
داستان شب/ تنها میان داعش (قسمت دوم)

آخرين خبر/اين داستان بر گرفته از حوادث حقيقي خرداد تا شهريور سال 1393 در شهرآمِرلي عراق است که با خوشه چيني از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور اين شهر، به ويژه فرماندهي بي نظير سپهبد شهيد قاسم سليماني در قالب داستاني عاشقانه روايت شد.
آمرلي در زبان ترکمن يعني اميري علي؛ امير من علي (ع) است!
قسمت دوم:
شدت تپش قلبم را ديگر نه در قفسه سينه که در همه بدنم احساس ميکردم و اين کابوس تمامي نداشت که با نجاستي که از چاه دهانش بيرون ميريخت، حالم را به هم زد : ديشب تو خوابم خيلي قشنگ بودي،
اما امروز که دوباره ديدمت، از تو خوابم قشنگتري!
نزديک شدنش را از پشت سر به وضوح حس ميکردم که نفسم در سينه بند آمد و فقط زير لب ياعلي ميگفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسي که با وحشت از سينه ام بيرون مي آمد اميرالمؤمنين عليه السلام را صدا ميزدم و ديگر ميخواستم جيغ بزنم که با دستان حيدري اش نجاتم داد!
به خدا امداد اميرالمؤمنين عليه- السلام بود که از حنجره حيدر سربرآورد! آواي مردانه و محکم حيدر بود که در اين لحظات سخت تنهايي، پناهم داد : چيکار داري اينجا؟
از طنين غيرتمندانه صدايش، چرخيدم و ديدم عدنان زودتر از من، رو به حيدر چرخيده و ميخکوب حضورش تنها نگاهش ميکند. حيدر با چشماني که ازعصبانيت سرخ و درشت تر از هميشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد بهت ميگم اينجا چيکار داري؟؟؟
تنها حضور پسرعموي مهربانم که ازکودکي همچون برادر بزرگترم هميشه حمايتم ميکرد، ميتوانست دلم را اينطور قرص کند که ديگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بيفتد : اومده بودم حاجي رو ببينم!
حيدر قدمي به سمتش آمد، از بلندي قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حيدر طوري مقابلش را گرفته بود که اينبار راه گريز او بسته شد و انتقام خوبي بابت بستن راهمن بود! از کنار عدنان با نگراني نگاهم کرد و ديدن چشمان معصوم ووحشت زده ام کافي بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سينه عدنان کوبيد و فرياد کشيد : همنيجا مثِ سگ ميکُشمت!!! ضرب دستش به حدي بود که عدنان قدمي عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس عصبانيت کبود شد و راه فراري نداشت که ذليلانه دست به دامان غيرت حيدر شد : ما با شما يه عمر معامله کرديم! حالا چرا مهمون کُشي مي-کني؟؟؟
حيدر با هر دو دستش، يقه پيراهن عربي عدنان را گرفت و طوري کشيد که من خط فشار يقه لباس را از پشت ميديدم که انگار گردنش را ميبُريد و همزمان بر سرش فرياد زد : بي غيرت! تو مهموني يا دزد ناموس؟؟؟ از آتش غيرت و غضبي که به جان پسرعمويم افتاده و نزديک بود کاري دستش بدهد، ترسيده بودم که با دلواپسي صدايش زدم : حيدر تو رو خدا! و نميدانستم همين نگراني خواهرانه، بهانه به دست آن حرامي ميدهد که با دستان لاغر و استخواني اش به دستان حيدر چنگ زد و پاي مرا وسط کشيد : ما فقط داشتيم با هم حرف ميزديم! نگاه حيدر به سمت چشمانم چرخيد و من صادقانه شهادت دادم : دروغ ميگه پسرعمو! اون دست از سرم برنميداشت... و اجازه نداد حرفم تمام شود که فرياد بعدي را سر من کشيد : برو تو خونه!
اگر بگويم حيدر تا آن روز اينطورسرم فرياد نکشيده بود، دروغ نگفته ام که همه ترس و وحشتم شبيه بغضي مظلومانه در گلويم ته نشين شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموي مهربانم که بيرحمانه تنبيهم کرده بود، لحظاتي نگاهش کردم تا لحظه اي که روي چشمانم را پرده اي از اشک گرفت. ديگر تصوير صورت زيبايش پيش چشمانم محو شد که سرم را پايين انداختم، با قدمهايي کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. احساس ميکردم دلم زير و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، شک ي که در چشمان حيدر پيدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حيدر بزرگترين فرزند عمو بود و تکيه گاهي محکم براي همه خانواده، اما حالا احساس ميکردم اين تکيه گاه زير پايم لرزيده و ديگر به اين خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
چند روزي حال دل من همين بود، وحشت زده از نامردي که ميخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردي که باورم نکرد! انگار حال دل حيدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراري بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع ميشديم، نگاهش را از چشمانم ميگرفت و دل من بيشتر ميشکست. انگار فراموشش هم نميشد که هر بار با هم روبرو ميشديم، گونه هايش بيشتر گل انداخته و نگاهش را بيشتر پنهان ميکرد.
من به کسي چيزي نگفتم و ميدانستم او هم حرفي نزده که عمو هرازگاهي سراغ عدنان و حساب ابوسيف را ميگرفت و حيدر به روي خودش نمي آورد از او چه ديده و با چه وضعي از خانه بيرونش کرده است.
شب چهارمي بود که با اين وضعيت دور يک سفره روي ايوان مي نشستيم، من ديگر حتي در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نميکردم و دست خودم نبود که دلم از بي گناهي ام همچنان ميسوخت. شام تقريباً تمام شده بود که حيدر از پشت پرده سکوت همه اين شبها بيرون آمد و رو به عمو کرد : بابا! عدنان ديگه اينجا نمياد. شنيدن نام عدنان، قلبم را به ديوار سينه ام کوبيد و بي اختيار سرم را بالا آورد. حيدر مستقيم به عمو نگاه ميکرد و طوري مصمم حرف زد که فاتحه آبرويم را خواندم. ظاهراً ديگر به نتيجه رسيده و ميخواست قصه را فاش کند. باور نميکردم حيدر اين همه بيرحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرويم را ببرد. اگر لحظه اي سرش را ميچرخاند، ميديد چطور با نگاه مظلومم التماسش ميکنم تا حرفي نزند و او بي خبر از دل بي تابم، حرفش را زد: عدنان با بعثيهاي تکريت ارتباط داره، ديگه صلاح نيس باهاشون کار کنيم. لحظاتي از هيچ کس صدايي درنيامد و از همه متحيرتر من بودم. بعثيها؟! به ذهنم هم نميرسيد براي نيامدن عدنان، اينطور بهانه بتراشد. بي اختيار محو صورتش شده و پلکي هم نميزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگيني که اينبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زيرانداختم. نمي فهميدم چرا اين حرفها را ميزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتي کرده است؟ اما نگاهش که مثل هميشه نبود؛ اصلا مهربان و برادرانه نبود، طوري نگاهم کرد که براي اولين بار دست و پاي دلم را گم کردم.
وصله بعثي بودن، تهمت کمي نبود که به اين سادگيها به کسي بچسبد، يعني ميخواست با اين دروغ، آبروي مرا بخرد؟ اما پسرعمويي که من ميشناختم اهل تهمت نبود که صداي عصبي عمو، مرا از عالم خيال بيرون کشيد : من بي غيرت نيستم که با قاتل برادرم معامله کنم! خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثيها شهيد شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بيشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبي که هنوز مات رفتار حيدر مانده بود. عباس مدام از حيدر سوال ميکرد چطور فهميده و حيدر مثل اينکه دلش جاي ديگري باشد، پاسخ پرسشهاي عباس را با بي تمرکزي ميداد. يک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بي تابش کرده بود، يک چشمش به عباس که مدام سوال پيچش ميکرد و احساس مي-کردم قلب نگاهش پيش من است که ديگر در برابر بارش شديد احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهايي که هنوز مي لرزيد، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم ميخواست هرچه زودتر از معرکه نگاه حيدر کنار بکشم و نميدانم چه شد که درست بالاي سرش، پيراهن بلندم به پايم پيچيد و تعادلم را از دست دادم. يک لحظه سکوت و بعدصداي خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روي سر و پيراهن سپيد حيدر ريخته بودم. احساس ميکردم خنکاي شربت مقاومت حيدر را شکسته که با دستش موهايش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خنديد.
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه-هاي من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به خوبي حس ميکردم. زير لب عذرخواهي کردم، اما انگار شيريني شربتي که به سرش ريخته بودم، بي نهايت به کامش چسبيده بود که چشمانش اينهمه مي-درخشيد و همچنان سر به زير ميخنديد. انگار همه تلخي هاي اين چند روزفراموشش شده و با تهمتي که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده وحالا با خيال راحت ميخنديد.
قسمت قبل: