قصه امشب؛ 3 داستان کوتاه در مورد خانواده
ستاره/ يکي از بهترين روشها براي آموزش به کودکان تعريف کردن داستان است. داستانهاي آموزنده براي کودکان قصههايي شنيدني و جالب با مضامين مختلف هستند که با کمک آنها ميتوان مفاهيم مهمي را به کودکان آموزش داد. داستان کوتاه کودکانه در مورد خانواده از انواع داستانهاي آموزنده است که شما ميتوانيد آنها را در منزل و يا مهدکودک براي بچهها تعريف کرده و مفهوم خانواده را برايشان روشن کنيد. براي امشب 3 داستان کوتاه را برايتان درنظر گرفته ايم، همراهمان باشيد: ۱. خانوادهي ميمون کوچولو توي يک جنگل سبز حيوانات زيادي زندگي ميکردند. يکي از اين روزا ميمون کوچولوي قصهي ما تک و تنها به جنگل سبز آمد. او هيچ کسي را نداشت. آدمها پدر و مادرش را شکار کرده و به باغ وحش برده بودند. اما ميمون کوچولو از دست آنها فرار کرده بود. ميمون کوچولوي قصهي ما بسيار غمگين و ناراحت بود و تنهايي تو جنگل راه ميرفت و ميديد که بچههاي حيوانات در کنار پدر و مادراشان هستند و همه با هم زندگي ميکنند. ميمون کوچولو خيلي غصه ميخورد و با خودش ميگفت: کاش پدر و مادرم اسير نشده بودند و الان همه در کنار هم بوديم. ميمون ما زير درختي نشست و يهو سه تا ميمون کوچولو را ديد که با هم بازي ميکردند و پدر و مادرشون مواظبشون بودند. ميمون کوچولو با چشمهاي پر از اشک به آنها نگاه ميکرد. مادر ميمونها او را ديد و به طرفش رفت و گفت: ميمون کوچولو چرا ناراحتي؟ چرا چشمات پر از اشکه؟ ميمون کوچولو جواب داد: آخه بابا و مامانم را گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام. خانم ميمون آقاي ميمون را صدا زد و گفت: اين ميمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانهمان بيارم تا با بچههاي ما بازي کنه. تو با اين کار موافقي؟ آقاي ميمون که پدر مهرباني بود با خوشرويي گفت: بله که موافقم؛ و به ميمون کوچولو گفت: تو هم بيا با ما زندگي کن. ما سه تا بچه داريم و تو هم ميشي بچهي چهارم ما. اون وقت ما يه خانواده شش نفري ميشيم. چهار تا بچه با يک بابا و يک مامان. ميمون کوچولو خوشحال شد و گفت: چه خوب! باشه منم ميام با شما زندگي ميکنم و عضو خانواده شما ميشم. سه تا بچه ميمون هم با ديدن ميمون کوچولوي ما بسيار خوشحال شدند. آنها ميمون کوچولو را پيش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتي ميمون کوچولو سير شد با آنها بازي کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه ميمون به او گفتند: خواهر کوچولو به خونه خودت خوش اومدي. از آن روز به بعد ميمون کوچولو در کنار خواهر و برادرها و پدر و مادر جديدش زندگي ميکرد و خوشحال بود که صاحب يک خانواده شده است. او هر روز دعا ميکرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پيش او برگردند. ۲. خانوادهي کبوتر يکي بود يکي نبود. توي جنگلهاي شمال ايران کنار يک رودخانه درخت بزرگي قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادري با جوجههايشان روي آن درخت زندگي ميکردند. هر چه جوجهها بزرگتر ميشدند به غذاي بيشتري نياز داشتند براي همين کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند. يک روز که جوجهها تنها مانده بودند، يک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجهها نشست. جوجهها که تا به حال هيچ پرندهاي جز مادر و پدر خودشان نديده بودند با ديدن گنجشک از ترس سرهايشان را زير پرهايشان کردند و مثلا پنهان شدند. گنجشک گفت: چرا از من ميترسيد؟ به من ميگن گنجشک منم بچههايي مثل شما دارم و آمدم برايشان غذا پيدا کنم. آنها کرمهايي که روي درخت شما هستند را خيلي دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زيبا هستي و چه قشنگ سريع بال ميزني و پرواز ميکني. گنجشک گفت: خداوند اين بالهاي زيبا را به من داده تا با آنها به هرجايي که ميخواهم پرواز کنم و از نعمتهاي خدا براي خودم و بچههايم غذا تهيه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجهها داستان را براي بابا و مامان تعريف کردند. فرداي همان روز وقتي پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند يک مرتبه ديدند عقابي به لانهي گنجشک براي شکار گنجشک کوچولوها حمله ور ميشود. پدر و مادر جوجهها خيلي سريع براي حفاظت از گنجشکها فرياد زدند: خطررر خطرر؛ و در همان لحظه سگ مهرباني که روي شاخه بود خودش را روي لانهي گنجشکها انداخت و با پنجههاي خود به بالهاي پرنده شکاري ضربه زد تا پرنده را دور کند. با اين حرکت او عقاب تسليم شد و پرواز کرد و رفت. وقتي گنجشک مادر برگشت همه براي او ماجرا را تعريف کردند. گنجشک مادر از کبوترها و سگ براي نجات جان بچههايش بسيار تشکر کرد. سگ پدر با اينکه کمي زخمي شده بود، ولي خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولوهاي همسايه را نجات بدهد. از جايش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نميخواد به خانوادهي عزيزم هيچ آسيبي برسه. براي همين از خانوادهي شما هم حفاظت کردم. ۳. خانوادهي گل گلي يکي بود يکي نبود. در يکي از جنگلهاي زيبا خرس کوچولوي ما به نام گل گلي با مامان و بابا خرسه و بابا بزرگ و سه تا خواهر برادر خرسش زندگي ميکرد. آنها خانوادهي شاد و مهرباني بودند. همه با هم روزها به جنگل ميرفتند و ميوههاي جنگلي جمع ميکردند و به خانه ميآوردند و براي زمستانشان انبار ميکردند. اما گل گلي قصهي ما خانوادهي شلوغ و پرجمعيت را دوست نداشت و هر روز غر ميزد: من دلم ميخواد تنها باشم و داشتن خانواده رو دوست ندارم، چون همه منو اذيت ميکنن. يکي از اين روزا گل گلي به همراه خانواده اش به عروسي دايي بزرگش دعوت شد. خرس کوچولو گفت: من کلي کار دارم و نميخوام با شما بيام. اولش مامان و بابا خرسه قبول نکردند، ولي بعد که اصرار گل گلي را ديدند پذيرفتند که او را تنها در خانه بگذارند. بالاخره اون روز گل گلي در خانه تنها شد و تصميم گرفت دوستانش را دعوت کند. او به هر کدام از دوستانش که زنگ ميزد آنها برنامهاي با خانوادههايشان داشتند. بالاخره بهترين دوستش پيرهن قرمزي به ديدن او آمد. همين طور که آن دو در خانه بازي ميکردند گل گلي به زمين خورد و پايش زخم شد. پيرهن قرمزي به مامان و باباي گل گلي زنگ زد و آنها سريع به خانه برگشتند و گل گلي را به دکتر بردند. دکتر گفت که او بايد چند روز در خانه استراحت کند تا پايش خوب شود. هر روز گل گلي در خانه روي تخت دراز ميکشيد و شاهد محبت خانواده اش بود. مامان خرسه براي او غذاهاي مورد علاقه اش را درست ميکرد و بابا خرسه کنار تخت مينشست و برايش داستانهاي جذاب را ميخواند. خواهر و برادرهاي گل گلي پيش او ميآمدند و با او بازي ميکردند تا حوصله اش سر نرود و هر وقت او احساس درد يا ناراحتي ميکرد آنها پايش را ماساژ ميدادند و بغلش ميکردند. برادر گل گلي هر روز درسهايي را که در مدرسه ياد ميگرفت به او نيز ياد ميداد تا خرس کوچولو از درسهايش عقب نيوفتد. پدربزرگ خرسه هم براي او تعريف کرد که در بچگي او هم با شيطنت پايش را زخم کرده است و از گل گلي خواست ناراحت نباشد که به زودي خوب ميشود. گل گلي در آن چند روز فهميد که چقدر داشتن خانواده با ارزش است و آنها بسيار به او اهميت ميدهند. اگر آنها نبودند گل گلي تنها بود و با خود گفت: اگر آنها نبودند من بايد تنهايي چيکار ميکردم! همهي آنها به من کمک کردند تا زودتر خوب شوم و من اصلا نميتوانم زندگي بدون آنها را تصور کنم. بعد از آن اتفاق زماني که ديگر گل گلي درمان شد هيچ وقت از اينکه با خانواده وقت بگذراند غر نزد و هميشه خوشحال بود که خانوادهاي بزرگ دارد.