داستان شب/ تنها میان داعش (قسمت پنجم)

آخرين خبر/اين داستان بر گرفته از حوادث حقيقي خرداد تا شهريور سال 1393 در شهرآمِرلي عراق است که با خوشه چيني از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور اين شهر، به ويژه فرماندهي بي نظير سپهبد شهيد قاسم سليماني در قالب داستاني عاشقانه روايت شد.
آمرلي در زبان ترکمن يعني اميري علي؛ امير من علي (ع) است!
قسمت پنجم:
با رفتن حيدر ديگر جاني به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گريه اي که دست از سر چشمانم برنميداشت، به سختي خواندم. ميان نماز پرده گوشم هر لحظه از مويه هاي مظلومانه زن عمو و دخترعموها ميلرزيد و ناگهان صداي عمو را شنيدم که به عباس دستور داد : برو زن و بچه ات رو بيار اينجا، از امشب همه بايد کنار هم باشيم. و خبري که دلم را خالي کرد: فرمانداري اعلام کرده داعش داره مياد سمت آمرلي! کشتن مردان و به اسارت بردن زنان، تنها معني داعش براي من بود و سقوط آمرلي يعني همين که قامتم شکست و کنار ديوار روي زمين زانو زدم. دستم به ديوارمانده و تنم در گرماي شب آمرلي، از سرماي ترس ميلرزيد و صداي عباس را شنيدم که به عمو ميگفت : وقتي موصل با اون عظمتش يه روزم نتونست مقاومت کنه، تکليف آمرلي معلومه! تازه اونا سُني بودن که به بيعتشون راضي شدن، اما دستشون به آمرلي برسه، همه رو قتل عام ميکنن! تا لحظاتي پيش دلشوره زنده ماندن حيدر به دلم چنگ ميزد و حالا ديگر نميدانستم تا برگشتن حيدر، خودم زنده ميمانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بيفتم، همان بهتر که ميمُردم! حيدر رفت تا فاطمه به دست داعش نيفتد و فکرش را هم نميکرد داعش به اين سرعت به سمت آمرلي سرازير شود و همسر و دو خواهر جوانش اسير داعش شوند. اصلا با اين ولعي که ديو داعش عراق را ميبلعيد و جلو مي آمد، حيدر زنده به تلعفر ميرسيد و حتي اگر فاطمه را نجات ميداد، ميتوانست زنده به آمرلي برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ آوار وحشت طوري بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گريه هايم همه را به هم ريخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولين نفر عباس بود که بدن لرزانم را درآغوش کشيد، صورتم را نوازش ميکرد و با مهرباني هميشگي اش دلداري ام ميداد : نترس خواهرجون! موصل تا اينجا خيلي فاصله داره، هنوز به تکريت و کرکوک هم نرسيدن. که زن عمو جلو آمد و با نگراني به عباس توصيه کرد : برو زودتر زن و بچه ات رو بيار اينجا! عباس سرم را بوسيد و رفت و حالا نوبت زن عمو بود تا آرامم کند : دخترم! اين شهر صاحب داره! اينجا شهر امام حسن ! و رشته سخن را به خوبي دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشي مؤمنانه دنبال حکايت را گرفت : ما تو اين شهر مقام امام حسن رو داريم؛ جايي که حضرت توقف کردن و نماز خوندن! چشمهايش هنوز خيس بود و حالا از نور ايمان ميدرخشيد که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد : فکر ميکنيد اون روز امام حسن براي چي در اين محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ايمان داشته باشيد که از سالها پيش واسه امروز دعا کردن که از شر اين جماعت در امان باشيم! شما امروز در پناه پسر فاطمه (س) هستيد! گريه هاي زن عمو رنگ اميد و ايمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برايمان از کرامت کريم اهل بيت بگويد : در جنگ جمل، امام حسن (ع) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد! ايمان داشته باشيد امروز شيعيان آمرلي به برکت امام حسن آتش داعش رو خاموش ميکنن! روايت عاشقانه عمو، قدري آراممان کرد و من تا رسيدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حيدر نياز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زينب تا پاي تلفن دويد و من براي شنيدن صدايش پَرپَر ميزدم و او ميخواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نميتواند از مسير موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشي که براي رسيدن به تلعفر ميکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه شان را جواب نميدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نميدهد. عمو نميخواست بار نگراني حيدر را سنگينتر کند که حرفي از حرکت داعش به سمت آمرلي نزد و ظاهراً حيدرهم از اخبار آمرلي بيخبر بود. ميدانستم در چه شرايط دشواري گرفتار شده و توقعي نداشتم اما از اينکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هيچ چيز مثل صدايش آرامم نميکرد که گوشي را برداشتم تا برايش پيامي بفرستم و تازه پيام عدنان را ديدم. همان پيامي که
درست مقابل حيدر برايم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حيدر، همه چيز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم و با نگاه بيرمقم پيامش را خواندم : حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنيدي! اين تازه اولشه، ما داريم ميايم سراغتون! قسم ميخورم خبر سقوط آمرلي رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمي! رنگ صورتم را نميديدم اما انگشتانم روي گوشي به وضوح ميلرزيد. نفهميدم چطور گوشي را خاموش کردم و روي زمين انداختم، شايد هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمين فرو ميرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکي که عدنان برايم تدارک ديده بود، ميبرد. حالا ميفهميدم چرا پس از يک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اينبار تنها نبود و ميخواست با لشگر داعش به سراغم بيايد! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جايش را کرده بود که اول بايد حيدر کشته شود تا همسرش به اسيري داعش و شرکاي بعثيشان درآيد و همين خيال، خانه خرابم کرد. براي اولين بار در عمرم احساس کردم کسي به قفسه سينه ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهاي بدنم از هم پاره شد. در شلوغي ورود عباس و حليه و گريه هاي کودکانه يوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتي براي نفس کشيدن بايد به گلويم التماس ميکردم که نفسم هم بالا نميآمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت ميکردند، اما طوري که ما زنها نشنويم و همين نجواهاي پنهان، برايم بوي مرگ ميداد تا با صداي زهرا به حال آمدم : نرجس! حيدر با تو کار داره. شنيدن نام حيدر، نفسم را برگرداند که پيکرم را از روي زمين جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اينهمه وحشت پيش کسي که احساسم را نگفته ميفهميد، ساده نبود و پيش از آنکه چيزي بگويم با نگراني اعتراض کرد : چرا گوشيت خاموشه؟ همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم يک کلمه بگويم: نميدونم... و حقيقتاً بيش از اين نفسم بالا نميآمد و همين نفس بريده، نفس او را هم به شماره انداخت : فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت ديگه ميرسم تلعفر، ان شاءالله فردا برميگردم. اما من نميدانستم تا فردا زنده باشم که زير لب تمنا کردم : فقط زودتر بيا!
و او وحشتم را به خوبي حس کرده و دستش به صورتم نميرسيد که با نرمي لحنش نوازشم کرد: امشب رو تحمل کن عزيزدلم، صبح پيشتم! فقط گوشيتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم! خاطرش به قدري عزيز بود که از وحشت حمله داعش و تهديد عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشي را که روشن کردم، پيش از آمدن هر پيامي، شماره عدنان را در ليست مزاحم قرار دادم تا ديگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس تهديد وحشيانهاش لحظهاي راحتم نميگذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشي و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبري شود و حيدر خبر خوبي نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حيدر پُر از سرگرداني بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالي و خبري از خودش نيست. فعلا ميمانَد تا فاطمه را پيدا کند و با خودش به آمرلي بياورد. ساعتي تا سحر نمانده و حيدر به جاي اينکه در راه آمرلي باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حاليکه داعش هر لحظه به تلعفر نزديکتر ميشد و حيدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حيدر بود که سرش فرياد زد : نميخواد بموني، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن! ولي حيدر مثل اينکه جزئي از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت ميکرد و از پاسخهاي عمو ميفهميدم خيال برگشتن ندارد. تماسش که تمام شد، از خطوط پيشاني عمو پيدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پاي تلفن نشست و زير لب ناله زد : ميترسم ديگه نتونه برگرده! وقتي قلب عمو اينطور ميترسيد، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشي را برداشتم و دور از چشم همه به حياط رفتم تا با حيدر تماس بگيرم. نگاهم در تاريکي حياط که تنها نور چراغ ايوان روشنش ميکرد، پرسه ميزد و انگار لابلاي اين درختان دنبال خاطراتش ميگشتم تا صدايش را شنيدم : جانم؟ و من نگران همين جانش بودم که بغضم شکست : حيدر کجايي؟ مگه نگفتي صبح برميگردي؟ نفس بلندي کشيد و مأيوسانه پاسخ داد : شرمندم عزيزم! بدقولي کردم، اما بايد فاطمه رو پيدا کنم. و من صداي پاي داعش را در نزديکي آمرلي و حوالي تلعفر ميشنيدم که با گريه التماسش کردم : حيدر تو رو خدا برگرد!
قسمت قبل: