شرق/ اصغر فرهادي، موفقترين کارگردان تاريخ سينماي ايران، شايد علاقه چنداني به سياست جهاني نداشته باشد، اما سياست جهاني به او بسيار توجه دارد. در ۲۷ ژانويه ۲۰۱۷، کمتر از يک هفته پس از اينکه «فروشنده»، هفتمين فيلم سينمايي فرهادي براي بهترين فيلم غيرانگليسيزبان نامزد اسکار شد، رئيسجمهور ترامپ فرمان حکومتي ۱۳۷۶۹ را امضا کرد؛ فرماني که به نام جلوگيري از ورود مسلمانان شناخته شد.
تحت شرايط اين فرمان شهروندان هفت کشور عمدتا مسلماننشين، از جمله ايران براي مدت ۹۰ روز از ورود به آمريکا منع شدند (که البته زمان برد تا رئيسجمهور جديد بفهمد «چه بلايي بر سر خود آورده است»). براي فرهادي که خود در مسائل بشري چيرهدست است و فيلمهاي پايانِبازش که سرشار از جزئيات و ريزهکاري درباره گسستهاي فرهنگي است و از طرف مخاطبان ايراني و همينطور تماشاگران جهاني مورد تشويق قرار گرفته، فرمان ترامپ، هم از نظر اخلاقي و هم از نظر عقلاني توهينآميز به حساب ميآمد.
در بيانيهاي که دو روز بعد منتشر شد، او تصميمش را مبنيبر عدم حضور در مراسم اسکار اعلام کرد و همچنين به تاريخچه «تحقير متقابل» اشاره کرد که در پس خصومتهاي امروز ايران و آمريکا پنهان است. با توجه به شرايط (مجازات جمع وسيعي از پيروان يک دين)، استفاده او از واژه «متقابل» نشانگر متانت فوقالعاده وي بود؛ واژهاي که تماشاگران فيلمي که بهخاطر آن نامزد شده بود از شنيدن آن تعجب نکردند، چون در فيلم هم با يک نگاه تحقيقي روانشناختي دقيق به بررسي ادعاهاي متقابل طرفيني که تحقير شده بودند ميپرداخت. ايران از نظر زماني ۱۱ ساعتونيم از لسآنجلس جلوتر است.
به ساعت تهران سحرگاه بود و فرهادي همراه خانواده و جمعي از دوستان نزديکش نشسته بودند تا هشتادونهمين دوره مراسم اسکار را تماشا کنند. تلويزيون ايران مراسم را پوشش نميدهد، اما فرهادي مانند بسياري از هموطنانش ديشهاي غيرقانوني ماهواره در اختيار دارد تا به شبکههاي خارجي دسترسي داشته باشد. (فرهادي با پريسا بختآور ازدواج کرده است؛ کارگردان سينما و تلويزيون که اولين فيلم سينمايياش «دايرهزنگي» محصول ۲۰۰۸ درباره زوج جواني است که سعي دارند با نصب ديشهاي ماهواره در آپارتمانهاي تهران پول به دست بياورند). اين بشقابها البته هميشه قابل اعتماد نيستند، همانطور که در روز پخش مراسم دستگاه ماهواره خانه او دچار مشکل شد.
تعميرکاري هم که نيمهشب از خوابش زده و آمده بود نتوانست کاري کند. دستآخر دوستي از آن سر شهر که با استفاده از اينترنت و ويپيان به نمايش زنده مراسم دسترسي پيدا کرده بود، ارتباط راهدوري بين کامپيوتر خود و لپتاپ فرهادي برقرار کرد و جمع خانواده و دوستان گرد لپتاپ حلقه زدند تا شرلي مکلين و شارليز ترون را ببينند که نام برنده اسکار را «فروشنده» اعلام ميکنند. فرهادي از دو ايراني- آمريکايي به نامهاي فيروز نادري؛ دانشمند سابق ناسا و انوشه انصاري؛ سرمايهگذار علمي و نخستين زن توريست فضايي درخواست کرد تا نماينده او در مراسم باشند. (نادري ميگفت: آنها انتخاب شده اند تا نشان دهند مرزها از بيرون کره خاکي ناپيدا هستند).
همزمان با آرامشدن فضا در خانه فرهادي، نمايندههاي او در لسآنجلس روي صحنه رفتند. انصاري که متن سخنراني نوشتهشده توسط فرهادي را ميخواند، گفت: «به احترام مردم کشورم» و شش کشور ديگر که مورد هدف فرمان اجرائي ترامپ قرار گرفتند آنجا غايب است. سخنراني با موضوع تقسيمبندي جهان به «ما» و «دشمنان ما» و رسيدن به اين نکته که ترامپ در پي «توجيه فريبکارانهاي براي خشونت و جنگ» است ادامه پيدا کرد. جملات فرهادي در سالن دالبي در حالي با تشويق بسيار گرم حاضران مواجه شد که از طرف مفسر محافظهکار لورن کولي، دبير نشريه واشينگتن اگزماينر قابلپذيرش نبود.
او در توييتر نوشت: «ما به يک ايراني جايزه داديم و او براي ما عليه دولتمان سخنراني کرد. بهتر نيست برود و براي مسئولان کشور خودش سخنراني کند؟» کولي و ديگر کارشناساني از اين دست شايد اين نکته را درک نکنند که لحن و گفتارشان بهشدت به همتايان محافظهکارشان در ايران شباهت دارد؛ همانهايي که غالبا فرهادي را به دلباختن به مخاطبان خارجي با ارائه تصويري منفي از وطنش متهم ميکنند. حقيقت البته بسيار پيچيدهتر از اين است. فرهادي همانگونه که خود ميگويد، آموخته در فيلمهايش به آرامي حرف بزند و اين بهخاطر اعتمادي است که به تماشاگرش به جهت درک مفاهيم دارد. در نماي افتتاحيه «جدايي نادر از سيمين» (۲۰۱۱) که آن هم برنده اسکار بهترين فيلم غيرانگليسيزبان شد، زن و مردي را ميبينيم، زن شالي به سر دارد (مانند همه زنهاي ايراني که ملزم به حفظ حجاب در مکانهاي عمومي هستند)، مستقيم به دوربين نگاه ميکند و گرفتارياش را شرح ميدهد.
پس از سالها زندگي مشترک در آستانه جدايي هستند و هر يک به دنبال کسب حضانت فرزندشان که دختري ۱۲ ساله است. با شروع بگومگو متوجه ميشويم آنها در دادگاه طلاق هستند. (زن ميخواهد کشور را بهخاطر زندگي دخترشان ترک کند و مرد ميخواهد بماند تا از پدر پيرش که آلزايمر دارد مراقبت کند). کسي که در دادگاه مخاطب آنهاست قاضي است، هرچند به نوعي ميتوان خود تماشاگر را نيز مخاطب آنها فرض کرد؛ هماني که هربار فرهادي در رويههاي اخلاقياش او را در جايگاه قضاوت مينشاند.
زن ميگويد: «بهعنوان يک مادر ترجيح ميدهم دخترم در چنين شرايطي بزرگ نشود». قاضي که گيج شده، درحاليکه خودش را همچنان نميبينيم و صدايش را ميشنويم ميپرسد: «کدام شرايط؟» و جوابي دريافت نميکند. فرهادي استاد حذفهاي معنادار ما را بهسرعت به صحنه بعدي ميبرد، اما ايرانيان و کساني که با شرايط اجتماعياي که زنان ايراني در آن زندگي ميکنند آشنا هستند، به خوبي معني شرايطي را که به آن اشاره ميشود درک ميکنند.
فرهادي جايي گفته است: «باور دارم هنر در مقابل سانسور مثل آب است در برابر سنگ. آب بالاخره راهي براي عبور از اطراف سنگ پيدا ميکند». «همه ميدانند» آخرين فيلم فرهادي، از هشتم فوريه در ايالات متحده به نمايش عمومي درخواهد آمد، اما کارگردان در مراسم افتتاحيه حاضر نخواهد بود. او از زمان بهقدرترسيدن ترامپ به اينجا سفر نکرده است. «افراطيون و تندروها، در ايران و ايالات متحده، هر جا که ببينيدشان بسيار شبيه هم هستند».
اين را اصغر فرهادي ۴۶ ساله در دسامبر به من گفت. در اسپانيا بوديم، صندلي عقب يک ماشين شاسيبلند نشسته بوديم و با سرعت زياد در اتوباني به سوي تورهلاگونا ميرفتيم، روستايي به فاصله يک ساعت از شمال مادريد، جايي که «همه ميدانند» فيلمبرداري شده بود. وقتي معلوم شد که ادامه خصومت ايراني-آمريکايي ملاقات من با او در تهران را غيرقابلپيشبيني ميکند، فرهادي با احساس وظيفهاي که به مرور فهميدم خصيصه ذاتياش است، براي انجام مصاحبه اسپانيا را پيشنهاد داد.
تهران به مادريد سفري است که از سال ۲۰۱۳ فرهادي به تناوب انجام داده است که در يکي از آن سفرها اولين ملاقاتش با پنهلوپه کروز و خاوير باردم ترتيب داده شد تا ايده ساخت فيلمي درباره يک خانواده از روستايي در اسپانيا را در ميان بگذارد که اسرار آنها در طول يک عروسي آخر هفته فاش ميشود. فيلم «گذشته» را قبلتر از آن ساخته بود، فيلمي فرانسوي و اولين توليد او در خارج از ايران. بسياري از کارگردانان هنگام قبول پروژهاي در خارج از کشورشان با احتياط برخورد ميکنند، حس تنهاماندن در قارهاي ديگر دارند، جايي که زبانشان را نميدانند و از فرهنگ عامهاش اطلاعات کمتري دارند. فرهادي که فردي جهان-وطن و دنياديده است چنين نگرانيهايي ندارد.
او ميگويد: «طعم عشق و طعم نفرت در هر کجاي جهان يکسان است». فرهادي از امير نادري نقل قول ميکند، کارگرداني که فيلم «دونده»اش در سال ۱۹۸۴ اولين فيلم ايراني پس از انقلاب بود که شهرت جهاني کسب کرد: «اين و اين در همه جاي دنيا يک معني ميدهند». با دست راستش پشت دست چپش ميزند و سپس با همان دست، پشت دستش را نوازش ميکند. «اين» (حرکت اول) «خشونت است»، و «اين» (دومي) «مهر» و مبناي سينما همين دو اصل است».
روز آفتابي و سردي بود، همزمان که از حومه صنعتي مادريد خارج ميشديم، کوههاي پربرف سييرا د. گواداراما از سمت ديگر نمايان ميشدند، فرهادي رو به سوي پنجره کرد تا نظري به بيرون بيندازد. موهاي تيره جلوي سرش عقب رفته، اما به شکلي که چهرهاش را دلپذير و باتجربه جلوه ميدهد. عينک حساس به نور آفتاب به چشم دارد (يک لحظه سرم را از روي دفتر يادداشتم بلند کردم تا نگاهش کنم و متوجه شدم ديگر نميتوانم چشمهايش را ببينم) با ريشي که رگههايي از رنگ نقرهاي جابهجا در آن پيداست.
لباسش بيشتر شبيه ايرانيهاي ليبرال طبقه متوسط فيلمهايش است، يا بهتر است بگويم شبيه ليبرالهاي طبقه متوسط در همه دنيا: جين آبي، پلوور يقهگرد قرمز و اورکت سياه نيمهبلند. با اينکه به شکل آراستهاي انگليسي حرف ميزند، اما ترجيح ميدهد از مترجم استفاده کند؛ شهرام، مهاجر تنومند ايراني با کلاه پشمي خاکستري مقابل ما نشسته. همراه ديگري که با ماست احمد طاهريست، يک ايراني ديگر که در اسپانيا زندگي ميکند و در واقع مترجم اسپانيولي فرهادي در «همه ميدانند» بوده است.
مانند فيلمهاي پيشين فرهادي، فيلم آخرش درباره حادثهاي است که بيرون از قاب رخ ميدهد. در «درباره الي» (۲۰۰۹) اين اتفاق ناپديدشدن يا احتمالا غرقشدن شخصيتي است که عنوان فيلم برگرفته از نام اوست. در «فروشنده» اين واقعه يک تجاوز جنسي است (يا حداقل به نظر ميرسد اينگونه است) که ماهيت دقيقش مبهم باقي ميماند، زيرا قرباني آنقدر آزرده شده که نميتواند درباره آن حرف بزند. در «همه ميدانند» دختر نوجوان يکي از ميهمانان عروسي ربوده ميشود. همانطور که انتظار داريم، اين ماجرا ميتواند در يکساعتونيم به هراسي درگيرکننده بدل شود، اما فرهادي بيش از آنکه به پيچشهاي داستاني سرگرم شود، علاقهمند به مکاشفات روانشناسي حاصل از درگيري شخصيتهاست.
«براي شناخت بهتر شخصيتها، به بحران احتياج دارم». او شيوه روشمند خود را اينگونه توضيح ميدهد: «جمعي را در يک آسانسور در نظر بگيريد. اگر آسانسور از طبقه اول تا شانزدهم بيهيچ مشکلي بالا برود، هيچکدام از آنها به شناخت از ديگري نخواهند رسيد. اما اگر بين طبقه ۱۵ و ۱۶ براي نيمساعت گير کند... خب، احتمالا باب آشنايي بين آنها باز ميشود. ما در بحران است که شخصيت حقيقيمان را نشان ميدهيم». درست همان لحظه خودمان با بحراني در مدل کوچکتر مواجه شديم. يک افسر راهنمايي و رانندگي با عينک آفتابي و بادگير زرد فسفري بر تن که کنار بزرگراه در کمين ايستاده بود، ماشين ما را متوقف کرد. پس از چند سؤال کوتاه از راننده نگاهي به صندلي عقب انداخت و متوجه شد فرهادي، شهرام و طاهري کمربند نبستهاند.
ظاهرا تقدير به سراغمان آمده بود. افسر براي گرفتن دستورالعمل يا احتمالا فراخوان نيروهاي کمکي! بيسيم زد. وقتي معلوم شد قدرت مأمور قانون کاملا بر ما تحميل شده (يا به عبارتي قرار نيست به اين زوديها از آنجا برويم)، فرهادي از موقعيت استفاده کرد و همان کاري که معمولا در روزهاي ملاقاتمان ميکرد را انجام داد؛ از ماشين بيرون رفت تا سيگارش را بکشد.
تصورش سخت نيست يکي از غولهاي سينماي جهان (مثلا فونتريه) در چنين موقعيتي قرار بگيرد و کارت «ميدوني الان داري با کي حرف ميزني؟» را براي افسر پليس رو کند. فرهادي، اما به نظر از موقعيت جفنگ پيشآمده لذت ميبرد. در حالي که پشت به باد کرده بود، با لبخندي گفت: «در ايران حداقل ميتواني با افسر حرف بزني. اولش با قدرت به سمت تو ميآيند، اما کمي بعد در حالي که سر شوخي باز شده، با يک تذکر راهيات ميکنند تا بروي». بعد از مدت کوتاهي دوباره سراغ موضوع سانسور ميرويم: «هر کارگرداني شيوه مواجهه خود را براي مقابله با آن پيدا ميکند. اينکه ادعا ميکنند محدوديت ميتواند باعث بروز خلاقيت بيشتر شود در کوتاهمدت درست است، اما در طولانيمدت ريشه خلاقيت را خشک و ويران ميکند». با لحني اندوهگين کارگردانان ايراني که مجبور به مهاجرت شدند را برميشمرد؛ بهرام بيضايي، نادري، پرويز کيمياوي.
موفقيت فرهادي که در وطن و خارج آن مورد تحسين قرار گرفته و اختيار ساخت فيلم در هر کجاي جهان با بازيگران طراز اول را دارد، بسيار قابلتوجه است. من شخصا درباره امنبودن موقعيت او در ايران کنجکاو بودم که آيا نگران نيست؟ يا اينکه– مثل برخي شخصيتهايش- رؤياي مهاجرت دائمي به غرب ندارد؟
پيش از آنکه سؤالم را بپرسم طاهري که تمام اين مدت به آرامي در حال مذاکره با افسر بود، با يک خبر جديد سررسيد. خبر داد که فرهادي به خاطر اينکه ميهمان خارجي است مشمول جريمه نميشود، اما او و شهرام هر يک ۱۰۰ يورو جريمه شدهاند. مدتي در سکوت همانجا ايستاديم و به خبر رسيده فکر کرديم. «خب اين از سانسور هم جديتر است». فرهادي اين را گفت و همگي خنديديم. فرهادي سال ۱۹۷۲ در اصفهان، استاني در مرکز ايران متولد شد. (چيزي شبيه تولد در وولگوگراد، روسيه، ۱۹۱۰) بعد از انقلاب صدام حسين از ترس بروز شورش در عراق و در پي بهرهبرداري از هرجومرج پس از انقلاب در کشور همسايه، نيروهايش را به مرز غربي ايران روانه کرد و اين آغاز جنگي بود که هشت سال به طول انجاميد.
اصفهان که مرکز استان بود، چند بار زير بمباران قرار گرفت. روزي برادر بزرگ فرهادي از مدرسه به خانه برنگشت؛ از خانه فرار کرده بود تا بهعنوان داوطلب عازم جبهه شود. ماهها طول کشيد تا پدر و مادر فرهادي از جاي او باخبر شوند و به خانه برش گردانند. فرهادي که خود حس وطندوستي شديدي داشت آنزمان آرزو ميکرد کاش چند سال بزرگتر بود تا ميتوانست مثل برادرش به نيروهاي داوطلب ملحق شود. در درگيري با عراق، سينماهاي ايران گاهي فيلم تبليغاتي متفقين درباره جنگ جهاني دوم را نمايش ميدادند. (با ايده تهييج حس ميهندوستي از طريق همسانسازي صدام با هيتلر) وقتي براي اولين بار فرهادي پا به سالن سينما گذاشت، يکي از همين فيلمها در حال نمايش بود.
البته اين پيش از شروع جنگ بود. با بچههاي فاميل سوار يک اتوبوس به اصفهان رفتند. دير رسيدند و در ميان نمايش فيلم وارد سالن سينما شدند، با اينحال فرهادي مسحور شده بود. قهرمان اصلي فيلم عضو گروه مقاومت در اروپاي شرقي بود که در آخر نازي شرور را به قتل ميرساند. روزهاي بعد از آن فرهادي مدام به صحنههايي که از دست داده و نديده بود، فکر ميکرد و سعي داشت در ذهنش آنها را براي خود بسازد. روز قبل از سفرمان به تورهلاگونا به من گفت: «به من اين احساس را ميداد که انگار خودم دارم فيلم را در ذهنم ميسازم». روايتهاي پرايهام او تماشاگر را در تجربه مشارکت مشابه اين درگير ميکند.
او جايي گفته است: «دلم نميخواهد فيلم براي تماشاگر تمام شود. دوست دارم فيلم با همه سؤالاتش همچنان در ذهن بيننده باقي بماند و ساخته شود». سينما براي مدتها در صف اول درگيريهاي سياسي ايران قرار داشته است. اصطلاح موج نو که در اوايل دهه ۱۹۶۰ بروز کرد، فقط به مقابله با فيلمفارسي که فرمولي بود مسلط بر سالنهاي سينما و تحت تأثير سينماي هاليوود، برنخاست، بلکه به نوعي مخالفتي بود با پروژه ترغيب به غربيسازي. اين دوره مصادف بود با انتشار رساله جلال آل احمد «غربزدگي» (۱۹۶۹)؛ فراخواني مستحکم براي استقلال فرهنگي ايران، برآمده از خشم بهخروشآمده از خانواده سلطنتي حمايتشده از سوي ايالات متحده و راهي به سوي انقلاب آينده. فرهادي متأثر از موج نو رشد کرد و بيهيچ پردهپوشي تأثير خود از اين جريان را اعلام ميکند. «گاو» (۱۹۶۹) داريوش مهرجويي يک مورد مطالعاتي ساده، اما همدليبرانگيز درباره تأثير ويرانگر حاصل از يک ضايعه است. اين شاکله مشخص داستانهاي فرهادي درباره رفتار خودويرانگر را ميسازد.
در عين حال، اما از احساسات ضدغربي که با اين جريان عجين شده بود دوري ميکند. هنگامي که حرف از موج نو شد، او با اشتياق درباره اهميت آنچه در سينماي ديگر کشورها جريان داشت سخن گفت که همراه بود با اداي احترام به نئورئاليستهاي ايتاليا در دهه ۱۹۴۰.
او گفت: «در ژاپن، فرانسه، آلمان و حتي در ايالات متحده ما واکنشي کموبيش مشابه ميبينيم. چيزي که همه اين کارگردانان در آن مشترک بودند، اشتياق آنها در ازبينبردن تصنع و نزديکشدن به زندگي واقعي بود». خانواده فرهادي صاحب يک مغازه خواروبارفروشي بودند، جايي که او گاهي بعد از ساعت مدرسه براي کمک ميرفت. همين آنها را در طبقه متوسط جامعه نگه ميداشت. با اينکه شغل والدينش فرهنگي نبود، اما مانع تمايلات هنري او نيز نبودند. در ۱۳ سالگي اولين فيلم کوتاهش را با دوربين هشتميليمتري که متعلق به انجمن سينماي جوان بود، ساخت. انجمني دولتي که به فاصله کوتاهي پس از انقلاب تأسيس شد و در همه شهرهاي بزرگ دفتر و شعبه داشت.
فيلم فرهادي داستان دو دوست بود که در راه مدرسه راديويي را پيدا ميکردند و پس از مشاجره بر سر اينکه کداميک تصاحبش کنند تصميم ميگيرند هرکدام يک روز در ميان نگهش دارند، اما چيزي که آنها را علاقهمند به داشتن راديو کرده نمايش سريالي راديويي است که هر روز پخش ميشود؛ و از آنجا که راديو براي هر دوي آنها همزمان قابل استفاده نيست، ناچار ميشوند آن را رها کنند. گويي فرهادي از همان موقع به دشواري مصالحه و قدرت داستانهاي تودرتو فکر ميکرده. کارگردان جوان علاقه داشت به دانشگاه برود و سينما بخواند، اما مسئولان دانشگاه تهران تصميم گرفتند او بهتر است در رشته هنرهاي نمايشي تحصيل کند. همين تغيير منجر به شکلگيري سليقه هنري او شد.
از ايبسن، استريندبرگ و چخوف چيزهايي آموخت که هيچ فيلمي به او نشان نداده بود؛ اينکه چطور داستاني بدون قهرمان بنا کند، يا در شکلي ديگر داستاني خلق کند که (مثل زندگي) هرکس خود را بهعنوان قهرمان آن ببيند. در اوايل دهه ۷۰، فرهادي که هنوز در دانشگاه بود، شروع به نگارش نمايشهاي دنبالهدار راديويي کرد. در اين کار محبوبيت پيدا کرد و به سرعت با پيشنهاد کار از طرف تهيهکنندگان تلويزيوني مواجه شد. فرهادي بشخصه متواضع، سخاوتمند و مهربان است، بسياري از بازيگراني که با او کار کردهاند، به من از فضاي آرام و حمايتگري که سر صحنه ميسازد گفتهاند. البته او به مراقبت از علايق و خواستههاي خود هم مشهور است.
بعد از اينکه چند تا از فيلمنامههايش در تلويزيون مورد استقبال تماشاگران قرار گرفت، به تهيهکنندهاش گفت: از اين پس فقط با يک شرط سناريوهايش را ارائه ميکند؛ اينکه خودش آنها را کارگرداني کند. قرار و مدار گذاشته شد و فرهادي نويسندگي، تهيهکنندگي و کارگرداني سريال خود «داستان يک شهر» را بر عهده گرفت. داستان يک گروه مستندساز را دنبال ميکرد که در هر قسمت برنامهاي درباره خانوادهها يا گروهي که با مسائل مختلف اجتماعي درگير بودند ميساختند، مسائلي مانند فقر، مهاجرت، اعتياد به مواد مخدر، ايدز. با اينکه برخي صحنهها گاهي با سانسور مواجه ميشدند، اما اين مجموعه به شکل گستردهاي ديده شد.
از جهاتي دو فيلم اول فرهادي از ايده قسمتهاي ساختهنشده «داستان يک شهر» آمدند. «رقص در غبار» (۲۰۰۳) و «شهر زيبا» (۲۰۰۴)، به نوعي تصويري احساسي و نامنسجم از جوانان حاشيهنشيني هستند که سعي در گريز از موقعيتشان دارند. سومين فيلم سينمايي او «چهارشنبهسوري» (۲۰۰۶) از هر جهت، اما متفاوت است. به شکلي فشرده و درهمتنيده، وحدت کلاسيک زمان و مکان و موقعيت را رعايت ميکند.
براي فرهادي غوغاي ايجادشده غيرمنتظره نبود، او معتقد است در همه فيلمهايش سعي در گشودن باب گفتگو بين تماشاگران داشته است، درعينحال اين نظر را رد ميکند که کثرتگرايي اخلاقي نهفته در فيلمها کوششي براي فرار از متهمشدن به طرفداري از يک تفکر است. او گفت: «عميقا معتقدم هر يک از شخصيتهاي فيلمهايم براي خطاهايشان به زعم خود دلايلي منطقي دارند و اگر به آنها فرصت بدهيم حتما دلايل خود را براي ما توضيح خواهند داد». فرهادي درعينحال اين نظر من را رد نميکند که پرهيزش از قضاوت شخصيتهايش يا نقد آشکار مسائل سياسي دورهاي که در آن زندگي ميکند، راهي است تا با هوشمندي از سانسور عبور کند. حميد نفيسي، استاد برجسته سينماي ايران در دانشگاه، به من گفت: «فيلمسازان ايراني روي طناب راه ميروند. اما او در ميانشان استاد اين کار است».
فرهادي درباره سانسور ميگويد: «مثل وضع هوا است؛ صبحها آفتابي است و عصرها ابري. قانون دقيقي وجود ندارد».
نفيسي معتقد است جايگاه فرهادي در اين زمانه او را در موقعيتي امن قرار داده است و به کنايه ميگويد: «او حواسش هست». البته بيش از آن، موفقيت جهاني اين فيلمساز با ارتقاي اعتبار فرهنگي ايران، براي دولت، يا حداقل بخشي از آنها که به اين نکات توجه دارند، جايگاه خوبي براي او مهيا کرده است. اما حميد دباشي، استاد سينماي ايران در دانشگاه، نظر ديگري دارد: «هيچ تضميني وجود ندارد، اگر زماني، خداي ناکرده شرايط خاصي پيش بيايد، آنگاه بيترديد همه، از جمله فيلمسازان محدود خواهند شد».
وقتي بالاخره در مرکز تورهلاگونا از ماشين پياده ميشويم، فرهادي ميگويد: «مردم اين روستا بسيار مهربان هستند». ميدان بزرگ سنگفرش روستا که سايه کليساي قصر مانند بازمانده از دوران گوتيک روي آن سايه افکنده، همانجا که عروسي «همه ميدانند» در آن برگزار ميشود. در زمان کوتاهي مردم روستا دورش حلقه ميزنند و با او به صحبت ميپردازند. اين اتفاق در تمام طول مسيرمان در خيابانهاي آرام روستا ميافتد. باوجود مزاحمتهاي احتمالي حاصل از توليد فيلم در اين روستا، اما بيشتر به نظر ميرسد تورهلاگونا از پايان کار و اتمام فيلمبرداري دلتنگ است.
با وجود اعتقاد او به تشابه ذاتي انسانها، اما پيش از آغاز فيلمبرداري «همه ميدانند» با اقامت در اسپانيا و يادگيري زبان، خود را کاملا در فرهنگ اسپانيايي قرار داده بود. در نتيجه جنبههاي گوناگون داستانش در همين دوران دستخوش تغييراتي شد. در داستان اوليه لائورا (شخصيتي که کروز بازي ميکند) که براي عروسي خواهر کوچکترش به اسپانيا برگشته، جزئيات مهمي از رابطه دوران نوجوانياش با پاکو (باردم) را از شوهر آرژانتينياش (ريکاردو دارين) مخفي نگه داشته است. پاکو همچنان در روستا زندگي ميکند و با خانواده ارتباط نزديکي دارد. درحاليکه چنين احتياطي در شکل ازدواج ايراني پذيرفتني مينمايد، فرهادي دريافت که اسپانياييها نسبت به چنين مواردي بيپرواتر رفتار ميکنند و از اينرو دست به ايجاد تغييراتي در فيلمنامه زد. او ميگويد در مرحله بازنويسي همه ماجرا را در عنوان فيلم خلاصه کردم، عنواني که پيش از آن «هيچکس نميداند» بود.
برقراري ارتباط با گروه بزرگي از بازيگران اسپانيايي فقط از طريق مترجمان مانعي بزرگ بود، اما فرهادي به نظر تواني عميقتر از زبان براي گفتگو با هنرپيشههايش داشت. کروز به من گفت: او و فرهادي متناوبا رؤياهايشان را با يکديگر به اشتراک ميگذاشتند و گاهي شباهتهاي رازآلودي را در اين بين کشف ميکردند. در خلال فيلمبرداري شعري را از مولانا درباره رنجي که بر اعضاي يک خانواده سايه ميافکند، هر دو ديدند. او گفت: «با اصغر هميشه دربارهاش حرف ميزديم. هر دويمان عاشق بخش رازآلود زندگي بوديم».
«همه ميدانند» تکهاي تأثيرگذار از گفتار دروني فرهنگي است، داراي موتور محرک روايت، اما پس از گذشت ۱۳۲ دقيقه جذاب داراي ابهام ذاتي توليدات ايراني او نيست. خود نيز از اين موضوع آگاه است، يا حداقل در يک بخش با آن موافق است. در کافه مستقر در ميدان روستا که بنايي قديمي است و طراحان صحنه فرهادي براي استفاده در فيلم آن را به اين شکل درآورده بودند نشسته بوديم که او گفت: «بعضي مردم فيلم را عجيب يافتند، زيرا آنها به ابهام و اينکه همهچيز را توضيح نميدهم عادت کردهاند». فيلم براي خود او هم عجيب بود: «براي خودم هم تجربه جديدي بود و اين نتيجه برآمده از فرهنگ اسپانيايي بود. در فرهنگ کاتوليک، شما مفهوم اعتراف را داريد. مردم درباره آنچه انجام دادهاند با هم حرف ميزنند و اعتراف ميکنند». در حاليکه در سنت اسلامي گناهکاران بدون نياز به واسطه، مستقيم به درگاه خداوند اعتراف ميکنند.
مزيت بيترديد «همه ميدانند» اين است که بهطور واضح روشن ميکند ايران براي تصويرسازي فيلمساز چه تأثيري داشته است. آدن، شاعر آمريکايي، در تحسين ويليام باتلر ييتس شاعر ميگويد: «زخم ايرلند در شعر شما جاري است». همين نکته به نظر درباره فرهادي و ايران صادق است.
عصر روز بعد فرهادي قرار بود به تهران برگردد تا در کلاس آموزش فيلمسازي حضور يابد و کار روي فيلمنامه جديدش را هم شروع کند. بيرون هتل بالاخره درباره شايعات بعد از اسکار ۲۰۱۲ و اينکه او ديگر قرار نيست به وطنش برگردد، از او سؤال کردم. لبخند ترديدآميزي زد و، چون شهرام از ما عقبتر بود، به انگليسي گفت: «اخبار جعلي درباره من زياد است». با شکيبايي مردي که در زندگي و حرفهاش انگار با طعنههايي حتي بسيار بزرگتر مواجه شده است، پاسخم را داد. با اين حال آيا هيچوقت به ترک وطن فکر کرده است؟ با شفافيت دستهايش را از هم باز کرد و گفت: «آنجا وطن و خانه من است. بچههايم آنجا مدرسه ميروند. شايد براي ساخت فيلم يا شرکت در اکران و تبليغات فيلمهايم بيرون بروم، اما هميشه آنجا خواهم ماند».
بازار