برای مشاهده نسخه قدیمی وب سایت کلیک کنید
logo

قصه امشب؛ 4 داستان کوتاه و آموزنده برای کودکان

منبع
بروزرسانی
قصه امشب؛ 4 داستان کوتاه و آموزنده برای کودکان
بهترين کودک/ بعضي از پدر ها و مادر ها داستان خواندن براي کودک را قبل از خواب يک کار بيهوده مي دانند در صورتي روانشناسان با اين موضوع مخالفند و مي گويند تاثير روانشناختي روي کودک دارد. يکي از تاثيرات مثبت داستان خواندن براي کودک اينست که باعث رشد اخلاقي کودک مي شود زمانيکه شما براي او داستان مي خوانيد او خود را جاي شخصيت هاي داستان مي گذارد و سعي مي کند خوبي و بدي شخصيت هاي داستان را بفهمد. مقدمه داستان خواندن براي کودکان را از وجوه مختلف مي توان بررسي کرد از جمله سخن گفتن با کودک به صورت غيرمستقيم،زمانيکه نمي توانيد جمله خود را به طور مستقيم به کودک خود ابراز کنيد مي توانيد به صورت قصه موضوع را به او بفهمانيد . يکي ديگر از جنبه ها ، جنبه ي خيال پردازي کودک است که داستان باعث مي شود اين توانايي در او تقويت شود. داستان باعث کاهش بي خوابي کودک مي شود رشد اخلاقي کودک راهم شامل مي شود. به هر صورت داستان خواندن براي کودکان مفيد است ولي توصيه مي کنيم داستان هاي ترسناک براي او نگوييد. ۱- قصه گربه هاي شلخته تو خونه ي گربه ها هيچي سر جاش نيست. مثلا اگه ناخنگير لازم باشه معلوم نيست بايد تو يخچال دنبالش گشت يا تو جعبه ي داروها يا … مثلا همين ديروز همه ي وسايل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها مي خواست شلوارشو برداره ميز هم باهاش بلند مي شد. تلويزيون هم تکون مي خورد. آخه بچه گربه شون مي خواسته با کلاف نخ بازي کنه. انقدر اين نخ ها رو باز کرده و به هم ريخته بود که ديگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چيز نخ بسته شده بود. همين ظهري دُم مامان گربه به يکي از نخ ها گير کرد. بابا گربه هر چي سعي کرد نمي تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزديک بود دمش کنده بشه. به خاطر همين تو خونه ي گربه ها همه اش اعصاب همه خورده. مامان گربه از صبح تا شب هي جيغ مي زنه . بچه گربه ها هم هي با هم جيغ و داد مي کنن. بابا گربه هم اعصابش خورد مي شه از خونه مي ره بيرون. آخه اين که نمي شه خونه. اَه … اَه … اَه… بايد همه با هم نظم و انضباط داشته باشن. بچه گربه ها بايد تو اتاق خودشون بازي کنن. وقتي مي خوان با يه اسباب بازي بازي کنن اول بايد اسباب بازي هاي قبلي رو سر جاش بذارن. تازه بايد تو تميز کردن خونه هم به مامان گربه کمک کنن. مامان گربه هم بايد براي همه چيز يه جاي مشخص درست کنه. بابا گربه هم بايد براي تميز کردن خونه کمک کنه. حالا که فعلا اول همه بايد يه فکري براي اين نخ هاي گوريده به هم بکنن. بچه گربه ها مشغول جمع کردن نخ ها شدن. اما هنوز همه ي نخ ها جمع نشده بودن که دوباره همه چي يادشون رفت و تو همون اوضاع دعواشون شد و پريدن به هم. الان ديگه بعيد نيست دٌمها شون هم به هم گره بخوره . اصلا ولشون کن … خونه ي گربه ها هيچ وقت تميز و مرتب نمي شه. بذار هميشه با هم دعوا کنن و جيغ بزنن. هر وقت گربه هاي خوبي شدن يه سري به خونه شون مي زنيم. ۲-پسته هاي اخمو همه پسته ها خندان و خوشحال بودن . براي همين خيلي راحت باز مي شدن. اما يکي از پسته ها اخمو بود . هيچ کس دوست نداشت پسته اخمو رو برداره . وقتي همه پسته ها تموم شدن، پسته اخمو تنها توي ظرف باقي مونده بود. بچه شکمو بلاخره دلش آب شد و پسته اخمو رو برداشت. هر چي بهش نگاه کرد پسته اخمو نخنديد. همين طور سفت سفت دهنشو بسته بود. بچه شکمو چند تا لطيفه براي پسته اخمو تعريف کرد اما بازم نخنديد . قلقلکش داد. بازم خندش نگرفت. بچه شکمو يه نگاهي اين ور کرد يه نگاهي اونور کرد بعد يواشکي پسته اخمو رو گذاشت توي دهانش . يک گاز محکم ازش گرفت. ولي هيچي نشد . اين دفعه پسته اخمو رو گذاشت روي دندوناي آسياش . محکم محکم فشارش داد. يه دفعه پسته اخمو تقي صدا کرد. بچه شکمو پسته اخمو رو از دهانش دراورد البته درسته نبود خورد خورد شده بود. تازه لاي اون خرده ها به غير از پوست پسته و مغز پسته، يه خورده دندون شکسته هم بود. حالا ديگه به جاي پسته اخمو، بچه شکمو ،اخمو شده بود. آخه کي با دندون شکسته مي تونه بخنده! شايد پسته هاي اخمو هم نمي خندن که کسي تو دهنشونو نتونه ببينه.!! ۳-قصه ي من ديگه خجالت نمي کشم احسان کوچولو بعضي روزها با مامانش مي رفت پارک اما وقتي مي رسيدن اونجا از کنار مامانش تکون نمي خورد و نمي رفت با بچه ها بازي کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش مي گفت پسرم برو با بچه ها بازي بکن فايده اي نداشت. احسان کوچولو روي يکي از دست هاش يه لک قهوه اي بزرگ بود، اون هميشه فکر مي کرد که اگه بقيه بچه ها دستش رو ببينن مسخره اش مي کنن بخاطر همين هميشه خجالت مي کشيد و دوست نداشت که با هم سن و سال هاي خودش بازي کنه. يه روز احسان به مامانش گفت: من ديگه پارک نميام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت مي کشم با بچه ها بازي کنم آخه اگه برم پيششون اون ها من رو بخاطر لکي که روي دستم هست مسخره مي کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا ميدوني که بچه ها مسخره ات مي کنن؟ مگه تا حالا رفتي با بچه ها بازي کني؟ احسان جواب داد: نه. مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتيم پارک با هم مي ريم پيش بچه ها تا ببيني اون ها تو رو مسخره نمي کنن ودوست دارن که باهات بازي کنن. روز بعد وقتي احسان و مامانش رسيدن به پارک باهم رفتن پيش بچه ها. مامان احسان به بچه هايي که داشتن با هم بازي مي کردن سلام کرد وگفت: بچه ها اين آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازي کنه. يکي ازبچه ها که از بقيه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نيماست، هر روز تو رو مي ديدم که با مامانت مياي پارک اما هيچ وقت نديدم که بياي با ما بازي کني حالا اگه دوست داري بيا تا با بقيه بچه ها آشنا بشي. احسان کوچولو به مامانش نگاهي کرد و رفت. بعد از مدتي مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه. وقتي احسان کوچولو مامانش رو ديد با خوشحالي دويد سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازي کردم و خيلي خوش گذشت تازه هيچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندي زد وگفت: ديدي پسرم تو هم مي توني با بچه ها بازي کني و هيچ کس مسخره ات نميکنه. همه بچه ها با هم فرق هايي دارن اما اين باعث نميشه که نتونن با هم باشن و با هم ديگه بازي کنن.از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست هاي تازه اي پيدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش مي گذشت و در کنار هم خوشحال بودن. ۴-قصه زيباي يک کلاغ چهل کلاغ ننه کلاغه صاحب يک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمي بزرگتر شد . يک روز که ننه کلاغه براي آوردن غذا بيرون ميرفت به جوجه اش گفت : عزيزم تو هنوز پرواز کردن بلد نيستي نکنه وقتي من خونه نيستم از لانه بيرون بپري و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت . هنوز مدتي از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازيگوش با خودش فکر کرد که مي تواند پرواز کند و سعي کرد که بپرد ولي نتوانست خوب بال وپر بزند و روي بوته هاي پايين درخت افتاد . همان موقع يک کلاغ از اونجا رد ميشد ،چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نياز به کمک دارد . او رفت که بقيه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد پنج کلاغ را ديد که روي شاخه اي نشسته اند گفت :”‌ چرا نشسته ايد که جوجه کلاغه از بالاي درخت افتاده.“ کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقيه را خبر کنند . تا اينکه کلاغ دهمي گفت : ”‌ جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته . “ و همينطور کلاغ ها رفتند تا به بقيه خبر بدهند . کلاغ بيستمي گفت :”‌ کمک کنيد چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته .“ همينطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمي رسيد و گفت :”‌ اي داد وبيداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده .“ همه با آه و زاري رفتند که خانم کلاغه را دلداري بدهند . وقتي اونجا رسيدند ، ديدند ، ننه کلاغه تلاش ميکند تا جوجه را از توي بوته ها بيرون آورد . کلاغ ها فهميدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از اين به بعد چيزي را که نديده اند باور نکنند . از اون به بعد اين يک ضرب المثل شده و هرگاه يک خبر از افراد زيادي نقل شود بطوريکه به صورت نادرست در آيد ، مي گويند خبر که يک کلاغ، چهل کلاغ شده است. پس نبايد به سخني که توسط افراد زيادي دهن به دهن گشته، اطمينان کرد زيرا ممکن است بعضي از حقايق از بين رفته باشد و چيزهاي اشتباهي به آن اضافه شده باشد.
ما را در کانال «آخرين خبر» دنبال کنيد