قصه کودکانه/ ماهی کوچولو و رودخانه قلقلکی
آخرين خبر/ يکي بود يکي نبود در کنار يک کوهستان زيبا رودخانه اي وجود داشت که بسيار تنها بود.او هيچ دوستي نداشت. رودخانه يادش نميومد که چرا به کسي يا چيزي اجازه نمي داد تا داخلش شنا کند. او تنها زندگي مي کرد و اجازه نمي داد ماهي ها، گياهان و حيوانات از آبش استفاده کنند. به خاطر همين او هميشه ناراحت و تنها بود. يک روز، يک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ي کوچکي به دست داشت که يک ماهي کوچولوي طلايي در آن شنا مي کرد. دختر کوچولو مي خواست با پدر و مادرش از اين روستا به شهر برود و نمي توانست با خود ماهي کوچولو را ببرد. بنابراين تصميم گرفت، ماهي کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهي کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظي کرد و رفت. ماهي در رودخانه بسيار تنها بود، چون هيچ حيواني در رودخانه زندگي نمي کرد. ماهي کوچولو سعي کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمي گذاشت . ماهي کوچولو يک موجود بسيار شاد و خوشحال بود☺️ و به اين آساني ها تسليم نمي شد. او دوباره سعي کرد، به اين سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بيرون پريد.بالاخره رودخانه از کارهاي ماهي کوچولو خنده و قلقلکش گرفت. کمي بعد، رودخانه که بسيار خوشحال شده بود، با ماهي کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبي براي هم شدند. رودخانه تمام شب را فکر مي کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهايي بيرون مي آورد. او از خودش پرسيد که چرا او هرگز دوستي نداشته، ولي چيزي يادش نيامد. صبح روز بعد، ماهي کوچولو با آب بازي رودخانه را بيدار کرد و همان روز رودخانه يادش آمد چرا او هيچ دوستي ندارد. رودخانه به ياد آورد که او بسيار قِلقِلکي بوده و نمي توانست اجازه بدهد کسي به او نزديک شود. اما حالا دوست داشت که ماهي در کنار او زندگي کند، چون ماهي کوچولو بسيار شاد بود و او را از تنهايي در مي آورد. حالا ديگر رودخانه مي خواست کمي قِلقِلکي بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد