داستان شب/ آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز (قسمت دوازدهم)

آخرين خبر/داستان از زبان پسر 7 ساله اي به نام «پيپ» روايت مي شود و تا 35 سالگي او ادامه پيدا مي کند. پيپ پسري است که با خواهر و شوهرخواهر آهنگرش زندگي مي کند. آنها زندگي فقيرانه اي را در کلبه اي روستايي مي گذرانند. مدت زماني مي گذرد و زني ميانسال و ثروتمند به نام «خانم هاويشام» از پيپ مي خواهد تا گاهي براي حرف زدن و همنشيني به او سر بزند. هاويشام زني بداخلاق است که در عمارتي قديمي، فرسوده و نامرتب، که در آن غم و اندوه گذشته موج مي زند زندگي مي کند. معشوقه ي خانم هاويشام در گذشته و درست هنگام مراسم عروسي، او را ظالمانه ترک کرده است.
به همين دليل او از مردها متنفر است و مي خواهد که از مردها انتقام بگيرد. خانم هاويشام دختر خوانده اي زيبا، اما مغرور و لجوج به نام «اِستِلا» را به سرپرستي گرفته است تا او را مثل خودش متنفر و کينه جو از مردان تربيت کند. پيپ بعد از مدتي رفت و آمد به اين خانه دل بستهي استلاي مغرور مي شود. اما درست از زماني که دخترک او را به خاطر شرايط زندگي اش تحقير مي کند، پيپ آرزوهاي بزرگي را در سر مي پروارند و اين آرزو، رهايي از زندگي محقر روستايي و زندگي کردن مثل نجيب زادگان و اشرافيان است. پيپ در پي آرزوهاي بزرگ خود مي رود و با حوادث و اتفاقات و در نهايت پاياني عجيب مواجه مي شود…
فصل دوازدهم:
کشف حقيقت توسط پيپ
زماني که استلا در لندن به سر مي برد و نزد دوستان خانم هاويشام مي ماند اغلب اوقات به ديدنش مي رفتم.او زنجيره ي بي پاياني از تحسين کنندگاني داشت که من به همه ي آنها حسادت ميکردم.
هرگز حتي يک ساعت هم در کنار استلا شاد نبودم اما هنوز شب و روز در موردش فکر ميکردم و مهمترين آرزويم ازدواج با او بود.خانم هاويشام چندين بار به من دستور داد تا استلا را براي ملاقات نزد او ببرم و من البته هميشه اطاعت ميکردم.استلا طبق معمول با تحسين کنندگانش،خانم هاويشام و من به سردي و متکبرانه رفتار ميکرد.مردي که او را تحسين ميکرد و همه جا دنبالش بود بنتلي درامل بي ادب بود.يک روز درباره ي او از استلا پرسيدم.
گفتم:استلا،چرا آدمي مثل درامل را تحسين مي کني؟تو به خوبي مي داني که او کودن است و هيچکس دوستش ندارد.
در جوابم گفت: احمق نباش پيپ.شايد او را به خاطر اينکه تاثير خاصي بر ديگران دارد تحسين ميکنم.
با عصبانيت فرياد زدم:اما او ارزشش را ندارد.
با خستگي گفت:چه فرقي مي کند؟! اگر به او لبخند ميزنم به خاطر اين است که معنايي برايم ندارد.بايد خوشحال باشي که به تو الکي لبخند نمي زنم يا نگاهت نمي کنم.حداقل هميشه با تو صادق بوده ام.
اما در حالي که قلبم از دست استلا به درد آمده بود هيچ ايده اي درباره ي فاجعه اي که به زودي به سراغم مي آمد و همه ي روياها و آرزوهايم را بر باد ميداد نداشتم.زنجيره اي از حوادثي که قبل از اولين ديدارم با استلا شروع شده بود آرام آرام به پايان خود نزديک مي شد.
من و هربرت به اتاق هايي در يک خانه که کنار رودخانه اي در منطقه ي تمپل بود نقل مکان کرديم.يک شب هربرت براي يک مسئله ي کاري به خارج از کشور رفته بود و من تنها در خانه داشتم مطالعه ميکردم.هوا طوفاني،باراني و ترسناک بود و همه ي خيابان ها به شدت گلي شده بود.
بادي که از بالاي رودخانه مي وزيد کل ساختمان را تکان مي داد و باران محکم به شيشه ها مي خورد.زماني که ساعت يازده کتابم را بستم صداي گام هاي سنگيني را روي پله ها شنيدم.وقتي با چراغم به سمت در رفتم مردي را ديدم که به آرامي از پله ها بالا مي آمد.لباس هاي بزرگي به تن داشت.حدودا" شصت سالش ميشد.با صورتي قهوه اي و موهاي بلند خاکستري رنگ.اما چيزي که واقعا" مايه ي تعجبم شد اين بود که دستهايش را به سويم دراز کرد.
مودبانه اما به سردي پرسيدم:مي توانم کمکتان کنم؟
در حالي که دستانش را پايين آورد گفت:اووه! بلي.توضيح خواهم داد.او وارد اتاق نشيمن شد و با تحسين به اسباب اثاثيه و کتاب هايم نگاه کرد.دوباره دستانش را به سويم آورد اما من از گرفتن آنها خودداري کردم.سپس به زحمت خود را روي صندلي انداخت و با دست بسيار کثيفش چشمانش را ماليد.
گفت:ناراحت کننده است.مدت ها منتظر چنين روزي بودم.اما تقصير تو نيست.توضيح خواهم داد.کسي اين دورو اطراف است که حرف هايمان را بشنود؟
گفتم:چرا توي غريبه که آخر شب به ديدنم آمده اي چنين سوالي مي پرسي؟
سپس متوجه شدم که او کيست؟علي رغم سال هايي که گذشته بود مطمئن بودم که او همان زنداني من است و زماني که دوباره دستانش را به سويم دراز کرد اين بار آنها را گرفتم.او دستانم را به سمت لبانش بلند کرد و بوسيد.
گفت:پيپ،همه ي آن سال هاي گذشته به من کمک کردي.
به نظر مي رسيد که مي خواهد دستانش را دورم حلقه کند اما من جلويش را گرفتم و گفتم:اگر ميخواهي به خاطر کاري که در دوران کودکيم برايت انجام دادم قدرداني کني اميدوارم که اکنون طرز زندگيت بهبود يافته باشد.لازم نبود که براي تشکر از من اينجا بيايي.اما بايد بداني که...
از آتجايي که به طرز عجيبي به چشمانم خيره شده بود حرف را قطع کردم.
در حالي که چشمانش را روي من ثابت نگه داشته بود پرسيد:چه چيز را بايد بفهمم؟
گفتم:اينکه نميخواهم دوست تو باشم.ما يکبار در گذشته با هم ملاقات کرديم.اما اکنون زندگيمان جدا از هم هست.قبل از رفتن نوشيدني ميل داري؟وقتي ليوان رم )نوعي نوشيدني( را دستش دادم متوجه شدم که چشمانش پر از اشک شده است.ادامه دادم:متاسفم اگر بي رحمانه به نظر مي رسد. نميخواستم تو را به گريه بياندازم.آرزو مي کنم که در آينده موفق باشي!
باهم مشروب خورديم.
پرسيدم:اين روزها چگونه زندگي مي کني؟
گفت:به استراليا فرستاده شده ام چون که از کشتي مخصوص نگهداري زندانيان فرار ميکردم.پس از چندين سال دوره ي مجازاتم تمام شد.بنابراين به من اجازه دادند که براي خودم کار کنم.در آنجا دست به هر کاري زدم.زندگي سختي بود اما پول زيادي به دست آوردم.
گفتم:از شنيدنش خوشحالم.يادم افتاد که بايد آن دو پوندي را که برايم فرستاده بودي پس بدهم.حالا نيازي به آن ندارم.
دو پوند اسکناس از کيفم به او دادم.در حالي که هنوز نگاهم ميکرد آنها را نزديک چراغ گرفت تا بسوزند.
پرسيد:ميتوانم بپرسم چگونه از زماني که يکديگر را در مرداب ها ديديم اينقدر موفق شده اي؟
چشمانش هنوز به چشمانم خيره بود و بدنم شروع به لرزيدن کرد.
زمزمه کردم:من انتخاب شده ام تا وارث ثروتي باشم.
زنداني گفت:شايد بتوانم مقدارش را حدس بزنم.پانصد پوند در سال خوب است؟درحالي که پشت صندليم را گرفته بودم از جايم بلند شدم.قلبم مثل يک چکش ميزد.ادامه داد:يک نماينده ترتيب همه ي آن را داده است.شايد وکيلي به نام جگرز باشد.
ناگهان به واقعيت وحشتناکي پي بردم.نميتوانستم صحبت کنم يا نفس بکشم.روي مبل افتاده بودم.
صورت خشن پيرش را به صورت من نزديک کرد و به طرفم خم شد.گفت:آره پسر عزيزم،من از تو يک جنتلمن ساخته ام.با خودم عهد کردم همه ي پول هايي را که در استراليا به دست مي آوردم بايد مال تو باشد.من پدر دوم تو هستم پيپ!خودم جنتلمن نيستم و به مدرسه نرفته ام.اما در عوض تو را دارم پيپ!ببين چه جنتلمني شده اي!چه کتاب هايي ميخواني!برايم از آنها بخوان پيپ!به تو افتخار خواهم کرد حتي اگر نتوانم درکشان کنم.هرگز فکر نکردي کسي که برايت پول مي فرستد ممکن است من باشم؟
در جوابش گفتم:اووه! نه،نه،نه.هرگز،هرگز!هيچ فرد ديگري درگير اين قضيه نبوده است!
گفت:البته که نه.تنها من و جگرز بوديم.چه کس ديگري ممکن است؟!پسر عزيزم،من تنها با خيال تو به انجام آن همه کار سخت ادامه دادم و به خودم قول دادم که روزي به انگلستان بازخواهم گشت تا با پسرم ملاقات کنم.دستش را روي شانه ام گذاشت و اضافه کرد:اکنون بايد برايم جاي خواب پيدا کني و به ياد داشته باش که در اين مورد چيزي به کسي نگويي.من تا ابد تبعيد شده ام.
اگر آنها بفهمند که بازگشته ام اعدامم خواهند کرد.
به شدت گيج شده بودم.مردي که براي سال ها هزينه ي تحصيلات و رفاهم را فراهم کرده بود داشت زندگيش را براي ديدنم به خطر مي انداخت.در واقع زماني که او لمسم کرد همه ي بدنم با انزجار به لرزه افتاد.اما مجبور بودم که از او محافظت کنم.او رفت تا در اتاق هربرت بخوابد.بعد از اينکه همه ي درها را به دقت بستم با ضعف کنار شومينه نشستم و سعي کردم که درباره ي زندگيم فکر کنم.عجب احمقي بودم من!خانم هاويشام هرگز تصميم نداشت که مرا ثروتمند کند يا اجازه دهد که با استلا ازدواج کنم.اما چيز بدتري اتفاق افتاده است.به خاطر اين زنداني که ممکن بود هر لحظه دستگير و اعدام شود جو را ترک کرده بودم.هرگز،هرگز،هرگز نميتوانستم خودم را به خاطر اين موضوع ببخشم.
قسمت قبل: