نماد آخرین خبر

قصه امشب؛ داستان آموزنده دوستی

منبع
ستاره
بروزرسانی
قصه امشب؛ داستان آموزنده دوستی
ستاره/ روزي روزگاري در دهکده‌اي کوچک آسياباني بود که الاغي داشت. سال‌ها الاغ براي آسيابان کار کرده بود و بار‌هاي سنگين را جا به جا کرده بود، ولي ديگر پير شده و نمي‌توانست بار بکشد. بالاخره يک روز صبح آسيابان الاغ را از خانه اش بيرون کرد و گفت: برو هر جا که دلت مي‌خواد. من ديگه به تو احتياج ندارم. الاغ بيچاره تا شب اين طرف و آن طرف رفت. ديگر خسته و گرسنه شده بود. با خودش گفت: بايد برم و براي خودم چيزي پيدا کنم و بخورم. الاغ از دهکده بيرون رفت. از آسيابان و آسيابش دور شد. کنار درخت پيري رسيد که شاخه هايش شکسته بود و چند شاخه تازه از روي تنه اش جوانه زده بود. کنار درخت پر از علف‌هاي سبز و تازه بود. الاغ گرسنه تا آنجا که شکمش جا داشت علف خورد و سير شد. بعد دوباره با خودش گفت: زياد هم بد نشد. حالا ديگه بار نمي‌برم و منت آسيابان رو هم نمي‌کشم. به راهش ادامه داد تا اينکه چشمش به سگي افتاد که تنها و غمگين کنار جاده نشسته. الاغ گفت: سلام دوست من، چرا تنها نشستي؟ چرا اينقدر غمگين و ناراحتي؟ سگ آهي کشيد و گفت: دست رو دلم نذار که خيلي ناراحتم. الاغ پرسيد: آخه براي چي؟ سگ گفت: سال‌هاي سال براي صاحبم کار کردم. همه جا همراهش بودم. آنقدر اين طرف و آن طرف مي‌دويدم که خسته و کوفته به خانه بر مي‌گشتم. اما ديروز که ما به شکار رفته بوديم، گرگي سر راهمون سبز شد و من، چون پيرم نتونستم جلوش بايستم و با او بجنگم. صاحبم که از گرگ ترسيده بود، همه تقصير‌ها را گردن من انداخت و امروز منو از خانه اش بيرون کرد و گفت: برو هر جا دلت مي‌خواد. من با تو کاري ندارم. حالا من نمي‌دونم کجا برم. الاغ با مهرباني گفت: غصه نخور که خدا بزرگه و کسي را بي پناه نمي‌ذاره. بيا دو تايي بريم جاي مناسبي پيدا کنيم و با هم زندگي کنيم. آن‌ها راه افتادند و رفتند تا رسيدند به گربه‌اي که تنها و غمگين روي کنده درختي نشسته بود. نزديک گربه که رسيدند، سلام کردند. الاغ پرسيد: چي شده؟ جرا اينقدر غمگيني؟ گربه گفت: بايد غمگين باشم. سال‌ها توي خونه‌ي صاحبم موش ميگرفتم و خدمت ميکردم. ولي حالا که پير شدم او گربه ديگه‌اي آورده و منو از خونه بيرون انداخته. به نظرتون نبايد غمگين باشم؟ الاغ گفت: ما هم مثل تو هستيم. بيا با هم بريم، ببينيم خدا چي مي‌خواد؟ گربه هم قبول کرد و دنبال آن‌ها راه افتاد. آن‌ها رفتند و رفتند تا به خروسي رسيدند. خروس روي سر در خانه‌اي ايستاده بود و با صداي غمگيني قوقولي قوقو مي‌کرد. الاغ جلو رفت، سلام کرد و گفت: خروس جان، چه مشکلي داري که اينقدر غمگين آواز مي‌خوني؟ خروس گفت: روزگاري من سحرخيزترين خروس آبادي بودم. هر شب سحر بيدار مي‌شدم و آنقدر آواز مي‌خوندم که همه را بيدار مي‌کردم. اما حالا پير شدم و گاهي خواب مي‌مونم. صاحبم مي‌خواد سر منو ببره و گوشتم را بپزه و بخوره. الاغ گفت: ممکنه تو پير شده باشي و نتوني سحر بيدار شي. ولي هنوز صدات زيبا و خوش آهنگه. با ما بيا ميريم جاي مناسبي پيدا مي‌کنيم و به خوشي روزگار مي‌گذرونيم. خروس هم قبول کرد و دنبال آن‌ها راه افتاد. کم کم هوا تاريک شد و آن‌ها مجبور شدند کنار درختي توقف کنند. سگ و الاغ کنار درخت خوابيدند. اما گربه و خروس رفتند بالاي درخت و روي شاخه‌هاي آن نشستند. از گرسنگي خوابشان نمي‌برد و دور و بر را نگاه مي‌کردند. ناگهان خروس گفت: من از دور نوري مي‌بينم. انگار يه کلبه اونجاست. پاشين بريم اونجا. شايد چيزي پيدا کنيم و بخوريم. الاغ و سگ هم قبول کردند و دوباره راه افتادند. وقتي به نور رسيدند ديدند يک کلبه‌ي کوچک است. از پشت پنجره آن به داخل نگاه کردند. روي ميز غذا‌هاي زيادي بود و چهار مرد دور ميز نشسته بودند و غذا مي‌خوردند. کنار دست آن‌ها هم سکه‌هاي طلاي زيادي بود. الاغ گفت: اينا دزدند. بايد اين دزد‌ها رو از کلبه بيرون کنيم. خروس به داخل کلبه نگاهي کرد و گفت: چهار نفر مرد قوي هيکلند. چطوري اونا رو بيرون کنيم؟ گربه گفت: راست ميگه اونا خيلي قوي به نظر ميان. ما چي؟ خسته و گرسنه! سگ از خستگي چرت مي‌زد. اما الاغ در فکر بود و داشت نقشه‌اي مي‌کشيد. الاغ مي‌دانست که با فکر مي‌توان بر زور بازو پيروز شد. پس بايد فکر مي‌کرد و نقشه خوبي مي‌کشيد. بالاخره فکري در ذهنش جرقه زد. دوستانش را به کناري برد و نقشه اش را براي آن‌ها گفت. همه تعجب کردند. نقشه خوبي بود. تصميم گرفتند زودتر دست به کار شوند. آن‌ها آهسته جلو رفتند و الاغ دو پاي جلويش را بالا آورد و گذاشت لب پنجره. سگ پريد به پشت الاغ و آنجا ايستاد. بعد نوبت گربه بود. او پريد بالا و پشت سگ ايستاد. حالا فقط خروس مانده بود. او هم پريد روي پشت گربه. سايه حيوان‌ها داخل اتاق افتاد و اين سايه مثل يک غول بزرگ و ترسناک شد. دزد‌ها با ديدن اين غول به وحشت افتادند. در همين لحظه حيوان‌ها شروع کردند به سر و صدا کردن. صدايشان در هم پيچيد و صداي وحشتناکي ايجاد کرد و دزد‌ها بيشتر ترسيدند و پا به فرار گذاشتند. آنقدر ترسيده بودند که حتي سکه هايشان را هم فراموش کردند. با فرار کردن دزد‌ها چهار حيوان قصه‌ي ما که ديگر با هم دوست شده بودند از شادي فرياد کشيدند: زنده باد، ما برنده شديم. دزد‌ها فرار کردند. بعد از کمي شادي به داخل خانه رفتند. دور ميز نشستند و مشغول خوردن شدند. گربه همان طور که ماهي را به دندان مي‌کشيد گفت: نقشه ات عالي بود الاغ جان. خروس هم دانه ذرتش را قورت داد و گفت: من فکر نمي‌کردم اينقدر زود موفق بشيم! و همه به فکر الاغ آفرين گفتند. الاغ گفت: نقشه‌ي من خوب بود، اما کمک شما هم خيلي موثر بود. اگه من تنها بودم نميتونستم هيچ کاري بکنم. اين مهمه که ما براي خودمون دوستايي پيدا کنيم و در هر کاري همکاري داشته باشيم تا موفق بشيم. خيلي از کارارو تنهايي نميشه کرد و براي همين بايد دوستاي زيادي داشته باشيم.
ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد
اخبار بیشتر درباره

اخبار بیشتر درباره