زندگی تلخ دختری که اعتیاد روزگارش را سیاه کرد
خراسان/ آن قدر افيون اعتياد زندگي اش را سياه کرده است که ديگر هيچ در بساط ندارد، روزهاي زندگي اش در کنج خرابهاي از شهر و دور از چشم مردم دود ميشود. آن چنان خمار و در هم شکسته است که حتي ناي باز نگه داشتن چشمانش را ندارد. لباسهاي کهنه به تنش زار ميزند. زندگي تلخ دختري که اعتياد روزگارش را سياه کرد به گزارش خراسان، وقتي به همراه يکي از افرادي که خودش درگير اعتياد بوده و حالا اين پديده شوم را شکست داده است راهي اين خرابه شديم، در حال استعمال مواد مخدر بود. با همان نشئگي تا چشمش به ياسر افتاد گفت: بچه ننه ترک کردي... ياسر سري به تاسف تکان داد و گفت: اين دختر که حالا به فلاکت اعتياد گرفتار است روزي در ناز و نعمت بود. دختر که مصرفش تمام شد به سمت ما آمد و گفت: بله او درست ميگويد. من براي خودم کسي بودم و برو بيايي داشتم، اما (سکوت). پرسيدم، اما چه؟ نگاهي به ياسر انداخت و او گفت: خودي هست؛ سمانه، سري تکان داد، از چه بگويم شايد اگر مادرم بعد از پدرم زير بال و پرم را ميگرفت حالا در ميان اين باتلاق دست و پا نميزدم. حالا ۲۷ سال دارم، مانند آشغالي دور انداخته شدم، چيزي که عيان است چه حاجت به بيان است. زندگي من از گذشته تاکنون سراسر بدبختي و تنهايي بود. راستش قبل از اين که از خانه فرار کنم در ناز و نعمت بودم، اما خوشبخت نبودم، ولي هر چه که بود از وضعيت فعليام خيلي بهتر بود. هرکس به نحوي به سمت اين مواد لعنتي کشيده ميشود و بعد از آن تمام زندگي خود را ميبازد. يکي به دليل رفقاي ناباب و ديگري به دليل خانواده نامناسب و... براي من هم رفيق ناباب و مهمتر از آن نبود يک خانواده مناسب مرا به اين منجلاب کشاند. هميشه تنها بودم چه در دوران کودکي و چه در دوران نوجواني و آن جا بود که شروع به مصرف مواد مخدر کردم. تک فرزند بودم، اما با اين حال نه مادر و نه پدرم چندان توجهي به من نداشتند و هميشه حسرت ذرهاي محبت از طرف آنها را به دل داشتم، تمام کودکي و نوجوانيام چيزي جز تنهايي و غم نبود. پدرم وضع مالي مناسبي داشت، از نظر امکانات خيلي چيزها برايم فراهم بود، اما دريغ از کمي محبت. بعدها متوجه شدم که مادرم فقط به دليل وضع مالي پدرم با او ازدواج کرده است. با اين حال پدرم نسبت به مادرم رفتار مناسب تري با من داشت، او يک پدر ايده آل نبود، اما نسبت به مادرم که بويي از عواطف و احساسات مادرانه نبرده بود خيلي بهتر بود. سمانه لبخندي تلخ زد و ادامه داد: روز به روز بيشتر احساس تنهايي ميکردم. حتي يک دوست صميمي هم نداشتم تا لحظاتي با او باشم و به مرور زمان که پا به سن نوجواني گذاشتم با پسران زيادي آشنا شدم و ميخواستم تنهاييهايم را با آنها پر کنم. تا به خود آمدم ديدم دختري ۱۵ ساله بيشتر نيستم که دچار اعتياد شده ام، ديگر راه بازگشتي براي من وجود نداشت، زيرا براي کسي در اين دنيا اهميتي نداشتم. بعد از اين که خانواده پي به اعتيادم بردند حتي بيشتر از قبل نسبت به من احساس تنفر ميکردند، اما نميفهميدند خود آنها عامل اعتياد من بودند، بعد از روزها و شبها ناسزا شنيدن و دعوا مجبور شدم از جايي که فقط اسمش خانه و سرپناه بود، دل بکنم. بعد از آن که از خانه بيرون زدم اتفاقاتي برايم افتاد که دوست ندارم از آن بگويم، اما از حق نگذريم بعد از دو سال پشيمان شده بودم، ميخواستم به خانهاي که هيچ کس انتظار مرا نميکشيد، بازگردم. ميگفتم شايد پدر و مادرم آن قدر که من فکر ميکنم بد نباشند و مرا از اين لجن بيرون بکشند، اما افسوس... افسوس که زندگي گويا قصد نداشت روي خوش خود را به من نشان دهد؛ او که ديگر گريه امانش را بريده بود ادامه داد:وقتي برگشتم متوجه شدم که پدرم فوت کرده است و مادرم دارايي و ثروت پدرم را فروخته و با شخص ديگري ازدواج کرده است، او حتي برايش اهميتي نداشت که از من خبري بگيرد، شايد دخترش مرده باشد. در اين شرايط ديگر اميدي به ادامه زندگي نداشتم و با پسري به نام عادل آشنا شدم. قرار گذاشتيم بعد از مدتي با هم نامزد کنيم. راستش اولين بار بود که طعم عشق را ميچشيدم، اما اين احساس شيرين ديري نپاييد و خيلي زود دنيا برايم مثل سابق سياه و تار شد. ازدواج که نکرديم هيچ؛ حتي او به من خيانت کرد و مرا تنها گذاشت و رفت. اين هم از کسي که گمان ميکردم قرار است شريک زندگيام شود و مرا از اين منجلاب بيرون بکشد. از آن به بعد از همه متنفر شدم و روي ديدن هيچ مردي را نداشتم و رفاقتم با مرد جماعت، فقط به بهانه مواد مخدر بود. وقتي از سمانه ميپرسم چرا براي ترک اعتياد اقدامي نکردي بعد از سکوتي طولاني جواب داد که وقتي انسان بيهدف و بي انگيزه ميشود ديگر به اين نوع زندگي کردن عادت ميکند و همين عادت سمي ميشود که او را ميکشد.