سینمای فرهادی؛ نوعی از سیاست، نوعی از هنر
شرق/ چنانچه افتد و داني تا ابد ميشود اين بحث را ادامه داد: اسکار براي فرهادي، مشت محکم هنر بود بر دهان سياست يا اين سياست است که هنر را بهانه کرده است براي صفکشي پر مصلحت خودش؟ (با اين دغدغه يا وسواس پنهان هنري که مثلاً اين فيلم خيلي هم هنري نيست) اين اولين بار نيست که درباره موقعيت جهاني سينماي ايران چنين پرسشي مطرح است و بهخصوص اولين بار نيست که سينماي فرهادي موجب طرح چنين دوگانهاي شده است. «درباره الي» که درآمد و در غرب هياهو به پا کرد و پيوند خورد با نوعي از جواني در ايران سال ٨٨ همين پرسش پيش آمد. نهتنها به اين دليل که براي اولين بار جواني ديگري به چشمها آمده بود و از جامعهاي متکثر و چندصدايي پرده برداشته شده بود بلکه به دليل اين پرسش اخلاقي و قابل تعميم به امر سياسي: چرا الي مرد؟ «جدايي نادر از سيمين» هم بدل شد به صفآرايي طبقه ناديدهگرفته متوسط شهري با فيلمي ديگر که نماد پيروزي پوپوليسم در ايران آن ايام بود و سينماي اصغر فرهادي را نماينده يا سخنگوي جامعه مدني ايران کرد؛ جامعهاي دستخوش تنشهاي فرهنگي و طبقاتي که به تصويري که سياست غالب و پيروز ميکوشيد از آن ارائه دهد خلاصه نميشد؛ طبقهاي که مدام به نام فرهنگ عامه يا نوستالژي براي سنت ناديده گرفته شده است. امروز هم اين «فروشنده» است که پرچمدار شده است. فيلمي که ما را درگير «امکان بخشش» و پيششرطهاي آن ميکند و آن تنش جانفرسا ميان اعتراف و وجدان. «فروشنده» شده است پرچمدار «نه»گفتن به نوعي از سياست در سطح جهاني. «نه» به پوپوليزم پيروز؛ آمريکا باشد يا اروپا. دههزارنفري که در ميدان ترافالگار لندن به ديدن اين فيلم شتافتند و صفوف تظاهرات ضد ترامپ و سياستهاي خارجي ستيزش طي هفتههاي اخير همين را ميگويد. سينماي فرهادي سينمايي است اجتماعي و هيچ وقت کاري به کار سياست نداشته است، سينمايي است که منجر ميشود به پرسشهاي اخلاقي جهانشمول و عام که الزاما تختهبند زمانه نيستند با اين همه همواره درگير امر کلاني به نام سياست شده است؛ درگير يک هم اينجا و هماکنون ايراني و در عين حال با اين توانايي و امکان که فراتر از جغرافياي خود برود. اي بسا از همين منظر است که سينمايش به همگان مربوط ميشود، به نوع انسان. طي اين سالها اين پتانسيل در آثار او فرصت يا بهانه خوبي بوده است براي نوعي از رفتار اعتراضي در برابر نوعي از سياست که تساهل ندارد، «ديگري»ستيز است، «اقليتهراس» است، واقعيت را يکپارچه ميخواهد و از قطعيتهاي ترسناک دفاع ميکند. سينماي فرهادي، با وجود خودش گاه با سياست داخلي پيوند خورده است و گاه با سياست جهاني. از آنجا که خيلي ايراني بوده است بهانهاي شده براي خارجيها، گاه چون خيلي جهانشمول بوده فرصتي شده است براي نمايندگي اقليتها در اينجا... . هم تهديد بوده است و هم فرصت. تعريف هنر هم که اين نباشد تعريف استقلال نگاه هنرمند همين است. هنرمندي که ميداند در اينجا که ما هستيم فرازمان و فرامکاني وجود ندارد و براي خلق يا تعريف وضعيت سوم بايد از همين فرو آغاز کرد؛ در جستوجوي نقطهاي که در آن امر اخلاقي، امر هنري و امر سياسي بيآنکه به حوزههاي يکديگر تجاوز کنند با يکديگر در معاشرت باشند و از محتوميتي به نام «به من چه-به تو چه» به در آيند. هنرمند بيشتر از هرکسي ميداند که سياست بيش از هر وقت به همه چيز کار دارد و به همه کس نظر دارد و نقطهاي را بيدخالت خود باقي نميگذارد. در جهاني که سياستورزي از حيثيت افتاده است و تنها راه اعاده حيثيت از آن تقليل يافته است به مدل پوپوليستي و ادعاهايش شايد بتوان اميدوار بود به مدل ديگري از سياستورزي که متوليانش نه ترامپ و بدلهايش باشند و نه اصحاب استابليشمنت قدرت. به گفته کونراد، نويسنده مجاري کتاب «ضد سياست»: دخالت در سياست نه به قصد کسب قدرت بلکه براي برجاي خود نشاندن قدرت و اين همه به کمک نيروهاي اجتماعي مدني. سينماي فرهادي با خلق موقعيتهاي اخلاقي و مشارکتدادن بيننده خود در پروسه پاسخگويي شرايط ربط پيداکردن دنياهاي بيربط به يکديگر را فراهم ميکند و از همين منظر توانسته است آرامآرام بدل شود به نوعي اجماع براي برقراري ارتباط و فرهنگ گفتوگو... و اين امکان که ميشود بيآنکه ملعبه سياست دولتها شويم سياست هم که نورزيم اعتراض کنيم و صداي نوع ديگر از مردم شويم. جاي بسي خوشحالي است که اين بار سينماي ايران و هنر بهانهاي شده است در دست نيروهاي مدني غيرايراني تا در برابر فرهنگ «خارجي –هراسي» و فرهنگ رو به رشد عدم تساهلي که دارد در اروپا و امريکا و کانادا مد ميشود بايستند و در برابر سياستِ حاکم سياستمداراني که از آب گلآلود، ماهي قدرت ميگيرند صفآرايي کنند. خوبي آنجا با اينجا شايد در اين باشد که هيچ کس به آن آحادي که براي ديدن فيلم فرهادي در ميدان ترافالگار جمع شدهاند نميگويد بازيچه دست ايران... البته که چنان که افتد و داني تا ابد ميتوان بحث کرد که اين فيلم هنر ناب بود يا نه، ضعف داستاني داشت يا خير، مضامين تکراري داشت يا چي؟ مهم اين است که هنر و هنرمند اين بار توانسته است صفوف درهمريخته و نامتحد همبستگي اجتماعي و مدني و تمدني را حتي براي لحظاتي متحد کند. مشت محکم نوعي هنر بود بر دهان نوعي سياست! هيچ عيبي ندارد هنر هم گاه مشت گره کند. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد