اعتماد/ آنچه ميخوانيد بخشهايي از يک گفتوگوي بلند است که حسين دهباشي در سال ١٣٩٠ با زندهياد عزتالله انتظامي انجام داده است ذيل عنوان «خشت خام». سپاس ويژه از آقاي دهباشي که متن اين گفتوگو را پيش از انتشار رسمي در اختيار روزنامه قرار داد.
فکر ميکنم قبل از هر چيز ميتوانيم مقدمهاي از پيشينه خانوادگي شما داشته باشيم. اينکه چه سالي به دنيا آمديد و در چه خانوادهاي متولد شديد؟
در محله سنگلج به دنيا آمدم. الان پارک شهر است و جنوبش تئاتر سنگلج که قبلا اسمش تالار بيست و پنج شهريور بود. يک محله خيلي خيلي قديمي بود و همه خانهها گِلي بودند. کوچهها باريک بودند و برق نداشتند. لولهکشي آب نبود. حتي صحبتش هم نبود. يک بازراچه بود که بازارچه سنگلج نام داشت. سربازخانه داشت و دست راستمان آب انبار بينهايت بزرگي بود که شايد سي چهلتا پله ميخورد، ميرفت پايين. آن پايين تاريک بود و مردم آبشان را از آنجا سطل سطل ميآورند بالا، البته آب پُر خاکشير بود، يک چيزهاي ريزريزي که براي خوراک بايد مثلا توري ميگذاشتند که خورده نشود.
جايي اشارهاي کرديد به خراب شدن محله سنگلج، سنگلج را رضاشاه از سر کينه خراب کرد؟
بله، رضاشاه خيلي جاها را خراب کرد اما آباد هم ميکرد. لولهکشي را او آورد، بعد اينها را خراب ميکرد پارک و... ميساخت. خيلي جاها را عوض کرد، خيابانها را تغيير ميداد، مثلا خيابان سپه سنگفرش است تا آن طرف باغ شاه، بعد رويش را آسفالت کردند. اصلا آسفالت با او شروع ميشود.
چرا؟ چون سوءقصدي صورت گرفت که ميگفتند در سنگلج اتفاق افتاد؟
نه، اصلا خودش هميشه در اينجاها بوده، به هرحال به او رضا توپچي ميگفتند. يک مردِ بيسوادِ با شعور، عجيب بوده، مثلا آن موقع اُپرا ساخته!، ذوب آهن ساخته، ترن آورده تهران. جريان به حدي غريب بوده که مردم دسته دسته ميرفتند تماشا که راه رفتن قطاررا ببينند. سواد خيلي پايين بوده، نگاه نکنيد حالا مردم ياد گرفتند يک خورده مودب صحبت کنند. به ياد دارم وقتي جنگ شروع شد (جنگ دوم جهاني)، ارتش تازه براي اولينبار نورافکن آورده بود، ميانداختند روي آسمان و ميگرداندند. تمرين ميکردند که اگر طياره بيايد و بمب بيندازد همه ببينند. مردم بنده خدا نميدانستند اين نورافکن چيست، رفته بودند روي پشتبام صلوات ميفرستادند يا اذان ميگفتند، الله اکبر ميگفتند. تهران نور باران شده بود اما مردم از موضوع اطلاع نداشتند، سطح سواد بينهايت پايين بود. اصلا اگر در کوچهاي يک کسي مثلا ديپلم داشت، ديگر معروف بود که پسر فلاني ديپلم شده، اين خيلي در حد بالاست. مثلا ما مدرسه صنعتي رفتيم که پول نميداديم، دولتي بود و آلمانها اداره ميکردند، مدرسه خوب آن زمان دارالفنون بود، کالج بود، که مدرسههاي معروف بودند و بچه پولدارها آن جا ميرفتند.
گفتيد که در خانواده جمعا چند فرزند بوديد، چند خواهر داريد و چند برادر؟
٩فرزند. ٥تا برادريم، ٤ تا خواهر و ٥ تا هم مُرده! مادر من ١٤ شکم زاييد و ٥ تا فوت کردند، ٩ تا هستيم.
٥تا بچهاي که فوت کردند علت فوتشان چي بود؟
يک برادرم بزرگ بود که سکته مغزي کرد، دو نفرشان در سنين کوچکي فوت کردند. سن بالا فقط برادرم بود که قلب خرابي داشت و دير به او رسيدند.
خواهر و برادرهايتان هم مثل شما تحصيل کردند؟
بله، منتهي کمتر، مثلا بعضي از خواهرها زود ازدواج کردند. برادرهايم درس خواندند، تا مقاطع بالا به تحصيل پرداختند و خيلي هم وضعشان خوب است.
دورهاي
که تحصيلاتتان را شروع کرديد ديگر مدرسه راه افتاده بود و مدارس تاسيس شده بودند. مدارس دولتي بود؟ همه ميتوانستند بروند؟
مدارس ابتدايي مجاني بود، مدارس متوسطه البرز و دارالفنون سطح بالا بودند. آنجا استادان امريکايي هم داشتند. مدرسه صنعتي، مدرسه حرفهايها پولي نبود، حتي به بچههاي بيبضاعت کمک مالي ميکردند. همان دوره تعداد زيادي از شاگردهاي مدرسه صنعتي را به آلمان فرستادند. اينها تحصيلکردههايي بودند که رفتند و آمدند در ايران پستهاي گردن کلفتي گرفتند. حالا امروز ميخواهيد بچه را در مدرسه ابتدايي ثبت نام کنيد، ببينيد چقدر پول بايد بدهيد. ميگويد غيرانتفاعي نيست ولي از شما پول ميگيرد. البته، حالا من نميتوانم قضاوت کنم که آن موقع بهتر بود يا الان؛ چون ميبينم حالا شرايط زندگي همه ما که کار هنري داريم کمي سخت شده است اما کلا مردم دارند زندگي ميکنند. در دوره بعد از تحولات، يک تغييرات اساسي گردن کلفت رخ داده و يک عده بينهايت پولدار شدند، يعني اصلا ديگر جا ندارند از پر پولي ديدن اين خيلي ساده است. طرف زمان رضاشاه رفته مثلا کاشانک ١٠هزار متر زمين خريده مثلا متري دو تومان، الان ميخرند چهارصد هزار تومان.
اين اختلاف طبقاتي يعني آن موقع نبوده يا به اين شدت نبود؟
به اين شدت نبود. مثلا طرف تحصيلکرده بود و ارث پدري هم داشت اما بلد بود کارخانه راه بيندازد. الان هر کسي را ميبينيم پولدار شده است، همين که من ميگويم، يک خانه خريده آنجا با پنج هزار متر زمين، متري دو تومان، حالا آمدند برايش ١٠ طبقه درست ميکنند، نصفش را خودش برميدارد باقي هم به سازنده ميرسد. در عرض يک سال و نيم هم ميدهند، با بهترين متريال. ببينيد چه قدرپول است
در دوره دبستان چه درسهايي ميخوانديد؟
کتاب اول ابتدايي، دوم ابتدايي، سوم ابتدايي، الان کتابها را همه عوض کردند، شاهها را درآوردند، صحبتي از ناصرالدين شاه، نادرشاه نيست، کتابهاي اول را نديدم، ولي عوض شده!
يعني آن موقع تاريخ ميخوانديد، ادبيات ميخوانديد؟
تاريخ خودمان را ميخوانديم، ادبيات ميخوانديم، درس ميدادند، شما يک اطلاعاتي پيدا ميکرديد، درس قرآن ميگرفتيم، هفتهاي يک روز قرآن ميخوانديم. هفتهاي يک روز يک ساعت با ما موسيقي کار ميکردند. ابتدايي بوديم نت خواني به ما درس ميدادند و از اين کارها ميکردند.
خانوادهها با اين قضيه مشکل نداشتند که بچههايشان بروند مدرسه و موسيقي ياد بگيرند؟
نه، هفتهاي يک ساعت پنجشنبهها ما قرآن داشتيم، معلم ميآمد قرآن ميخوانديم، بعد پنجشنبهها هم هفتهاي يک ساعت موسيقي داشتيم، منتهي صبح، که آنجا ميآمدند نت درس ميگرفتيم و بعد باما تمرين ميکردند، خيلي ساده بود.
بعد از تمام شدن دوره دبستانتان وارد دبيرستان شديد، اسم دبستاني که شما درس ميخوانديد چي بود؟
مدرسه عنصري، بعد هنرستان صنعتي، چون دولتي بود و پول نميداديم.
آنجا انتخاب رشته داشتيد؟
نه، رشتهاي نبود. مدرسه صنعتي رشته برق داشت، مکانيک، نجاري، مهندسي داشت. من رفتم رشته برق. بعد هم همان سال اولش من به کار هنري علاقه داشتم. در ضمن در مدرسه صنعتي کار ميکردم و شبها به بازي در تئاتر مشغول بودم.
شما چرا رشته برق خوانديد، چرا هنرستان رفتيد؟
براي اينکه پول نميگرفتند، ما پول نداشتيم برويم، صنعتي هم بود، ما نميتوانستيم دارالفنون برويم.
يعني رشتهاي که خوانديد را دوست نداشتيد؟
چرا، من برق را انتخاب کردم، خواندم، معدلم هم خوب است. ولي ديگر نشد که برق کار کنم، يعني هر جا رفتم تحويلم نگرفتند، علاقه بيشتر به کار هنري داشتم.
آن هنرستان توسط کي و کجا اداره ميشد؟
آلمانها، بعد از جنگ جهاني دوم که آلمانها رفتند، مدرسه هست، الان هم هست!
يعني معلمهاي شما آلماني بودند؟
همه آلماني بودند.
مشکل زبان نداشتيد؟
آلماني ميخوانديم.
آنجا آلماني هم ميخوانديد؟
اول آلماني درس ميخوانديم از کلاسهاي اول، البته من فوقالعاده خواندم. حالا اين را ديگر نميتوانم بگويم، بعد برايتان بگويم که کودتاي ٢٨ مرداد همه را گرفتند بردند به زندان و از اين حرفها، بايد بگذاريم براي بعد.
هدف ما ارايه نگاه شما در آن زمان است. مثلا شما تئاتر بازي ميکرديد هيچوقت شد بگويند اين تئاتر را اجرا نکنيد؟
نه.
اينها براي ما مهم است.
آن موقع تئاتر را به اندازه امروز اذيت نميکردند. الان سانسور ميکنند و جلويش را ميگيرند. آن موقع هيچوقت اين کارها را نميکردند. اصلا نبايد بد بگوييم، به مذهب هم نبايد بد بگوييم، ما هنرمندان کار ميتوانستيم بکنيم.
روابط شما در دوره کودکي که همه در يک خانه زندگي ميکرديد، با هم چطور بود؟
آن موقع به علت مشکلات اينطور نبود که هر کسي يک اتاق داشته باشد. ما همه با هم يک اتاق داشتيم و همه به همراه مادر و پدر دور کرسي ميخوابيديم. چيز خاصي وجود نداشت، من يک جعبه کوچک بالاي سرم داشتم که وسائل تحصيليام، کتابهايم، خودکار و هر چه آت و آشغال! داشتم در اين جعبه کنار دستم بود. همه با هم زندگي ميکرديم و بعد هم همه با هم به سر کار ميرفتند و مادر خانه مشغول تدارک ناهار ميشد. گرچه اصلا مساله اين نبود که ظهر ناهار چي بخورند، نه، اگر هم ميآمدند معمولا يک چيز ساده بود. ولي وقتي همه با هم بودند آنوقت خانواده حالا آبگوشت يا برنج و خورشت درست ميکردند، روزهاي تعطيل با هم ناهار ميخوردند.
ارتباط پدر و مادر شما با سينما و تلويزيون چطور بود؟
پدر و مادرها آن دوران خيلي بسته بودند ولي مثلا مادر من زماني اگر مکتبخانه هم بود درس داد، بعد روضهخوان شد و به مجالس روضه زنانه رفت. آنجا به او پول ميدادند، پذيرايي ميکردند، اين جور درآمدهايي هم داشت. اينها اواخر در خانه تلويزيون داشتند، ولي هيچوقت هيچ چيز از من نديدند، اصلا دوست نداشتند ببينند. در فيلم مستندي که خانم غزاله سلطاني برايم ساخت، يکجا به مادرم ميگويم اين فيلم «گاو» که من بازي کردم، در آن رقص و اينها ندارد، سينما آزادي بغل خانه ما بود، حتي بليت هم داشتم. گفتم مادر بيا بلندشو با مجيد برو (چون من دوست نداشتم با جمعيت فيلم ببينم، خجالت ميکشيدم) بعد از آنکه نمازش تمام شد نگاهي کرد و گفت: «همين يک کارم باقي مانده بود که بروم سينما!» يعني آخرش نرفتند سينما، تلويزيون هم نميديدند.
يک دورهاي شما اشاره کرديد که پدرتان حضور نداشتند، موقعي که شما به دنيا آمديد، علت اين عدم حضور را ميدانيد يا اينکه بعد چه شرايطي داشتيد در نبود ايشان؟
نميدانم! آنطور که مادرم ميگفت، بعد از مراسم عقد، پدرم که جزو قواي نظامي بوده همراه رضاخان ميروند براي قلع و قمع ايلاتي در شمال ايران، مثل شاهسونها که حمله کرده بودند. ميروند اينها را آرام کنند ولي رضاشاه همه را سرکوب ميکند و خيلي هم موفق ميشود. وقتي برميگردد در کشور تقريبا يک آرامش برقرار است اما پدرم اصلا پيدايش نميشود.
طفلک مادرم نميدانسته که، آمده با مردي ازدواج کرده، آن مرد هفته بعد رفته جنگ، هيچ اثري هم از او نيست. بعد ميپرسند فاميل شوهرت چي است؟ ميگويد يداللهخان، مادرم گفت يداللهخان است. اين نکتهاي است که خوب است مردم بدانند چون واقعيت اين نبوده که نام فاميل ما از ابتدا انتظامي باشد. البته اجازه استفاده از عنوان فاميلي «انتظامي» را دکتر فتحالله انتظامي به من داد که پسر عمه مادرم و در اصل صاحب اين نام فاميل است. ايشان نامهاي به من نوشت که اين عنوان فاميلي را به تو ميدهم. وقتي نامه را به رييس ثبت احوال دادم آنجا ثبت شد که الان اين نام فاميل متعلق به من است و مثلا اگر شما تقاضا بدهيد ديگر «انتظامي» خالص نميدهند، بلکه يک پيشوند و پسوندي به آن اضافه ميشود.
پدرتان هم مذهبي بود؟
همه اهالي محترم ايران مذهبياند، نماز ميخوانند، روزه ميگيرند. مادر من هم قرآن درس ميداد، البته در حد و بضاعت خودش مذهبي بود. مردم برخلاف امروز مبالغه نميکردند با الان خيلي تفاوت داشت. اصلا قابل مقايسه نيست، چون مردم آن موقع صادقتر بودند، اعتقاداتشان درست بود. ميگويند مادرِم طلاهايش را ميبرده در سقاخانه و ميگفته يا حضرت ابوالفضل، اين را نگهدار تا من بيايم، بعد طلاها را ميگذاشته اين بغل و تا وقتي برگردد کسي نميآمده دست درازي کند.
ببينيد! نه راديو وجود داشت، نه برق، تلويزيون که اصلا و ابدا، تازه راديو هم که آمد به همه خانهها نرسيد، يک راديو آمد، روي يک تير ميگذاشتند شش متر روي هوا، سيم ميآوردند و تازه با خِرخِر ميشنيدند. آن همزمان جنگ دوم بود که مثلا در آلمان طرف صحبت ميکرد و فلان، هميشه نبود. در ميدان توپخانه، جايي که الان دادگستري است نه، جايي که الان مخابرات است، آنجا ساختمان خيلي زيبا و قشنگي بود، خرابش کردند و چيز ديگري ساختند. آنجا يک بلندگو گذاشته بودند، از ساعت ٤ بعدازظهر تا ساعت ٦ و ٧ برنامه راديو پخش ميشد، بعد هم ديگر خبري نبود. خانه ما از آنجا فاصله چنداني نداشت. من ساعت ٤ بعدازظهر ميرفتم پاي راديو، پدرم يک ساعت به من داده بود که هر ٢٤ ساعت، يک ساعت عقب ميافتاد.
ميگويم امروز با ديروز قابل مقايسه نيست چون مهر و محبت کم شده است. من اعتقاد دارم که الان بعد از تحولات ايران، آن محبت و دوستيها، آن صداقتها و آن عقيدهها همهاش عوض شده که خوب نيست. مردم مثل سابق يکديگر را دوست ندارند و به هم محبت نميکنند. اتفاقا اگر بتوانند کلاه سرت ميگذارند، اذيت ميکنند. اين کسبه يک قيمت ميگويند چند قدم جلوتر يک قيمت ديگر به تو ميدهند.
آن موقع اينطور نبود؟
ابدا شبيه امروز نبود. حرمتها سر جايش قرار داشت. مثلا کسي به من ياد نداد داخل اتوبوس وقتي يک خانم مسن ميآيد، بلند شوم و بايستم. نه پدرم به من ياد داد نه مادرم، چون آنها که اصلا سوار اتوبوس نميشدند. الان طرف اصلا رويش را به طرف ديگر ميچرخاند، يعني روحيه انساني که بايد داشته باشيم، دست همديگر را بگيريم، به هم کمک کنيم ديگر وجود ندارد.
در دوران کودکي و نوجواني شما کشور شاهد اتفاقهاي متعددي بود و تحولاتي صورت گرفت. نظر مردم مثلا درباره پهلوي اول چه بود؟
خيلي ميترسيدند. گرچه برخلاف پيش از خودش کارهايي کرده است. مثلا ناصرالدين شاه ميرفت فرانسه، مظفرالدين شاه ميرفت فرانسه شراب ميخورد، کوفت و زهر مار انجام ميداد. رضاشاه ترياک ميکشيد! ولي ببينيد ترن، قطار، آسفالت خيابان، لولهکشي آب، برق را قدرت نظامي درست کرد. قبلا اينطور نبود، مدارس مدرن و همهچيز را رضاشاه آغاز کرد. ببينيد اينها يک نيرويي است، يک مرد کار است. من ناچارم اين را بگويم که سينماي آزادي را آتش زدند يا اصلا نزدند، هر چه؛ ١٨ سال يک نفر پيدا نشد اين بنا را سروسامان بدهد. يک زماني آقاي قاليباف را ديدم و با ايشان درباره ماجرا صحبت کردم. بعد هم در جلسهاي عمومي اعلام کرد سينماي آزادي را برايتان درست ميکنم، من در دلم گفتم چاخان ميکند، چون که هر چه ميگويند نشده ولي بعد از هشت، نه ماه داشتم از مقابل سينما آزادي ميگذشتم، ديدم که نوشته ٤٥٠ روز ديگر افتتاح ميشود. در خيابان همين جور اشکم سرازير شد، يا خدا، اگر آدم بخواهد کار کند، مرد کار باشد اين است. کساني که بخواهند کوشش کنند و کار کنند، مهندس کرباسچي، مهندس غلامحسين کرباسچي اصلا ميخواستند پايتخت را از تهران ببرند به اصفهان، گفت نه نرويم، من اينجا را درستش ميکنم، ماند و درست کرد.
نظر کلي مردم اين بود؟
مردم مثل سگ از او ميترسيدند که جايي خلاف بشود! مثلا يک دفعه ميرفته در آشپزخانه ارتش، يک مرتبه درِ ديگ را بلند ميکرده که ببيند چه ميپزند! البته يک خشونتي هم داشته، مثلا کمالالملک را صدا ميکند تابلو بکشد، او نميکشد! و کمالالملک تبعيد ميشود.
چيزي از کشف حجاب به ياد داريد؟
اگر اشتباه نکنم دي ماه ١٣١٧ بود. پليس چادر زنها را ميکشيد و زنها هم ميدويدند. خانمها بايد همه بدون حجاب بيرون ميرفتند. زنهاي تهراني شروع کردند به کلاه گذاشتن. هنوز زياد روسري روي کار نيامده بود. کلاههاي فرنگي ميگذاشتند و بيرون ميرفتند. کسي جرات نميکرد با چادر بيرون بيايد. چادر را پاره ميکردند. کمکم همهچيز عوض شد و حتي همه اداريها هم بدون حجاب سر کار ميرفتند.
خانواده شما چه طور با اين مساله برخورد کرد؟
خاله من که فوت کرد اولين کسي بود که با کلاه بيرون رفت اما مادر من نه. مادر و مادربزرگم اصلا بيرون نرفتند.
دخترهاي مدرسهاي هم آن موقع بايد بدون حجاب ميرفتند؟
بله.
شما دقيقا چه سالي ازدواج کرديد؟
سال ١٣٢٦.
يعني دهه ٢٠؟
سال ١٣٢٤ کار من در هنرستان صنعتي تمام شد. البته در تئاترهاي لالهزار کار ميکردم و من در تئاترهاي لالهزار بازي ميکردم، سال ١٣٢٦ که ازدواج کرديم، ابوالحسين نوشين تئاتر فردوسي را پايهگذاري کرد و با آقاي حريري و واثقي نامي شريک شد (در کوچه روبه روي سوم اسفند که حالا آن کوچه را بريدند) . بعد هم تئاتر تفکري شد و بعد کافه تفکري و تمام. بعد از کودتاي ٢٨ مرداد تمام شد.
سال ٢٦ ازدواج کرديد. شرايط ازدواج آن موقع چطور بود؟ شما چطور ازدواج کرديد؟
مثل همه. گفتيم آقا آمد عقد کرد و ...
قبل از آن خانم و آقا چطور با هم آشنا ميشدند؟
اين را بايد بگذاريد براي بعد. من زياد بيرون ميآمدم. حتي پياده ميرفتم دوشانتپه تا دخترها و بچههاي لهستانيها را ببينم. ولي اگر خبري ميشد ما هم باخبر ميشديم. تهران هم روي پا نبود. هيچي نبود. يک نانوايي در خيابان ناصريه بود که صاحبش پيشپرده ميخواند اما زياد معروف نبود. رفيقم بود، من ميرفتم ده تا سنگک ميخواستم (چون يکي يک دانه بود)، از آن پشت به من ميداد و با دوچرخه به خانه ميآوردم. اين جوري بود.
همسرتان چند ساله بودند؟
براي ازدواج بايد حتما ١٥ يا ١٦ سال تمام ميداشت مثلا من متولد ١٣٠٣ هستم، همسرم ١٣١١. آن موقع رسم بود که شش يا هفت سال بين زن و مرد فاصله باشد اما الان معتقدم در ازدواج بايد زن و مرد سن نزديک به هم داشته باشند يعني يک سال و دو سال. چه بسا اعتقادم بر اين است که زن بايد سنش بالاتر هم باشد تا بهتر مديريت کند، بهتر امور را اداره کند. ولي به هر حال با شرايط آن موقع ازدواج کرديم و زن و شوهر شديم. يک دختر پانزده ساله که نه دبيرستان رفته بود، نه شيفتگيهاي بيرون را ديده بود. ولي عاشق تئاتر و هنر و اين حرفها بود و با من برخورد کرد که کارمند دولت نبودم و کار هنري ميکردم. بعدها آنها را دعوت به برنامههايي ميکردم که روي صحنه اجرا ميکرديم ميخواستم ببينند من چه جوري زندگي ميکنم!
در رابطه با تئاتر شما اشاره کرديد که آن دوره خانواده شما مخالف بودند. نگاه کلي جامعه نسبت به اين موضوع چه بود؟ مردم کوچه و خيابان با شما چه برخوردي ميکردند؟
آن زمان تلويزيون نبود که زود مشهور شويم. فيلم هم نبود. فيلمهايي که روي پرده ميرفتند غيرناطق بودند، قصهشان را يک نفر ميخواند و تاريک که ميشد آقايي که کنترل فيلم را به دست داشت، ميگفت اين جا محله فلان است، اين آقا او را ميزند و... همين طور فيلم را تعريف ميکرد چون ناطق نبود. تئاترها هم مشتري خاص خودشان را داشتند. بنابراين بازيگر آنقدر شهرت نداشت که همه او را بشناسند و عکسالعمل نشان دهند. بهطور کلي کارهاي هنري و تئاتر در کشور ما از دوره رضاشاه باب شد البته قبل از آن ناصرالدين شاه هم به تئاتر علاقهمند بود يا مظفرالدينشاه در يکي از سفرهايش دوربين خريد و به تهران آورد تا خودش و نوکرهايش جلوي دوربين بازي کنند. اگر اين عده را جدا کنيم در کل ما ملتي بوديم که تغيير عقيده دادن، رهبري کردن، تزکيه نفس و همهچيزهايي که از طريق هنر ميشد، طرفداري نداشت. به همين دليل به هنرمندان ميگفتند مطربتا دعوايشان بشود يا به ما ميگفتند رقص باز. من که رقص بلد نيستم!
به هر حال اين خيلي بد بود. بدنامي بود. ميگفتند پسرهاي هنرمند خرابند، مردهايشان خرابند، همه ترياکياند، الکلياند، زنهايشان همه خرابند. اگر در يک خانواده زني هنرپيشه بود او را لعن ميکردند و رفتوآمدشان ملغي ميشد. به همين دليل زنهايي که کار ميکردند با دو تا چادر ميآمدند تا کسي آنها را نشناسد. روزنامهاي هم در کار نبود که عکسشان را چاپ کند. آگهي هم نبود، سردر تئاتر با خط مينوشتند امشب فلان نمايش است و عکسها را در ويترين ميگذاشتند. تماشاگر هم ميآمد، عکسها را نگاه ميکرد و ميرفت داخل. اگر تئاتر خوب بود تعريف ميکرد و نهايتا ميگفت اين خيلي خندهدار است، ببينيد. اگر هم نبود دو سه شب ديگر يک نمايش ديگر ميگذاشتند.
اصولا به نظر من، الان هم همين است؛ هنر ميرود روي پرده. هنر ميشود ميناکاري چون نميتواني يک زن را بکشي. تمام اينها کارهاي هنري بودند مثلا شعرا در لفافه شعر ميگفتند مثل خيام. نگاه خيام به خلقت آدم و تفسير و تحليلش از اين مساله هنوز هم تعجببرانگيز است. حالا حساب کنيد خيام کي اين حرفها را زده و ما کجاييم! بگذريم؛ راديو و تلويزيون نبود. زماني هم که راديو آمد چند ساعت معين برنامه داشت و همه هم راديو نداشتند. تازه وقتي برق آمد آن وقت ضعيف بود که يک تير پنج متري ميگذاشتند تا صدا بدون خِرخِر بيايد.
براي خودِ من هميشه سوال بوده آن موقع مردم با هنر و هنرمند، به خصوص در حوزه سينماو تئاتر، مخالف بودند ولي در عين حال هم هيچ اطلاعي نسبت به موضوع نداشتند. يعني اصلا نديده بودند که پشت صحنه سينما چه اتفاقي ميافتد. پس اين تفکر منفي و مخالفت از کجا ريشه ميگرفت؟
اگر به عقب برگرديم مطربهاي روحوضي و هنرمنداني که آن زمان برنامه اجرا ميکردند هيچ کدام زن نبودند. مردها زنپوش بودند يعني مردي که ميتوانست خوب ادا اطوار در آورد لباس زنانه به تن ميکشيد، بازي ميکرد و تماشاگر هم از خنده ريسه ميرفت. بعدها که پيشرفتهتر شد زنهاي مسيحي آمدند. کمکم زنان در لالهزار زياد شدند اما در عين حال بدنام هم بودند. از ديد مردم زني که درِ تئاتر را باز ميکرد و ميآمد، زنِ شوهرداري نبود يا دختري که ميآمد به اين معني بود که ديگر از خانه بيرون آمده است. نگاه تماشاگرِ ما به او نگاه هنري نبود، نگاهي نکبتبار بود.
ما لان دخترها و پسرهاي درجه يکي در تئاتر و سينما داريم که همه از خانوادههاي محترمي هستند. يکي از هنرپيشههاي خوب ما، پسر خانم جميله شيخي، آتيلا پسياني است که همسر دارد و دو فرزند. هم فرزندانش خيلي خوب بازي ميکنند و هم همسرش. خودش هم نويسنده و کارگردان است. يعني ديگر مثل سابق نيست. بازيگري يک هنر است، حالا ممکن است يک نفر خيلي به اين هنر احترام بگذارد و بنشيند و تماشا کند. اين به آن نيت افراد بستگي دارد. به شعور آدمها؛ چقدر آدمهايمان عوض شدهاند!
در شرايط فعلي ما به تحصيل بسيار نياز داريم، يعني هر چه سواد بالا برود، شعور بالا برود، فرهنگ بالا برود، تقريبا همه اين نگاهها از بين ميروند و ميشود نگاهي که يک آدم به هنر دارد! البته در اين بين عده ديگري هم پيدا شدند و اصولا توجه به هنر تغيير کرد. وقتي من از آلمان برگشتم، فيلمفارسي رايج بود. من را بردند تا قرارداد ببندم، گفتم نميخواهم. دلم نميخواست آشغال بازي کنم چون شاگرد نوشين بودم، در آلمان تحصيل کرده بودم و ميخواستم جاي خوب بازي کنم. بعد گفتند که اداره هنرهاي زيبا هست که در رأسش آقاي پهلبُد بود. او در وزارت هنرهاي زيبا، تمام هنرها اعم از قاليبافي، نقاشي، شيشهکاري و استادانشان را جمعآوري کرد تا حمايتشان کند. نوازندههاي کافهها را جمع کرد و ارکستر سمفونيک تشکيل داد. در قسمت هنرهاي دراماتيک آقاي نصيريان، آقاي کشاورز، من، فخري خوروش، فرزانه تاييدي و محبوبه بيات بوديم و تعداد زيادي که الان اسمشان را به خاطر ندارم.
بازار