مهرخانه/ جنس ضعيف
نويسنده: اوريانا فالاچي
"دختر يکي از دوستام واسه شام دعوتم کرده بود. اون دختر همه چي داشت؛ قشنگي، خونه شخصي، استقلال و شغلي که خيلي از مردا براش پَرپَر ميزدند. خلاصه از اون دخترايي بود که همه مردم بهشون خوشبخت ميگفتن و هيچکس به سرش نميزد که همچين آدمي ممکنه حس کنه بدبخته... اما همين دختر وسط غذا خوردن يهو بغضش ترکيد و تو گريه بهم گفت:«خيلي احمقي! من واسه داشتن همين چيزاي مزخرفي، ناراحتم! تو فکر ميکني اگه يه زن بتونه شغلي که اغلب مال مرداس رو داشته باشه، يا حتي رييسجمهور بشه، خوشبخته؟... آخ! خدا! چهقدر دلم ميخواست تو کشوري به دنيا اومده بودم که به زن محل سگ هم نميذارن... تمام ما زنا آدماي بيخاصيتي هستيم.
حرفاي اون شب دختردوستم نگرانم کرد. مثل يه آدم که ندونه گوش داره، چون صبح که بيدار ميشه، گوشاش سر جاي قبليان، اما يه روز که گوشدرد ميگيره و گوشاش يادش ميافتن... منم يهو اين رو فهميدم که مشکلاي مردا به يه چيزايي مثل نژاد، يا پول و وشغل برميگرده، اما مشکلاي زنا دور يه موضوع ميگرده؛ اينکه زن به دنيا اومدن."
اينها عباراتي هستند که اوريانا فالاچي کتاب «جنس ضعيف» را با آن آغاز ميکند. اين جملات هر زني را به فکر فرو ميبرد. آيا واقعاً مشکل زنان در زنبودن است؟ آيا بايد جنسيت تعيينکننده سرنوشت آدمها باشد؟ آيا زنان بايد براي هميشه به دنبال حقوق گمشده خود باشند؟ اينها سؤالاتي است که با خواندن کتاب «جنس ضعيف»، قطعاً ميتوانيم با تعمق و تأمل بيشتري به پاسخهايش فکر کنيم.
کتاب «جنس ضعيف» را که بخواني هر جا که زني را ببيني ميخواهي دريابي با کداميک از قالبهاي توصيفشده از زنان جهان مطابقت دارد. «جنس ضعيف» را که بخواني به دنبال اين خواهي بود که به عنوان يک زن کجاي اين جهان ايستادهاي. به جرأت بايد گفت کتاب اوريانا فالاچي ارزش اين را دارد که شما براي آن بهايي بپردازيد و آن را به کتابخانه شخصي خود اضافه کنيد. اين کتاب ارزش خواندن دارد، آن هم نه يکبار. اين کتاب ارزش تفکر دارد.... شما ميتوانيد با نويسنده موافق باشيد يا مخالف، اما نميتوانيد به راحتي از فکر زنان ساير سرزمينها رها شويد. اين کتاب را که بخوانيم، چه زن باشيم و چه مرد، نگاهمان به جنسيت تغيير خواهد کرد. مرداني که خود از زني به دنيا آمدهاند به نام مادر، در کنار زني بزرگ شدهاند به نام خواهر و در بستر زني آرامش يافتهاند به نام همسر؛ ميتوانند دنيا را بدون زنان تصور کنند؟!
اوريانا فالاچي را به جرأت تأثيرگذارترين ژورناليست زن جهان ميتوان ناميد. او که نويسنده است و داستان و چيزهاي ديگر هم مينويسد، سخت مخالف دوگونه انگاشتن زن و مرد است و آنچه در «جنس ضعيف»، «زن» مينامد، نه موجودي با خصوصيات بيولوژيکي که در کشور خودش هم يافت ميشود، که قرباني نوعي نگاه تابودار است که خودش هم از طريق احترام به آن تابو، در حال بازتوليدش است. «زن» کتاب او، «زن شرقي» است.
وي سفر خود به دور دنيا براي ديدن زندگي زنان را در ۳۰ سالگي و بعد از مدتي مشغوليت در يک دفتر روزنامه آغاز ميکند و پاکستان، هند، اندونزي، هنگکنگ، ژاپن، و هاوايي را درمينوردد. اين روزنامهنگار پرکار که تهور و پرکاريش از او «اوريانا فالاچي» ساخته است، سفرش را با انگيزهاي عادي و کنجکاويهاي پيش پاافتاده در اين مورد شروع ميکند که «من يکهو اين را فهميدم که مشکلات مردها به چيزي مثل نژاد يا پول و شغل بر ميگردد، اما مشکلات زنان دور يک موضوع: زن به دنيا آمدن!». فالاچي بايد اين ذهنيت پر از پيشفرض و داراي بار ارزشي را يک نوع مکاشفه دانسته باشد که تنها از طريق توصيفات يکسويه و بدون استدلال خود، آن را تا انتها تقرير کرده است.
بعد از تمامشدن کتاب، حسرتي که بر دل ميماند، آرزوي خواندن از زنان اروپايي و ايتاليايي است. اين سؤال آزاردهنده ذهنت را رها نميکند که آيا فالاچي يک اروپايي خودمحور و متعصب است که تفاوت کمي با مسيونرهاي عصر استعمار دارد؟ در اين صورت تفاوت فالاچي با مسيونرهاي مسيحي که بربرهاي چيني را مسيحي ميکردند و به سياهان آفريقا ميآموختند که اگر يک سفيد بر صورتت سيلي خواباند، مسيحيوار سمت ديگر صورتت را بهرويش بگردان تا سيلي ديگري نصيبت شود، ناچيزتر از آن است که بهچشم نيايد.
از آخر ليست سفر فالاچي شروع کنيم؛ درست است که نويسنده آمريکا را نيز در ليست جهانگردي زنانهاش گنجانده و از تمام امتيازات آن در برابر نداشتن حس تعلق خاطر و عشق، به ترديد ياد ميکند، اما از آنها به گونهاي مينويسد که گويي واقعاً به آنها مباهات ميکند.
"زناني که ۶۳ درصد دفترچههاي پسنداز، 65 درصد سهام کارخانههاي بزرگ و 70 درصد بيمهنامهها را صاحباند. زناني که تا 72 سالگي عمر ميکنند؛ درحاليکه به نسبت هر صد زن تنها 86 مرد تا 42 سالگي زنده است، اما همين زنها که حق طلاق را دارند و ميتوانند به راحتي از شوهر سابقشان به خاطر ندادن نفقه شکايت کنند، وقتي مقابل در آپارتمان خالي خود که با پول يک بغل آزادي و استقلال خريدهاند ميايستند، خود را تنهاترين موجودات جهان مييابند و تنها قطره اشکي ميتواند آنها را در اين غربت همراهي کند."
با خود ميانگاري که فالاچي قبل از بستن کتاب، دو گيومه باز در ذهنت رها کرده براي گنجاندن اين سؤال که «حالا که زنان آسيايي و آمريکايي خوشبخت و رها نيستند، زنان کجا هستند که هم خوشبختند و هم رها؟». صرفنظر از پاسخ اين سؤال، بهنظر ميرسد آنجا که فالاچي از انگشتشمار شدن تعداد مادرسالارهاي جنگلهاي مالزي، که احتمالاً با ورود اسلام (فراموش نکنيم که فالاچي اسلام را حتي از مکزيکيهايي که او را از موهايش به نردهها آويزان کردند و سه لوله نثارش کردند هم بدتر ميداند) در آن پيش آمده، صحبت ميکند، معتقد است که يک فاجعه انساني رخ داده که از طريق توصيف جمعيتي اين بخش از زنان القاء ميشود.
لحن پياپي پرطعنه و تمسخرآميز، و توصيفات تحقيرآميز او از مشرقزمينيان که چيزي جز اندام فيزيکي و رفتار مکانيکي براي توصيفشدن ندارند، «ديداري در چين سرزمين پاهاي 90 سانتي»، «زنان چين قويترين زنان دنيا هستند... سال 1958 زنان در چين شمالي يک کوه بزرگ را متلاشي کردند و با آن سد ساختند.200 هزار نفر زن اين کار را کردند که سبدهاي پر از سنگ را در حالي جابهجا ميکردند که اکثراً يک بچه هم به پشتشان بسته بود!!»، «آنها اغلب بچههاي لاغرمردنيشان را- که از کمغذايي مانند عروسکهاي چند سانتيمتري شدهاند – جاي بغل گرفتن مثل يک فانوس در دستانشان ميگيرند»؛ - در توصيف زنان هندي بدون اشاره به اينکه اين فرط لاغري ارمغان شبيخون اقتصادي و فکري کدام استعمار است-؛ اين موارد بهسختي قابل قياس با توصيفي است که او از زنان آمريکا ميکند.
توصيفي که يک معرفي از اين کتاب فالاچي در «مردمشناسي و فرهنگ» به دست ميدهد، در قسمتهايي چهره فالاچي را همچون جانورشناسي نشان ميدهد که در دهه ۶۰ ميلادي جهانگردي ميکند و گونههاي «زن» شرقي، و احياناً خيلي غربي، را از منظر بيولوژيکي و بومشناسي مشاهده ميکند:
«بنا به گزارش کتاب، جمعيت آنها [مادرسالاران در حال انقراض مالزي] بسيار اندک شده و تنها در کشورهاي ژاپن، استراليا، دماغه طلائي، ساحل عاج و هندوستان تجمعهايي از آنان يافت شده است."
اين لحن ويژه فالاچي که خود، آن را «شجاعت» مينامد که بقيه ژورناليستها فاقدش هستند، اما بهعقيده منتقدين بيشمارش، ضعف اخلاق ژورناليستي او را تشکيل ميدهد، عامل آن است که تا زماني که توصيف او از زنان ژاپني در روز با لباس اروپايي و در شب با کيمونو را ميخوانيم، ترديدي برايمان باقي نمانده باشد که فالاچي در اين توصيف ظاهراً بيطرف نيز، بهجاي رسيدن به نتيجهاي که هر جامعهشناس يا متخصص امر فرهنگ ممکن است در بهرسميت شناختن تنوع فرهنگي بدان نايل آيد، لجوجانه بر پيکار خود با آنچه «تابو» و «زن به دنيا آمدن» مينامد، پافشاري کرده است. آنجاکه ميگويد زنان ژاپني:
«وقتي لباس اروپايي ميپوشند، معصوميتشان از بين ميرود و سليطه بهنظر ميرسند. صندلهاي ژاپني مجبورشان ميکند با قدمهاي کوتاه و لرزان راه بروند، اما در عوض کفشهاي پاشنهدار اروپايي باعث ميشود محکم و تند راه بروند و دهانشان هم که در لباس کيمونو اغلب بسته است، باز ميشود و مدام و يک ريز حرف ميزنند... زنان کيومنوپوش ژاپني – مانند توکيو، در شب قشنگاند، اما در لباسهاي اروپايي –مانند توکيو در روز- زشت ميشوند و صداي مدام حرفزدنشان مانند صداي بوق ماشينهاي خيابانهاي توکيو غيرقابل تحمل است."
فالاچي با صراحت نهچندان صادقانه که تنها از يک ژورناليست برميآيد، مصرانه اين ايده که قشنگي فقط به اين دليل که ژاپني است و اروپايي نيست، بد است؛ پرحرفي چون اروپايي است خوب و بسته بودن دهان وقتي در کيمونويي بد؛ کفشهاي پاشنهدار چون قدمهايت را محکم و تند (و مردانه!) ميکند خوب و صندل ژاپني چون آنها را کوتاه و لرزان ميکنند، بد؛ لباس اروپايي، ولو که سليطهات کند خوب است، و … را در مخاطب ميپروراند.