برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت چهارم)

منبع
اعتماد
بروزرسانی
داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت چهارم)

اعتماد/ در جاده ساحلي رَمين ،دهکده کوچک بلوچي،با بچه هاي کتابخانه بهارراه مي رويم ،روبرويمان درياست وپشت سرمان دهکده وجاده هاي خاکي وخانه هاي نيمه ساخته وجاده خلوت ساحلي که مي بردمان به سمت قشنگ ترين صخره هاي سياه دنيا .
بعد معصومه يکي از دختربچه هايي که از کتابخانه تا دريا با ما آمده،رو به من مي گويد :يک کتابي هم هست که تويش آدم ها خيلي راه مي روند .
مي گويم کدام قصه،چي بود وهرچي تعريف مي کند يادم نمي آيد کدام قصه را مي گويد ،بعد حديثه همان يکي که روسري قشنگ بلوچي دارد،دستش را مي گذارد جلوي دهانش و يواشکي توي گوشم مي گويد معصومه دارد از خودش قصه در مي آورد.
اين را که مي گويد همه شان مي خندند،دخترها و پسرهاي کوچک روستايي که از برکت وجود کتابخانه قشنگ بهار، يک عالم کتاب خوانده اند و قصه دوست دارند .
مي گويم خب قصه خودت را بگو،يکي بود يکي نبود ،آدم ها راه مي روند وبعد چه مي شوند،مي گويد مگرشما قصه نمي نويسي شما بگو،من سرم را بالا مي کنم و مي بينم آخرين بارقه هاي نورخورشيد دارد مي رقصد روي آب هاي درياي آبي و دلم براي شهر بي درياي خودم تنگ مي شود .
مي گويم يک زني بود که خيلي راه مي رفت ، توي تهران ،بعد هي از اين خيابان مي دويد به آن يکي و هي از کنار ماشين ها و آدم ها و مغازه ها مي گذشت  و اگر يک دريايي ،مثل درياي شما در آخر آن خيابان بلندي که اسمش وليعصر است ،نشسته بود و مثل درياي شما خيلي پير و خيلي مهربان وقشنگ هم بود ،ديگر چيزي نمي خواست از اين دنيا.
بچه ها چيزي نمي گويند ،گمانم قصه را دوست نداشته اند ،خيلي بي مزه بوده و هيچ عشق و هيچ جنگل و هيچ جنگي نداشته و به هيچ دردي نمي خورده است.
بعد يکي شان که اسمش ميمونه است مي گويد آن قصه را شنيدي که يک سرباز حلبي عاشق يک مجسمه مومي مي شود و بعد سرباز مي افتد توي آتش و دخترهم مي پرد که نجاتش بدهد و دوتايي مي ميرند و يک دانه قلب مومي ازشان توي آتش مي ماند ؟
مي گويم اين قصه هانس کريستن اندرسن است ،يک نويسنده خيلي مشهوري که براي بچه ها کتاب هاي قشنگي نوشته ،دختر مي گويد بله ،بلديم ،مثل پري دريايي ،مي گويم بله و مي پرسم خواندي ،مي گويد آقاي بهار از روي گوشي برايم خواند،اما کتابش را نداريم ،مي شود از تهران برايم بفرستي ،مي گذاريم توي کتابخانه و هرکدام دلمان خواست مي خوانيم ،البته دوتا بفرست که يکي را خيلي نو نگه داريم براي بعد ،مي گويم بعد کي مي شود ،مي گويد بعد که بزرگ شديم و خواستيم کتاب بنويسيم از رويش تمرين کنيم .
اين را که مي گويد مي خندد و مي دود سمت دريا ،يک جايي کنارصخره ها همه مي نشينيم و قصه مي خوانيم و شعر مي خوانيم و حرف مي زنيم و يادمان مي رود از اينجا تا آن کتابفروشي هاي دراندشت تهران که کتاب پريهاي دريايي و سربازهاي حلبي و قلب هاي مومي  را دارد و مشتري هم ندارند،خيلي راه است .


قسمت قبل:

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره