برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان شب/ یک عاشقانه آرام- قسمت شانزدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان شب/ یک عاشقانه آرام- قسمت شانزدهم

آخرين خبر/ - چهارشنبه ها؟ ديگر چکار مي کنيم؟
- سواي همه ي کارهايي که انجامِ آنها را برعهده گرفته ييم، سري هم به يک "اَثَرگاه" مي زنيم. 
- موزه. همه مي گويند موزه.
- من نمي گويم. اَثَرگاه. هم فارسي، هم با معني. من از واژه هاي بيگانه بيزارم؛ آن واژه هايي که در عصر استعمار، به ما تحميل شده است، مثل جاي پاي اجنبي ست روي فرهنگِ ملي ما. جاي پاي گِلي، کثيف. و متعفن به دليلِ آلودگي، روي يک پيراهنِ کاملاً سفيدِ مُعطر. چندشم مي شود. ياد آن جاهلي مي افتم که گفت: " زبان فارسي، ظرفيت ندارد" و
به همين دليل هم مي خواست به ميهنش خيانت کند.
- خُب! هفته ي پيش، ما. دوشنبه به اَثرگاهِ آبگينه رفتيم.
- آن ديدارِ گذرا. برنامه يي خارج از برنامه بود. اين جُزو برنامه ي رسميِ چهارشنبه هاست. هميشه، چهارشنبه ها، ديدار از يک اثرگاه.
- مگر در تمامِ اين شهر، چند اَثَرگان داريم؟
- حدود بيست تا.
- بعد از بيست هفته چه کنيم؟
- پناه بر خدا! آيا به خاطر آنکه يک روز، آب درياها تمام مي شود، امروز، حق است که از راندنِ بر درياها صَرفنظر کنيم؟
- تماماً تکراري ست اما عيب ندارد. هنوز از بَر نشده ام.
- بعد از بيست هفته، دور مي زنيم. با يک بار ديدن، هيچ اثرگاهي ديده نمي شود، و هيچ اثري.
- بعد از آنکه دوره کرديم و دوره کرديم و دوره کرديم و همه ي درس هاي مان را از حفظ شديم. چه بايد بکنيم؟
- به ديدنِ اَثَرگاه هاي شهرهاي ديگر مي رويم.
- هر چهارشنبه؟
- نع. چهارشنبه هاي مان را پس انداز مي کنيم و يکجا خرج مي کنيم؛ و بعد از اينکه همه ي اَثَرگاه هاي ايران را ديدم. همه يِ بناهاي تاريخي را مي بينيم- نه به عنوانِ عُنصري صرفاً تاريخي، بل چيزي که اراده ي آدم ها، حرکت، به آنها حيات بخشيده است- و مکان هاي ديدنيِ سرزمين مان را. براي اين کار، ديگر، يک عمر، خيلي کم است. از اين گذشته، ممکن است به فکر ايجاد يک اثرگاهِ تازه هم بيفتيم.
- با چه چيزهايي مي خواهي اثرگاه مان را پُر کني؟

- با دستنوشته هاي هنرمندانِ بزرگِ معاصر. چنين نقشه يي دارم. نه اثرگاهِ خطاطات و خوشنويسان. که جايگاهي ويژه ي خط و نوشته هاي دستيِ بزرگان هنر و فرهنگ ملي؛ نويسندگان، شاعران، نقاشان، موسيقيدان ها و...
- مي دانم... فکر زيبايي ست.
- طرحش را هم داده ام؛ و بعد، خيال دارم پيشنهادِ راه انداختنِ يک دانشگاهِ غيرمتمرکزِ فرش را هم بدهم. فقط براي بانوانِ خانه دار. فقط جلساتِ آموزشِ سريع بافندگي و طراحيِ فرش، و بعد، دادن امکانات به تمامِ زناني که دوره ي نخستين را با پيروزي گذرانده اند . امکانات، در خانه. هزاران هزار زن، در اوقاتِ فراغت خود، آهسته آهسته، قاليچه مي بافند، و هر قاليچه يي که تمام مي کنند و تحويل دانشگاه مي دهند، در حُکم چند واحد درسي ست که به پايان رسانده اند؛ و به جاي آنکه شهريه يي بپردازند، دستمزدي هم مي ستانند. فکرش را بکن که چه غوغايي مي شود! زنان تحصيل کرده و فرهيخته، ديگر، زمان کُشي نمي کنند و در بطالتِ لحظه ها فرو نمي روند و بيکارگي آنها را گرفتار سرخوردگي نمي کند. موظف هم نيستند که کار را در زمان معيني تمام کنند و تحويل بدهند. آنها براي دريافتِ کارشناسي، بايد، لااقل، شش قطعه قاليچه تحويل بدهند... در اين باب، خيلي فکر کرده ام. فرش، مظهر صبوريِ ماست؛ صبوري ملتي که هرگز تسليم نمي شود، و هرگز به بَد، رضا نمي دهد. فرش، فقط زيبايي نيست.
فلسفه ي مقاومتِ خاموش و چند هزار ساله ي يک ملت است... همراه با زمزمه يي ملايم، که خاموشي را تعريف مي کند.

از پله ها بالا مي رويم. سکوتِ سردِ سنگهاي خاکستري. چه وقارِ مغلوب کننده يي دارد اَثَرگاهِ ايران باستان! در اينجاست که انسانِ ايراني، زمان را به زانو درمي آورد- برپا ايستاده و برپا مانده همه چيز از زمان مي ترسد. زمان از انسانِ ايرانيِ تراشنده ي سنگها.
- از طرفِ راست مي رويم "ماقبلِ تاريخ " دور مي زنيم ، " طلوعِ تاريخ " برمي گرديم و بالا مي رويم. حال خواهي ديد ، که يک عمر هم براي خوب ديدنِ اين مجموعه، کافي نيست.
 تو، زير لب مي گويي؛ اينجا، تماماً، حرف از تاريخ است . تو، انسانِ ضد تاريخ، چگونه در چنين جايي که حسي "تاريخ "
تاريخي در آن جاري ست، احساس آسودگي مي کني؟
آهسته جواب مي دهم: بعد... بعد که از اينجا بيرون رفتيم، توضيح مي دهم؛ اما تو هم، فعلاً سعي کُن که اسيرِ اين حسِ تاريخيِ کاذب نشوي، بلکه با حسي فَرا تاريخي ارتباط برقرار کني؛ حرکت. آهسته از "آغاز" به جانب "تازه" مي آييم. 
زن، سر نيزه يي سنگي را نگاه کرد. تاريخِ آن را، و گفت: اين نيزه را نگاه کُن! از ده هزار سالِ پيش مانده است.

- اي مردُم! بدانيد که من اين دختر را از اين قبيله، بسيار بسيار خواسته ام، و اين نيزه را به خاطر آن تراشيده ام، از سنگِ سنگ. تا اگر کسي باشد که بخواهد اين دختر را از اين قبيله، از چنگِ من درآورد، قلبش را با اين نيزه که آن را تيزِ تيز تراشيده ام. سوراخ کنم و بشکافم. من، در بسيار خواستن، چيزي نو را بُنياد نهاده ام. من مي توانستم پدرِ اين دختر را از پاي درآورم، و مادرش را، و برادرش را، و آنگاه دختر را با خود به قبيله ي خود ببرم تا براي من فرزند، وَ فرزند، و فرزند بياورد؛ اما من دلم نمي خواهد اين دختر را گريان ببينم و گريان به کلبه ي خويش بِبَرم.
پس، درماندگي کردم، و درماندگي مرا به فرمان بَري از او واداشت، و اين به فرمانِ اوست که چنين نيزه يي را تراشيده ام... اينک من، شکلي نو از خواستن و بسيار خواستن را به قبيله ي شما آورده ام که زمين و آسمان را ديگرگون خواهد کرد...
- آه... بيا اين جام را نگاه کُن! هنوز، بعد از هشت هزار سال، از آن عطر عشق برمي خيزد.
- مرد! خودت را پير کردي بسکه با اين جام کلنجار رفتي. اين همه کوبيدن، تراشيدن، نقش انداختن به خاطر دختري که خوبروي و خوش اندام هم نيست؟ بس کُن مرد! بس کُن! کمرِ دو تا شده ات ديگر راست نخواهد شد...
- درباره ي خوبروييِ دخترک، بهتر است دهانت را ببندي تا سَرَت را از دست ندهي؛ اما در بابِ کاري که بر اين جام مي کنم، راستش مي ترسم که باز هم نپسندد؛ باز هم رضا ندهد که آن را بالاي سرش بگذارد و در آن شربتي به شيريني و تلخيِ دوست داشتن بنوشد.
- نترس مرد، نترس! خواستن با بُزدلي کنار نمي آيد. برو، جام را بي پروا به دستش بده و از او بخواه که با تو زندگي کند!
- اگر نپذيرد؟
- با خواهنده يي چون تو، اگر نخواهد که زندگي کند، تنها چرايي اش در اين است که شايسته ي تو نيست؛ رهايش کُن!
- رها کُن انديشه ي رها کردنش را، که اين سخن را اگر باز بگويي سرت را از دست مي دهي...
- اين ستون، اما، عليرغمِ عظمتش، هيچ نشاني از عشق را در خود ندارد.
- اين، ستوني ست از قصرِ سلاطين. بَردگان آن را بر دوش کشيده اند- شلاق خوران، و برپا داشته اند- شلاق خوران.
- آري... بگو که از اينجا بيرونش ببرند! ببرند و در تخت جمشيد باز بِکارندش؛ جايي که ستون هاي ستمگريِ سلاطين، در آنجا بسيار برافراشته شده است، و فريادِ دردمنديِ کِشندگان و تراشندگانِ آن ستون هاي سنگيِ عظيم، بسيار به آسمان رسيده است.
- اما بانوي من! در ميان ايشان نيز فرهادها بوده است. شک نبايد کرد.
- اين گُل را نگاه کُن که چقدر ظريف است! شش هزار سالِ پيش! مگر همچو چيزي ممکن است، خداي من؟
- چرا ممکن نيست بانوي من؟ اين گُلِ سينه، نازک ترين و زيباترين گُلِ سينه يي ست که من در همگيِ زندگيِ ام ساخته ام، به شوق آنکه روزي آن را به تو پيشکش کنم و از تو بخواهم که از کلبه ي پدر خويش درآيي و به کلبه ي من بيايي، و براي من، فرزندانِ خوبروي چون خويشتن بياوري... تشنگي، آب، چرخشي ابدي.
- گيله مرد! اين چرخِ چاه را نگاه کُن! چه هنگامه يي ست به راستي!
- روزي به ديدن يک قلعه ي قديمي با چاهي بسيار قديمي خواهيم رفت.
در قلعه هاي قديمي، عِطرِ جاريِ عشق را هنوز هم مي شود بوييد.
در قلعه هاي قديمي، عشق را در عبورِ اثيري اش، چون شَبَحي هميشگي، مي توان ديد.
اين، فقط بستگي به نگاه تو دارد، و به اينکه چگونه ببويي، بشنوي، لمس کني...
تو، آهسته بازويم را مي فشاري: نگاه کُن! اين سوار را نگاه کُن! عجب جلال و جَبَروتي دارد! عجب کُند و سنگين و شکوهمند مي آيد!
- خاموش باش بانو! مي آيد به طرفِ ما.
- اما ما را نمي بيند. نگاهش به لب چاه است.
لب چاه، کنار چرخ، دخترکِ زيباي قديمي، با دَلوهايش ايستاده است... با صورتي گُل انداخته. زير لب مي گويم: دخترک بايد آذري باشد. عجب گونه هاي گُل انداخته يي دارد!
عسل مي گويد: شرم، گونه هايش را اينگونه کرده است. مرد را نگاه کُن که به او نزديک مي شود. کوهي ست انگار، بر اسبي اسطوره يي نهاده. مرد، به لبِ چاهِ ديواره دار مي رسد؛ به دخترک که همچون گُلبرگِ گُلِ محمدي ست يا نسترنِ رسيده نگاه مي کند و نگاه مي کند.
دخترک، انگار بي خيال، دلوي را به چاه مي اندازد، ريسمان را مي تاباند، صبر مي کند، دلو را با آبِ زُلال بالا مي کشد. مرد، هنوز نگاه مي کند.

دخترکِ گُل به گونه انداخته ي آذري، باز هم سر برنمي دارد.
حس، کافي ست.
- مرد، عاشق است.
- دخترک هم.
- ممکن است باشد؛ اما نشان نمي دهد که همين مرد را مي خواهد.
- تو چطور توانستي به چنين حسي برسي؟
- نگاه کُن! مرد، با تماميِ يال و کوپالش، در مقابل دخترِ گُل به گونه انداخته، چيزي نيست. مُستأصل است و مُنتظر. مرد، متين و بزرگوار مي گويد: تو را از پدرت طلب کرده ام.
- سلام سردار! من، ديگري را مي خواهم. طلبت را پس بخواه سردارِ بزرگ!
- ممکن نيست.
- هست سردار! اين که من، ديگري را بخواهم، تو مرا بخواهي، و کسي ديگر، تو را بخواهد، هميشه ممکن بوده است. عشق، مي تواند به شکل يک حلقه زنجير درآيد؛ يک سرش اينجا، لب چاه، سر ديگرش، در ازل.
- عجب! دانشمندان را مي مانَد.
- و شيرخوارگان را. هنوز، کودکي را پُشت سر نگذاشته است.
- گذاشته. تو نمي بيني.
- شايد. عادت نکرده ام که جُز تو را دُرُست ببينم؛ و تو را دُرُست مي بينم اما نه به عادت. سردار بزرگ، همچان، ايستاده و غمزده مي نگرد.
دو دَلوِ دخترک پُر مي شود.
سردار از اسب فرود مي آيد و مي خواهد که دَلوها را بردارد.
دخترک مي گويد: مديونم نکن سردار!
سردار، آرام و مهربان پرسيد: کيست؟ کيست آنکس که تو او را مي خواهي؟
- يک سياهيِ ساده دلِ روستايي.
سردارِ بزرگ، پاي بر زمين کوبيد و فرياد کشيد: اين، غيرممکن است.
عسل خنديد و گفت: ممکن است... ممکن است... سردارِ شکوهمندِ کم عقلي ست. در خطه ي عشق؛ غيرممکن وجود ندارد... برويم... برويم...
گليه مرد گفت: خُب اين داستان را چه کنم؟
عسل، خندان جواب داد: همه جاي قلعه هاي قديمي پُر از قصه است... کم نخواهي آورد.
سردار، گريان فرياد زد: سربازِ روستاييِ ساده دلي خواهم شد.
- کافي نيست.
- خودم را خواهم کُشت.
- کافي ست؛ کاملاً کافي.
- آنجا را نگاه کُن! آن زن و مرد پير را که جلوي خانه شان نشسته اند ببين- تکيه داده به هم. عُصاره ي عشق اند انگار. لااقل شصت سال در کنار هم بوده اند.

- بي مُرافعه؟
- چرا بي مرافعه؟ آن مردِ کويري يادت هست دو کوزه ي بي جان را هم اگر يک عمر کنار هم بگذاري، گاهي سرهايشان به هم مي خورد و درد مي گيرد. مهم اين است که هيچ سري نشکند و لب پر نشود.
- هيچ دِلي.
- او گفت بس است. برويم... خسته شدم. ذهنم خسته شد. الباقي بماند براي هفته هاي بعد. همچنان که مي رويم، عسل، دستش را به سوي مجسمه هاي سرباز اَشکاني دراز مي کند.
- دست، بزنم؟
- نه عسل! مگر نمي بيني، به آن دُرُشتي، روي آن نوشته اند: "! لطفاً دست نزنيد"
عسل، انگشتش را به پيکره ي ديگري نزديک مي کند.
- يک انگشت، روي آن بکشم؟
- مگر عقلت را از دست داده يي دختر؟ اين نوشته را نمي بيني يا مي بيني و کودکي مي کني؟
- مي بينم اما نمي توانم بخوانم. تو فرصت ندادي که من به مکتب بروم، سردار! تو اين سرزمين را اشغال نظامي کردي... اگر روي اين شيشه کمي فشار بياورم، يقيناً خُرد مي شود و فرو مي ريزد. نگاه کُن! يک تَرَکِ ظريف، از اين سو به آن سو رفته است. کمي فشار بدهم فرو بريزد بخنديم؟
- اينجا دکانِ بقالي نيست عسل، يکي از خوب ترين اثرگاه هاي دنياست. اينجا، با هيچ چيز شوخي نمي شود کرد.
- مي شود. خيال مي کني. تو چون آدمي هستي بيش از حدِ لازم جدي، گمان مي کني که جاهايي وجود دارد که در آن جاها، اصلاً شوخي نمي شود کرد. من، جايي را سراغ ندارم که در آنجا نشود شوخ طبعي کرد.
مي گويم: عسل! کودک مَنشي هايت را دوست دارم؛ به شرط آنکه در هفتاد سالگي هم سهمي از وجودت، کودک باقي بماند.
- پسر جان! در هفتاد سالگي که هر آدميزادي، طبيعتاً، به کودکي هاي خويش باز مي گردد و کودکي تمام عيار مي شود. چيز ديگري بخواد!
- براي هميشه. سهمي از کودکي را در خويش نگه دار- از امروز تا لحظه ي سفرِ بزرگ.
- نگه مي دارم. خواهي ديد.
- ولي ديگر من نيستم که ببينم. من، بسيار زودتر از تو خواهم رفت.
- مي خواهم سر به تَنِ کسي که زودتر مي رود، نباشد. بَه! چه آفتابي! آنجا، بوي کُهنگي و نايِ تاريخي مي داد. زيبا، عظيم، و نَفَس گير بود واقعاً. سري، گذرا، به کتابخانه ي ملي بزنيم تا بانوي تو با بانوي کتابدار ديداري تازه کند.
مدتهاست که به ديدن مان نيامده.
- مادرش بيمار است. من از برادر جبيبيان و خانم دکتر افشار برايش دارو گرفتم.
- کارِ خوبي کردي. خانم حبيبي هم هنوز آنجاست؟ رييس کُل؟
- بله بانو! هست.
- يک روز، به ديدنش برويم. خوب کار مي کند.

ادامه دارد...
نويسنده: نادر ابراهيمي
 
قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar