در نقش دختر متوفی!
خراسان/ شرکت در مراسم سوگواري براي همه ما دشواريها و مسئله خودش را دارد. مراسم سوگواري، آدابي دارد که همه سعي ميکنيم آنها را رعايت کنيم. براي شرکت در هر مراسم، از پيش خودمان را آماده ميکنيم چگونه با صاحب عزا روبهرو مي شويم. اگر از دوستان و آشنايان نزديک ما باشد يک جور برخورد ميکنيم و اگر از آشنايان دور باشد جوري ديگر. «مرضيه اسدي» اما در متن زير از حضوري متفاوت در يک مراسم سوگواري ميگويد. مراسمي که او کاملا در آن يک غريبه بوده است اما بايد نقش دختر مرحومه را بازي مي کرد. او به روايت خودش به طور تصادفي از خيابان رد ميشده که کسي بهش پولي ميدهد و ازش درخواست ميکند در اين مراسم نقش دختري را که به آلمان رفته است و ازش خبري نيست بازي کند. با هم بريدهاي از اين روايت را که در شماره 114 مجله کرگدن منتشر شده است ميخوانيم. رفتيم توي مسجد و من هر چه به خودم فشار آوردم، اشکم درنيامد؛ دريغ از يک قطره. بعد به بدبختيهايم فکر کردم. اوضاع کمي بهتر شد اما هنوز فاصله داشتم با شيوه مرسوم عزاداري يک مادرمُرده. بعد به مادرم فکر کردم، به رابطهمان. به اين که چقدر دوريم از هم اما اگر يک روز بميرد احتمالا من هم ميميرم يا حداقل اميد به زندگي در من ميميرد. بعد خندهام گرفت از اين تناقض. همان طور که اشکهايم را با آستين مانتوام پاک ميکردم، از ذهنم گذشت اگر راستي من دختر خانم قرهباغ بودم و همين الان از آلمان بازگشته بودم، شايد الان داشتم ميزدم توي سر وصورت خودم و جيغ ميکشيدم و غش ميکردم و همه جمعيت ته دلشان خوشحال بودند از اين که جايم نيستند و هنوز فرصت دارند دستپخت مادرشان را بخورند و راجع به بستن پوشک بچهشان از او بپرسند و نظرش را درباره رنگ موي جديدشان بدانند. اما رفتارها به اين دليل نبود که من عاشق مادرم بودم يا آن آدمهايي که دورم را گرفته بودند، مادرشان را خيلي دوست داشتند. من مثل بيشتر آدمها مادرم را دوست دارم. اما اگر همين حالا در حالي که دارم ميبوسمش يا ظرافهاي تلنبار شده توي سينک ظرفشويي آشپزخانهاش را ميشويم يا به درد دلهايش گوش ميدهم، سکته کند و بميرد، راحتتر با مرگش کنار ميآيم تا وقتي که مثلا سالهاست از او خبري نگرفتهام يا در را کوبيدهام و از خانه بيرون زده ام يا وسط يک بحث پرتنش ميانمان قلب مادرم گرفته و مرده. يا نه در هر حالتي خنثي، بدون هيچ نيت خبيثانهاي، لپتاپم را بغلم کردهام و هندزفري در گوشم گذاشتهام و دارم فيلم مورد علاقهام را ميبينم و توي اتاق کناري، مادرم دارد با تهمانده جانش صدايم ميزند تا بروم سراغش و اورژانس خبر کنم. و من نميشنوم و او ميميرد. در اين حالت هم قطعا احساس گناه يقهام را ميگيرد اما نه به اندازه حالت دوم. هنوز هم نميدانم اين کار را به دليل خودم کردم يا مادرم يا خانم قره باغ يا شوهرش. اما هنوز گاهي وسط حرفهاي مادرم به جواب پيامي که توي تلگرام رسيده، فکر ميکنم و گاهي فيلم مورد علاقهام را با هندزفري ميبينم و به ظرفهاي تلنبار شده توي سينک وقعي نمينهم! و گاهي ميترسم آخرين تصويري که از خودمان در يادم بماند، شبيه به آخرين تصوير دختر خانم قره باغ از مادرش باشد؛ آن قدر چرک و نخواستني که حتي جرئت نکنم براي اين فقدان بزرگ سوگواري کنم.