با کودک هیجان زده ام چه کنم؟
آخرين خبر/ سراسيمه خودش را به من رساند که ماجراي مهمي را برايم تعريف کند. که آن گربه که از زير زمين، دو طبقه بالا آمده، باباي بقيه گربههايي بوده که در حياط هستند. موضوع واقعا حياتي و مهم بود و ميخواست من عمق اهميت موضوع را درک کنم. حالت چشمهايش، حرکت دستهايش، تن صدايش، صداي نفسش و همه چيزهايي که در آن لحظه در جريان بود توجهم را جلب کرد. ذهنم هم هي ميرفت به تجربههاي قبليام و قبلياش با گربهها. اما خيلي تلاش ميکردم فقط بشنوم، خيلي خوب بشنوم. چندتا از جملههاي کوتاه و بريده بريدهاش را با لحني شبيه لحن خودش تکرار کردم. فقط تکرار کردم. خيالش راحت شد که من درست فهميدم چه اتفاقي افتاده! کمي آرام گرفت و دوباره رفت بقيه ماجرا را پيگيري کند. گاهي وقتها تنها نقشي که در زندگياش دارم «گوش شنوا» بودن است و فقط در عمل نشان دادن (و نه بيان کردن) اينکه «من خيلي خوب داشتم ميشنيدمت». بعضي روزها هم اين موضوع شنيدن، به سختترين چالش روز تبديل ميشود. وقتي که خيلي کار دارم و اصلا در لحظه اکنون حضور ندارم. انگار صدايش مزاحم ميشود کارهايم و فکرهايم سر جايشان باشند و اين موضوع اعصاب خورد کن ادامه پيدا ميکند تا دکمهام را يکي قطع کند، چند لحظه بايستم، دور و برم را نگاه کنم، گوشم را تيز کنم، مشامم را به کار بيندازم و چشم در چشمش و هم قدش، درست بشنوم دارد چه ميگويد! وقتي ميشنومش، (اگر درست شنيده باشم) نصف راه را رفتهام. بعد هم چندتا دستور ساده است که بايد انجام بدهم. يا قيچي مورد علاقهاش گم شده، يا چسب ماتيکي هوا خورده نميچسباند، يا اصلا گرسنه است قندش افتاده و چيزهاي سادهاي شبيه به اين. شنيدن معجزه ميکند. من هنوز تنها کاري که ميکنم اين است که خوب ميشنوم! نه راهکار ميدهم، نه سرزنش ميکنم و نه انکارش ميکنم! « آره مامان يادمه اون روز... اوهوم تو ديدي که خانم همسايه خيلي عصباني بود... آره، ماشينش... » و ... بماند اينکه خودم هم هنوز از کنار ماشين خانم همسايه با تپش قلب ميگيرم! شايد به اندازهاي که نياز داشتم دربارهاش براي گوشهاي شنوندهام حرف نزدهام.. شما چقدر خوب ميشنويد؟ چه موانعي سر راه شنيدن بچهها داريد؟