داستانک/ "اودیسه زمینی من با مسعود فراستی" از سروش صحت (قسمت اول)
آخرين خبر/ اوايل اسفند خانمي از يک دفتر فيلمسازي با من تماس گرفتند و گفتند براي تهيه يک مستند درباره ديدني ها و جذابيت هاي ايران عده اي را در نظر گرفته اند تا در تيم هاي دونفره راهي شهرهاي مختلف ايران شوند. همراه هر تيم يک گروه فيلمبرداري هم مي رفت و بعد مجموعه اين فيلم ها در قالب پکيجي که نقاط ديدني کمتر شناخته شده ايران را معرفي مي کرد منتشر مي شد. هر تيم دونفره با يک پاترول که گروه مي داد سفر مي کرد. برنامه جذابي بود. پرسيدم "من کجا قرار است بروم؟" خانم گفت "چون کرمان درس خوانده ايد استان کرمان را براي تان در نظر گرفته ايم" عالي بود، خيلي دلم مي خواست پس از سال ها دوباره به کرمان بروم. پرسيدم "هم تيمي من کيه؟" خانم گفت "مسعود فراستي" چي؟!!! فکر کردم اشتباه شنيده ام. گفتم "کي؟" خانم دوباره گفت "مسعود فراستي"
گفتم "معلومه که من نمي آيم" خانم پرسيد "چرا؟"
چرا نداشت، اصلا دلم نمي خواست توي يک پاترول با فراستي از تهران تا کرمان بروم و برگردم. معذرت خواهي کردم و تمام شد و رفت. فردا شبش که تلويزيون را روشن کردم مسعود فراستي داشت توي برنامه هفت درباره فيلم هاي هفته حرف مي زد. نمي دانم چرا برايم جالب شد. نشستم و نگاه کردم که چطور فراستي با خونسردي و آرامش پنبه تمام فيلم ها و کارگردان هايش را زد و همه شان را با آرامش به خاک و خون کشيد. فراستي چطور مي توانست اينقدر تند و تيز و کله شق و گاهي بي منطق و گاهي بامنطق و ضد همه چيز اما درعين حال شيرين باشد؟ دلم نمي خواست قبول کنم که شيرين است ولي بود. فردايش شماره تلفن دفتر فيلمسازي را گرفتم و گفتم من حاضرم با آقاي فراستي بروم. خانمي که با او حرف زدم خيلي خوشحال شد و کلي تشکر کرد، اما پنج دقيقه بعد زنگ زد و عذرخواهي کرد و گفت "آقاي صحت ببخشيد، متاسفانه ما نمي تونيم در خدمت تون باشيم" پرسيدم "چرا؟" خانم توضيح داد که "آقاي فراستي نمي خواهند با شما بيايند و چون با ايشان زودتر فيکس کرده بوديم بايد از شما معذرت خواهي کنيم" گفتم "آقاي فراستي نگفتن چرا نمي خوان با من بيان؟" خانم آن طرف خط گفت "نخير" ولي نخيرش را يک جوري گفت. پرسيدم "واقعا نگفتن؟" خانم گفت "چرا، ولي دليل مهمي نبود" گفتم "دليل شون چي بود؟" خانم گفت "ببخشيدا... واقعا ببخشيد... گفتن از شما خوش شون نمياد..." داشتم ديوانه مي شدم. تلفن آقاي فراستي را گير آوردم و زنگ زدم، گوشي را که برداشت گفتم "سلام آقاي فراستي...
گفتم "سلام آقاي فراستي... من سروش صحت هستم" فراستي گفت "به به... مخلص همه سروش صحت هاي جهان" گفتم "آقاي فراستي شما از يک طرف مي گيد از من بدتون مياد از يک طرف مي گيد مخلص همه سروش صحت هاي جهان؟" فراستي گفت "اولا که من نگفتم از تو بدم مياد، ثانيا اين که آدم بگه مخلص ،چه ربطي به خوش اومدن و بد اومدن داره؟... من تو خيابان هرروز به هزار نفر که اصلا نمي شناسم شون مي گم چاکرم، مخلصم" مستقيم و بدون پرده پوشي پرسيدم "ببخشيد مي خواستم بدونم چرا از من بدتون مياد؟" فراستي گفت "من نگفتم از تو بدم مياد، گفتم ازت خوشم نمياد" گفتم "چرا؟" فراستي گفت "چرا نداره... چرا بايد از تو خوشم بياد؟" واقعا چرا فراستي بايد از من خوشش مي آمد؟... خيلي به اين سوال فکر کردم و ديدم حق دارد و راست مي گويد. نمي دانم چرا ولي حالا ديگر خيلي دلم مي خواست اين سفر جور شود و چند روزي با فراستي همسفر شوم. دوباره زنگ زدم و گفتم "سلام آقاي فراستي، دوباره منم" فراستي گفت "باز هم مخلص همه سروش صحت هاي جهان" گفتم "آقاي فراستي، حالا که نه شما از من خوش تون مياد نه من از شما، مياين اين سفر را با هم بريم؟" فراستي گفت "ا... تو هم از من خوشت نمياد؟" بهترين وقت جواب دادن بود. گفتم "آخه چرا بايد من از شما خوشم بياد؟" فراستي با صداي بلند، مدتي غش غش خنديد و گفت "جالب شد رئيس..."
چهار روز بعد من و فراستي توي يک پاترول به سمت کرمان حرکت کرديم و يک گروه فيلمبرداري هم با يک ماشين ديگر دنبال ما مي آمدند. قرار شد فيلمبرداري بعد از اينکه به کرمان رسيديم شروع شود. فراستي همان اول گفت رانندگي بلد نيست و قرار شد کل مسير را من برانم. راه که افتاديم و کمي رفتيم گفتم "آقاي فراستي يه چيزي هست که هميشه دلم مي خواست ازتون بپرسم" گفت "آقاي فراستي را ديگه بي خيال شو... بگو مسعود" گفتم "اين جوري راحت ترم" و بعد پرسيدم "شما اينقدر به کارگردان ها و فيلم ها بد و بيراه مي گيد نمي ترسيد بقيه باهاتون دشمن بشن؟" فراستي گفت "نه رئيس، عين خيالم هم نيست... وقتي فيلم هاشون را دوست ندارم که نمي تونم بگم دوست دارم" گفتم "آخه نمي شه که هيچ کس فيلم خوب نسازه، شما به همه بد و بيراه مي گيد" فراستي گفت "کي مي گه فيلم خوب نيست؟ هيچکاک عاليه، هاوکز عاليه، برگمان عاليه" بعد يک ساعت درباره فيلم "داشتن و نداشتن" هاوکز حرف زد و فيلم را با رمان همينگوي مقايسه کرد و توضيح داد که چرا فيلم هاوکز از کتاب همينگوي بهتر است ...
باورم نمي شد که اينقدر با سواد باشد ولي زياد حرف ميزد آنقدر که دود از سرم بلند شد. آخر سر براي اينکه.....
ادامه دارد...
برگرفته از sehat_story