مشهورترین کارآگاهان خصوصی در دنیای سینما و تلویزیون
چلچراغ/ کارآگاهان خصوصي توي هر رسانهاي که فکرش را بکنيد، سرک کشيدهاند. يکي از اولين کارآگاههاي تاريخ را سوفوکل در نمايشنامه اوديپوس رکس خلق ميکند. اوديپ طي دههاي متمادي به دنبال قاتل پدرش و مادر واقعياش است و دست آخر طي فراز و نشيبهاي بسيار و بازجويي شاهدان ماجرا و مجموعهاي از امدادهاي غيبي (دئوس اکس ماکينا) پي ميبرد که خودش قاتل است! (عه نبايد اسپويل ميکردم؟!) اين گستردگي حضور باعث ميشود که با هر جور از رسانهاي هم که سروکار داشته باشيد، دست آخر گذرتان به يکي از اين مردان و زنان ذرهبين به دست خورده باشد. در اين نوشته قصد داريم در مورد 10 کارآگاه خيالي صحبت کنيم که در رسانههاي مختلف، از گيم تا کميک تا سينما و ادبيات، جان گرفتهاند. شخصيتهايي که خيلي وقتها از کارآگاههاي واقعي جذابتر هستند و داستانهايشان براي ما آنقدر ملموس است که خيلي فرقي هم با تاريخ حقيقي برايمان ندارند و نامحتمل نيست که رخ داده باشند. اين ليست يک جورهايي حکم ليست پيشنهادي براي ورود به جهان رسانههاي جنايي را هم دارد. بتمن بتمن مهمترين شخصيت مجموعه کميکهاي ديسي است. DC درواقع مخفف Detective Comics است و چه برازنده که شواليه تاريکي در اين ليست قرار بگيرد. شايد اکثر شما به جنبههاي بزنبهادري بتمن خيلي بيشتر اهميت بدهيد. يا اينکه اندازه کارآگاه گجت دم و دستگاه به خودش وصل کرده. ولي چيزي که بتمن را وارد اين ليست کرده، به نظرم دو چيز است. اول فضاي داستانهاي بتمن است، که از يک دورهاي به بعد مشخصا حالوهواي نوآرتري به خودش ميگيرد. فضاي تيرهاي که بهخصوص با شخصيت منفيهاي داستان و سايکوزهاي گوناگونشان تقويت ميشود. بهجز اين فضاي تيره و گوتيک/نوآر، اگر گيمهاي بتمن را بازي کرده باشيد، ميدانيد که يک بخشي از قابليتهاي بروس وين، مربوط است به ذهن کاوشگرش که مثل شرلوک هولمزي مدرن در حال حدس و گمان است. اين ذهن آماده در کنار ابرکامپيوترهايي که در اختيار دارد، به بتمن اجازه ميدهد يکي از موفقترين کارآگاههاي تاريخ باشد. او نه فقط شرورهاي گاتام را سر جايشان مينشاند، که براي شکست دادن همه اعضاي جاستس ليگ هم نقشه دارد. (يعني در صورتي که بخواهند آدمهاي بدي شوند.) اگر هنوز بتمن را تجربه نکردهايد، يا فيلمهايش را ديدهايد و حالا ميخواهيد بدانيد بعدش سراغ چه چيزي برويد، به شما پيشنهاد ميکنم به سراغ چهارگانه بازيهاي بتمن جديد برويد که همگي به صورت جهانباز هستند و روي وجه جنايي و کارآگاهي بتمن هم تاکيد بيشتري دارند. سم اسپيد از قديم گفتهاند هيچ ليست کارآگاهياي بدون حضور لااقل يکي از نقشهاي همفري بوگارت کامل نيست. و کدام نقشآفريني بوگارت را ميشود با بازياش در فيلم «مالتيز فالکون» مقايسه کرد؟ خيليها معتقدند بهترين بازياش را در «کازابلانکا» ارائه داده است. ولي به نظرم آنجايي که بوگارت بهعنوان ستاره بعدي سينما مطرح ميشود، در همين فيلم «مالتيز فالکون» است. او در نقش سم اسپيد در اين فيلم، کليشه کارآگاه هاردبويل را بنا مينهد و به کارآگاه ساخته دست دشيل همت، به معني واقعي کلمه جان ميدهد. احتمالا برايتان جذاب باشد که بدانيد همت يک زماني خودش کارآگاه خصوصي بوده. آن هم در شرکت پينکرتون که اولين شرکت کارآگاه خصوصي آمريکاست. اسپيد به قول خودش دخترکش است و دلبر و درضمن هيچچيز اورژينالي ندارد و ديگر ته کليشه مرد تنهاي شب است که هر کارآگاه خصوصي واقعياي دوست دارد باشد. احتمالا چنانچه از ادبيات جنايي لذت ميبريد و سري هم به آثار کانن دويل و آگاتا کريستي زدهايد و مطمئن نيستيد بعد از اين کجا برويد، پيشنهاد ميکنم خواندن نويسندههاي دهه 30 و 40 (به خصوص آنهايي که براي مجله Black Mask مينوشتند، مثل دشيل همت و ريموند چندلر) را شروع کنيد. اولش شايد يک مقداري سخت باشد، چون زبان اين نويسندهها پيچيدهتر است و کارآگاههايشان هم خيلي با شخصيتهاي ظفرمندي چون پوآرو و هولمز فاصله دارند. ولي درنهايت ترکيبي مطبوع از حماسههاي شهري و درام تاريک هستند. هري کثيفه اگر خوب به قضيه فکر کنيد، به نظرم شما هم اذعان ميداريد که خيلي فرقي بين هري کالاهانِ کلينت ايستوود و شخصيت بينامش در تريلوژي «دلار» (ساخته سرجيو لئونه) وجود ندارد. فرقش نهايت اين است که کلينت ايستوود در نقش هري کالاهان، کت و شلوار تنش است و پانچو و کلاه کابوي ندارد. حتي شيشلولش هم همان است. يک مگنوم ۴۴ که کله خرس را هم از روي شانههايش جدا ميکند. حالا بگذريم از اينکه آخر فيلم «هري کثيفه»، وقتي ايستوود با اسکورپيو توي آن کوهستان و بيابان روبهرو ميشود، ستينگ خيلي فرقي با فيلمهاي اواسط دهه شصتش ندارد. هري کثيفه ايستوود ته آدم رواقي مسلک به قولي بزنبهادر است. کليشهاي هست، منتها کليشهاش آزاردهنده نيست. خشونتش واقعي است. دروغ نيست. شخصيتش ساده است و بازي روان ايستوود هم اين سادگي را تقويت ميکند. اما شخصيت هري کثيفه در عين سادگي خيلي هم پيچيده و معماطوري است. درضمن هري يکي از اولين شخصيتهاي مثبت تاريخ سينماست که اينقدر راحت آدم ميکشد. احتمالا اگر طرفدار وسترنهاي قديمي هستيد، ولي در ضمن بدتان نميآيد يک مقداري هم داستان جناييتر باشد، داستانهاي هري کالاهان را دنبال کنيد. ادي ولينت اگر طرفدار لوني تونز باشيد، احتمال دارد فيلم «چه کسي براي راجر رابيت پاپوش ساخت؟» را ديده باشيد. ترکيبي از فيلمهاي نئونوآر و کارتونهاي لوني تونز. شخصيت اصلي اين داستان ادي ولينت، يک کارآگاه شکستخورده ورشکسته است که برادرش به دست کارتونها کشته شده. ادي تمام زندگياش را سر پيدا کردن قاتل برادرش ميگذارد، ولي تهش به هيچجا نميرسد. تا اينکه يک مشتري کارتوني به اسم راجر رابيت به تورش ميخورد که به همسرش، جسيکا رابيت، شک دارد. ادي ته و توي قضيه را درميآورد که بله سر و گوش خانم رابيت ميجنبد و از قبل همين ماجرا پا به تور عنکبوتي پيچيده از جنايات و خيانتها ميگذارد که درنهايت نزديک است که جانش را بگيرد. داستان به نظرم يکي از بهترين هجوهاي ممکن سينماي سنگين نوآر است. شما فرض کنيد فضاي ۱۹۳۰ را که تويش قصههايي مثل «خواب بزرگ» در جريان هستند، بگذاريم کنار دنياي ولنگ و واز يک لوني تونز. ادي ولينت هم راستش آدم جدياي است و کلا با خلوضعبازي ميانه خوبي ندارد. حالا اين کارآگاه به قولي هاردبويل بايد براي حل معما در جهان لوني تونز خلوضع شود. اگر از ادبيات جنايي سنگين لذت ميبريد، ولي درضمن با نئونوآرهاي برادرهاي کوهن و ريچارد براتيگان هم ميانه خوبي داريد، حتما اين فيلم/کارتون را ببينيد. ريک دکارد فيلم «بليد رانر» براساس کتابي ساخته شده به اسم «آيا اندرويدها خواب گوسفند برقي ميبينند؟». اين کتاب نوشته فيليپ کي ديک، نويسنده علمي-تخيلينويس و فيلسوف گاراژي معروف آمريکايي است. ديک يکي از ماهرترين جنايينويسهاي موج نوي علمي-تخيلي است و شخصيتهايش هرچند از ابتدا کارآگاه خصوصي نيستند، ولي بهخوبي در محيط جنايي رشد و تبلور دارند. حالا تصور کنيد يک همچين نويسندهاي با چنين مهارتي در تصوير کردن فضاهاي جنايي و سايبرپانک، يک داستاني بنويسد که برخلاف هميشه، شخصيت اصلياش يک کارآگاه بازنشسته و جايزهبگير فعلي است. دکارد متخصص شکار اندرويدهاست؛ رباتهاي انساننمايي که تقريبا از انسان واقعي غيرقابل تميز هستند. محيط داستان مثل غالب داستانهاي ديک يک محيط دکوپانک است که در آن آدمها فضاي ناشناخته را تصرف کردهاند و حالا درگير تبعات اين تسخير فضا و ساختن هوش مصنوعي هستند. دکارد فيلم و کتاب يک تفاوت عمده دارند. در فيلم شما شاهد آدمي هستيد که با تمام قدرت در برابر موج تغييرات ايستاده است. کت قهوهاي پوشيده و دارد نودل ميخورد. خودش را به هر زوري شده، از پليس مخفي ميکند که ديگر برايشان کار نکند. دکارد کتاب اما شخصيتي است که سير و سلوکش را دارد طي ميکند و در روند تزکيه قرار ميگيرد (درست مثل همه شخصيتهاي ديک) و حالا قرار است بعد از منزه شدن، مجددا عاشق همسرش شدن، حل کردن معما و بازگردادن چيزها به حالت پيشين، واقعيت جهان شگفتانگيز نو را بپذيرد. همه اينها به کنار، اگر مثل من از سرسپردگان فيليپ کي ديک يا هريسون فورد هستيد، کتاب و فيلم را از دست ندهيد. اگر طرفدار ادبيات سايبرپانک هستيد، بد نيست سري بزنيد به سرچشمه اين ادبيات. اگر طرفدار داستانهايي مثل «ماتريکس» و «اينسپشن» هستيد که در مورد واقعيت و خيال هستند، فيليپ کي ديک و آثارش را به شما پيشنهاد ميکنم. هوتارو اورکي هوتارو اورکي شخصيت انيمه هيوکا است. انيمهاي ۲۲ قسمتي که سال ۲۰۱۲ پخش شده. بايد اعتراف کنم من عاشق انيمههاي اسلايس آو لايف هستم و درنتيجه هر انيمه احمقانه دبيرستاني را که دستم بهش برسد، ميبينم. انتظار خاصي هم از اين انيمه نداشتم، تا اينکه قسمت اولش را ديدم. هوتارو اورکي يک ياروي تنبل معمولي دبيرستاني است که بيشتر عمرش را در خانه در حال چرت زدن ميگذراند. کلا هم ترجيح ميدهد انرژياش را ذخيره کند و يک موقع خرج کار اضافهاي نکند. اما با وجود اين ظواهر گولزننده، در درون سينه هوتارو قلب يک کارآگاه خصوصي قهار ميزند در حد و اندازه هرکول پوآرو. قضيه از اينجا شروع ميشود که قرار است کلوپ شطرنج را به علت کمبود عضو ببندند. خواهر هوتارو ازش خواهش ميکند و يحتمل تهديدش هم ميکند که به عضويت کلوپ مذکور درآيد. درنهايت هوتارو عضو کلوپ ميشود. ولي تنها کاري که نميکند، شطرنج بازي کردن است. کلوپ شطرنج به همراهي هم شروع ميکنند به حل کردن معمايي که از عمرش ۴۵ سال ميگذرد و اين وسط مشکلات عجيب و غريب مدرسه را هم به روشهاي کارآگاهطوري حل ميکنند. راحتترين توصيف اين انيمه و شخصيت اصلياش اينطوري ميشود: اگر هرکول پوآرو را دوست داريد، ولي درضمن ناراحتيد که چرا به صورت انيمه ژاپني ساخته نشده، بايد بگويم که دست از زاري برداريد و برويد اين انيمه را دانلود کنيد. هوتارو دقيقا پيرو سنت داستاني کريستي ساخته شده است و معماهايش به قولي همان گشايش کلاف جنايت در باغ گل سرخ است. هرکول پوآرو حرفهاي زيادي ميشود در مورد کلنل هيستينگز و پوآرو و سلولهاي خاکستري مغز اين پنگوئن بلژيکي زد. کلاه سيلندري بانمکش و سبيل قلابياش مال يک دورهاي است که کارآگاه بودن متضمن نوع خاصي لباس پوشيدن بود. يعني آدمهاي عادي فيليپ مارلو شکلي اصلا اجازه نداشتند در مورد کارآگاه شدن فکر کنند. پوآرو يک جور کارآگاه است که بهش ميگويند کارآگاه معماهاي دربسته. يعني جنايتهايي که به قول معروف بينقص هستند و عملا پيدا کردن قاتل درشان غيرممکن است. اما پوآرو اين حرفها حالياش نيست. او غريب به اتفاق معماهايي را که خانم کريستي ميپزد، حل ميکند و تنها يکي دو پرونده را کم ميآورد. آخرين پرونده پوآرو بهطور خاص يکي از آن پروندههايي است که دل هر دوستدارش را به درد ميآورد. وقتي پوآرو عليل شده و ديگر نميتواند جست و چابک به حل معما بپردازد. درکل به نظرم در مقام مقايسه، پوآرو به بخش شيک و مجلسي ادبيات و فرهنگ بريتانيايي برميگردد. فرهنگ و ادبياتي که در ژانر جنايي حرف براي گفتن زياد دارد. جذابيت داستان پوآرو را ميشود از دو جنبه ديد. يک جنبه اگزوتيک و سوپرنچرال که معمولا سر و تهش با توضيح علمي هم ميآيد و براي آن دسته از طرفداران جنايي که عاشق روند حل جنايت هستند، خيلي جذاب است. بهخصوص اگر اهل اين باشيد که پابهپاي کارآگاه سعي کنيد معما را حل کنيد (يا حتي زودتر از او). جنبه ديگرش اما يک رندي شرقيطوري است که از منصور حلاج و ملانصرالدين و حافظ سراغ داريد. رندياي که خيلي وقتها باعث ميشود پوآرو دروغ بگويد و دغلکاري کند و بدون اينکه معما را واقعا حل کند، مچ قاتل را با حقههاي روانشناختي بگيرد. سريالش که موجود است. کتابهايش را هم همگي نشرِ هرمس ترجمه کرده است. به نظرم براي شروع کار خيلي لذتبخش است. به شرطي که در هرکول پوآرو متوقف نشويد. لئون اس کندي هيچچيزي بدتر از اين نيست که روز اول کاريتان در يک شغل جديد، زامبيها حمله کنند و شهر را تسخير کنند. راکونسيتي که احتمالا در جريانش هستيد، يک ربطي به بازي رزيدنت اويل دارد؛ شهري است که دستاندرکاران شرکت داروسازي آمبرلا در آن دست به آزمايشهاي بيولوژيک ميزنند. حالا فرض کنيد شما روز اولتان است و يک شهر پر از زامبي هم جلوي رويتان. داستانهاي رزيدنت اويل معمولا به اين ترتيب شروع ميشود که جنايتي رخ ميدهد. شخصيت اول از سر اجبار بايد به راز جنايت پي ببرد؛ جنايتي که معمولا منجر به نابودي جمعيت انساني شده است. کشف جنايت هم بايد از خلال پيشروي از ميان زامبيها رخ بدهد. با کشتن هر زامبي احتمالا يک قدم به کشف راز جنايت نزديکتر ميشويد. داستان ليون اس کندي چنين داستاني است. مجموعه رزيدنت اويل داستان کارآگاههايي مثل ليون است. از جيل و کلير گرفته تا کريس. به نظرم همه شخصيتهاي قابل احترامي هستند که توي موقعيتهاي کشف جنايت قرار ميگيرند و اصلا نقطه قوت مجموعه لااقل تا پيش از عنوان هفتم همين بوده. به نظرم فرمول کارآگاهي موفق همين است. مهم دقيقا روند کشف جنايت نيست. مهم شخصيتهايي است که شما يکي يکي درگيرشان ميشويد و همراهيشان ميکنيد براي اينکه بفهميد چه اتفاقي افتاده. لزوما برملا شدن قضيه باعث نميشود شخصيتهاي شما باري از روي دوششان برداشته شود. اين قضيه مخصوصا توي داستانهايي مثل رزيدنت اويل که هيچ گشايشي درشان محتمل نيست، بيشتر به چشم ميآيد. اگر گيمر باشيد، دعوت شما به بازي کردن اين مجموعه خيلي موضوعيتي ندارد. اگر گيمر نيستيد و به بازيهاي وحشت معمايي علاقه داريد، به نظرم اين سري بهترين سرياي است که ميشود سراغش رفت. هري پاتر دقيقا درست خوانديد. هري پاتر بر پايه سنت غني ادبيات بريتانيايي و بهخصوص بخش جنايياش استوار است. از ديکنز گرفته تا کريستي و کانن دويل. اگر احيانا نيمنگاهي به ديگر آثار رولينگ هم داشته باشيد، ميبينيد که همگي جنايي هستند. خود هري پاتر هم مجموعهاي از جنايتهاست. هر کتاب با يک جنايت عمده آغاز ميشود که درنهايت طي يک سفر طولاني يک ساله به گرهگشايي آن ميرسيم و کشفش ميکنيم. در همين حين هم با تواتري از خردهجنايتها روبهرو هستيم که گاهي حل ميشوند و گاهي به کتابهاي بعدي حواله ميشوند و گاهي هم هرگز پاسخي برايشان نيست. هري، ران و هرمايني يک تيم بينظير کارآگاهي هستند که با فضولي، شجاعت، شنل نامرئي، معجون تغيير شکل و کمي شانس، جنايتها را واکاوي ميکنند. مثلا ماجراي تالار اسرار را به ياد بياوريد. يک پروسه کارآگاهي کامل در اين کتاب در جريان است. مجموعهاي از قتلها رخ ميدهند و پيامهاي موهومي بر در و ديوار قلعه نمايان ميشوند، چندين مظنون وجود دارند که هري بايد بازجوييشان کند. تا اينکه بالاخره با مجرم اصلي در تقابلي رايشنباخطوري روبهرو ميشود. تم کتاب هم بهتدريج از کتاب چهارم به بعد مدام پليسيتر ميشود و هري، ران و هرمايني درگير ماجراهاي خطرناکتري ميشوند. هرچند که عملا از همان کتاب اول شما با مرگ و قتل و اينچيزها سروکار داريد. با مرگ دامبلدور (عه نبايد اسپويل ميکردم؟!) ولي همه چيز سياهتر ميشود و جو بهمراتب سنگينتر ميشود. هري پاتر را هم براي خواندن بهتان پيشنهاد ميکنم. بهعنوان يک اثر جنايي خيلي خوب. البته اگر نخواندهايد، نميدانم 20 سال گذشته را دقيقا داشتيد چه کار ميکرديد. شرلوک هولمز شرلوک هولمز از همان ابتداي خلقتش به دست سر آرتور کانن دويل پرطرفدار بوده. به ترتيبي که مرگش باعث شده صداي طرفدارانش بلند شود و دويل مجبور شود داستانهايي در مورد بازگشت هولمز بنويسد. هولمز از آن شخصيتهايي است که همين که ميآيد از خاطر ما برود، دوباره يک نفر به فکر روايت مجددش ميافتد و از پي اين بازگويي چندين باره، هولمز هر بار زوايايي تازه از ظرفيت روايي را نمايان ميکند. کتابهايش را بخوانيد. سريال استيون موفات را ببينيد. فيلمهاي گاي ريچي را ببينيد، يا آن سريال قديميه که جرمي برت خدابيامرز در آن بازي ميکرد. حتي به نظرم فيلم «آقاي هولمز» را ببينيد که سر ايان مککلن درش بازي کرده و در مورد روزگار پيري و کوري شرلوک است. حتي بجاست که سريال House MD را ببينيد که داستان هولمز جهان مدرن است که توي بيمارستان کار ميکند. با بازي هيو لاري. داستان کوتاه نيل گيمن در موردش را بخوانيد. بازيهاي کامپيوترياش Devil’s Daughter و Crime and Punishment را بازي کنيد. اين آخري را خيلي با تاکيد بيشتر بهتان پيشنهاد ميکنم.