همداني در بستر داستاني عاشقانه روايت شد.
قسمت قبل
از قاطعيت کلامش ترسيدم، تکهاي از جانم در اينجا جا مانده و او بيتوجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم ميرسونمت فرودگاه، با همين پرواز برميگردي تهران و ميري خونه دايي تا من مأموريتم تموم شه و برگردم!»
حرارت غمي کهنه زير خاکستر صدايش پيدا بود که داغ فراق مصطفي گوشه قلبم پنهان شد و پرسيدم :«چرا خونه خودمون نرم؟»
بغضش را پشت لبخندي پنهان کرد و ناشيانه بهانه تراشيد :«بريم بيرون، اينجا هواش خوب نيست، رنگت پريده!» و رنگ من از خبري که برايش اينهمه مقدمهچيني ميکرد پريده بود که مستقيم نگاهش کردم و محکم پرسيدم :«چي شده داداش؟»
سرش را چرخاند، ميخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکي ميگشت و در اين غربت کسي نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پريشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پيش کنار اتوبوس زائراي ايراني تو کاظمين بمبگذاري کردن، چند نفر شهيد شدن.»
مقابل چشمانم نفسنفس ميزد، کلماتش را ميشمردم بلکه اين جان به لب رسيده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...»
ديگر نشنيدم چه ميگويد، هر دو دستم را روي سرم گرفتم و اختيار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روي زمين زانو زدم. باورم نميشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلويم التماس ميکردم بلکه با ضجهاي راحتم کند و ديگر نفسي براي ضجه نمانده بود که بهجاي نفس، قلبم از گلو بالا ميآمد.
ابوالفضل خم شده بود تا از روي زمين بلندم کند و من مقابل پايش با انگشتان دستم به زمين چنگ ميزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آينه چشمانم ميدرخشيد و هنوز دست و پاهاي بريده امروز مقابل چشمم بود و نميدانستم بدن آنها چند تکه شده که ديگر از اعماق جانم جيغ کشيدم.
در آغوش ابوالفضل بالبال ميزدم که فرصت جبران بيوفاييهايم از دستم رفته و ديدار پدر و مادرم به قيامت رفته بود.
اينبار نه حرم حضرت سکينه (عليهاالسلام)، نه چهارراه زينبيه، نه بيمارستان دمشق که آتش تکفيريها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را ميسوزاند و به جاي پرواز به سمت تهران، در همان بيمارستان تا صبح زير سِرُم رفتم.
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پيشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتي پيش آمده بود تا پس از چند ماه با هم براي پدر و مادر شهيدمان عزاداري کنيم و نميخواست خونابه غم از گلويش بيرون بريزد که بين گريه به رويم ميخنديد و شيطنت ميکرد :«من جواب سردار_همداني رو چي بدم؟ نميگه تو اومدي اينجا آموزش نيروهاي سوري يا پرستاري خواهرت؟»
و من شرمنده پدر و مادرم بودم که ديگر زنده نبودند تا به دست و پايشان بيفتم بلکه مرا ببخشند و از اين حسرت و دلتنگي فقط گريه ميکردم.
چشمانش را از صورتم ميگرداند تا اشکش را نبينم و دلش ميخواست فقط خندههايش براي من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«اين بنده خدا راضي نبود تو بري ايران، بليطت سوخت!»
و همان ديشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا ميخواست زير پايم را بکشد که بيپرده پرسيد :«فکر کنم خودتم راضي نيستي برگردي، درسته؟»...
دو سال پيش به هواي هوس پسري سوري رو در روي خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق سوري ديگري دلم را زير و رو کرده و حتي شرم ميکردم به ابوالفضل حرفي بزنم که خودش حسم را نگفته شنيد، هلال لبخند روي صورتش درخشيد و با خنده خبر داد :«يه ساعت پيش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنيدن خبر سلامتياش پس از ساعتها لبخندي روي لبم جا خوش کرد و سوالي که بياراده از دهانم پريد :«ميتونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستين شيطنتش بود که فيالبداهه پاسخ داد :«حرف ميتونه بزنه، ولي خواستگاري نميتونه بکنه!»
لحنش بهحدي شيرين بود که ميان گريه به خنده افتادم و او همين خنده را ميخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسيد و برادرانه به فدايم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
نديده تصور ميکرد چه بلايي از سرم رد شده و ديگر نميخواست آسيبي ببينم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههاي اشکم را چيد و ساده صحبت کرد :«زينب جان! سوريه داره با سر به سمت جنگ پيش ميره! دو هفته پيش دو تا ماشين تو دمشق منفجر شد، ديروز يه ماشين ديگه، شايد امروز يکي ديگه! سفراي کشورهاي خارجي دارن دمشق رو ترک ميکنن، يعني غرب خودش داره صحنه جنگ رو براي تروريستها آماده ميکنه!»
از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پريد، خطوط صورتش همه در هم رفت و بيصدا زمزمه کرد :« حمص داره ميفته دست تکفيريها، شيعههاي حمص همه آواره شدن! ارتش_آزاد آماده لشگرکشي شده و کشورهاي غربي و عربي با همه توان تجهيزش کردن! اين تروريستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشين و آدمي که تو دمشق رد ميشي شايد يه انتحاري باشه، بهخصوص اينکه تو رو ميشناسن!»
و او آماده اين نبرد شده بود که با مردانگيِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نيروهاي سوري رو شروع کرديم، سردار_سليماني و سردار_همداني تصميم گرفتن هستههاي مقاومت مردمي تشکيل بديم و به اميد خدا نفس اين تکفيريها رو ميگيريم!»
و دلش براي من ميتپيد که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نميتونم از تو مراقبت کنم، تو بايد برگردي ايران!»
سرم را روي بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و ديدم تقريباً خالي شده است، دوباره چشمان بيحالم را به سمتش کشيدم و معصومانه پرسيدم :«تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش ميکني؟»
طوري به رويم خنديد که دلم برايش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظهاي که تو حرم حضرت زينب (عليهاالسلام) ديدمت، فهميدم خدا خودش تو رو بخشيده عزيزدلم! من چرا بايد سرزنشت کنم؟»
و من منتظر همين پشتيباني بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشيدم، روي تخت نيمخيز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشيدم به احساسم اعتراف کنم که بيصدا پرسيدم :«پس ميتونم يه بار ديگه...»
نشد حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زير افتاد و او حرف دلش را زد :«ميخواي بهخاطرش اينجا بموني؟»
ديگر پدر و مادري در ايران نبود که به هواي حضورشان برگردم، برادرم اينجا بود و حس حمايت مصطفي را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«ديروز بهم گفت بهخاطر اينکه معلوم نيس سوريه چه خبر ميشه با رفتنم مخالفت نميکنه!» که ابوالفضل خنديد و رندانه به ميان حرفم آمد :«پس خواستگاري هم کرده!»
تازه حس ميکرد بين دل ما چه گذشته که از روي صندلي بلند شد، دور اتاق چرخي زد و با شيطنت نتيجه گرفت :«البته اين يکي با اون يکي خيلي فرق داره! اون مزدور آمريکا بود، اين مدافع حرم!»
سپس به سمتم چرخيد و مثل هميشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستي زده. بين شما هر چي بوده، موندن تو اينجا عاقلانه نيست، بايد برگردي ايران! اگه خواست ميتونه بياد دنبالت.»
از سردي لحنش دلم يخ زد، دنبال بهانهاي ذهنم به هر طرف ميدويد و کودکانه پرسيدم :«به مادرش خبر دادي؟ کي ميخواد اونو برگردونه خونهشون داريا؟ کسي جز ما خبر نداره!»
مات چشمانم مانده و ميديد اينبار واقعاً عاشق شدهام و پاي جانم درميان بود که بيملاحظه تکليفم را مشخص کرد :«من اينجا مراقبش هستم، پول بليط ديشبم باهاش حساب ميکنم، برا تو هم به بچهها گفتم بليط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر ميري تهران انشاءالله!»
ديگر حرفي براي گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوريه خارج کند که حتي فرصت نداد مصطفي را ببينم و از همان بيمارستان مرا به فرودگاه برد.
ساعت سالن فرودگاه دمشق روي چشمم رژه ميرفت، هر ثانيه يک صحنه از صورت مصطفي را ميديدم و يک گوشه دلم از دورياش آتش ميگرفت. تهران با جاي خالي پدر و مادرم تحمل کردني نبود، دلم ميخواست همينجا پيش برادرم بمانم و هر چه ميگفتم راضي نميشد که زنگ موبايلش فرشته نجاتم شد...
به نيمرخ صورتش نگاه ميکردم که هر لحظه سرختر ميشد و ديگر کم آورده بود که با دست ديگر پيشانياش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اينهمه آشفتگياش نگران شدم، نميفهميدم از آن طرف خط چه ميشنود که صدايش در سينه ماند و فقط يک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
منتظر حرفي نگاهش ميکردم و نميدانستم نخ اين خبر هم به کلاف ديوانگي سعد ميرسد که از روي صندلي بلند شد، نگاهش به تابلوي اعلان پرواز ماند و انگار اين پرواز هم از دستش رفته بود که نفرينش را حواله جسد سعد کرد.
زير لب گفت و خيال کرد من نشنيدهام، اما بهخوبي شنيده و دوباره ترسيده بودم که از جا پريدم و زيرگوشش پرسيدم :«چي شده ابوالفضل؟»
فقط نگاهم ميکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نميخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برايم دلبري کرد :«مگه نميخواستي بموني؟ اين بليطت هم سوخت!»
باورم نميشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندي زدم و او ميدانست پشت اين ماندن چه خطري پنهان شده که پيشاني بلندش خط افتاد و صدايش گرفت :«برميگرديم بيمارستان، اين پسره رو ميرسونيم داريا.»
ادامه دارد...
نويسنده: فاطمه ولينژاد