نه گذشته، نه آینده، اهل «حال» باش
ترجمان/ دنياي ما چندان اجازهي برنامهريزي نميدهد. ميخواهيد کاري کنيد، اما ميبينيد گرفتاريهاي اين دورهزمانه دست و پايتان را بسته و شما را وسط يک طوفان انداخته است. نه رمقي داريد که دربارهي گذشته بينديشيد و نه فايدهاي در آيندهنگري ميبينيد.
فقط يک «لحظهي اکنون» برايتان مانده که براي آن هم نميتوانيد تصميم بگيريد. آلن جيکوبز راهي را پيشنهاد ميکند که با آن ميتوان از اين «بنبست جنونآميز» نجات يافت: همسفرهشدن با مردگان. چند لحظه هم که شده، خودتان را فراموش کنيد و برويد سراغ کتابهاي آنها. شايد پرقدرتتر به ميدان بازگشتيد.
آلن جيکوبز، هارپرز: زندگيکردن در عصر اينترنت بسيار شبيه ترياژ۱ در ميدان جنگ است. روزهايي هستند که، بدون هجوم تبليغاتي که با صدايي گوشخراش همهجا جار زده ميشوند، حتي نميتوانيم اتومبيلمان را براي بنزينزدن بيرون ببريم؛ بنابراين ياد ميگيريم، در اينکه به چه چيزي توجه کنيم و به چه نکنيم، بيرحم باشيم. موارد توجهبرانگيز بسيار زيادند و اغلب بايد درلحظه تصميم بگيريم که آيا به آنها توجه کنيم يا نه. اگر بخواهيم ديوانه نشويم، بايد ياد بگيريم درخواستهايي که ميخواهند وقتگير شوند را رد کنيم، آنهم بيدرنگ و بدون ترحم.
به اين مشکلِ اضافهبار اطلاعات، چيزي را اضافه کنيد که هارتموت روزا، جامعهشناس آلماني، «شتاب اجتماعي» ميخواند: اين اعتقاد گسترده که «گام و سرعت زندگي و، بهدنبالش، استرس و مشغله و کمبود وقت افزايش يافته است». روزا ميگويد تجربهي روزمره ما از اين شتاب سرشتي عجيب و متناقض دارد.
از يک طرف، احساس ميکنيم همهچيز خيلي سريع در جنبوجوش است، اما درعينحال احساس ميکنيم در ساختارها و الگوهاي اجتماعي گرفتار و زنداني شدهايم و از انتخاب معنيدار محروم گشتهايم. دانشجوي دانشگاهي را تصور کنيد که براي آمادهشدن در شغلي که ممکن است يکدههي ديگر اصلا وجود نداشته باشد کلاس برميدارد.
گويا هيچ راه فراري ندارد از اينکه بخواهد از خود تصويري حرفهاي ارائه دهد، اما به نظر هم نميرسد براي دانستن اينکه آن تصوير بايستي چهشکلي به خود بگيرد هيچ وسيلهي قابل اعتمادي در کار باشد. نميتوانيد بازي را متوقف کنيد، اما قواعد بازي مدام تغيير ميکنند. فرصتي براي فکرکردن دربارهي چيزي غير از اکنون وجود ندارد و نااکنون بهطور فزايندهاي سرشتي ناخوشايند به خود ميگيرد و در غيريتش حتي به سرباري پريشانکننده تبديل ميشود.
ويليام جيمز در قولي مشهور گفته است: «چشمها، گوشها، بيني، پوست و امعا و احشا بهيکباره کودک را درمانده ميکنند و او همهي آنها را بهصورت يک سردرگميِ بزرگ و شکوفا و پرشور احساس ميکند». اما اين تجربهي کساني است که پهناي باند زمانيشان به همين لحظه محدود شده باشد.
منظور من از «پهناي باند زماني» چيست؟ من اين عبارت را از يکي از پيچيدهترين و دسترسناپذيرترين رمانهاي قرن بيستم، رنگينکمان جاذبه۲ اثر تامس پينچن اخذ کردهام. خوشبختانه، براي درک نکتهي اساسياي که يکي از شخصيتهاي رمان بيان ميکند، لازم نيست کل رمان را بخوانيد:
«پهناي باند زماني پهناي زمان حال ماست: اکنونتان... هرچه بيشتر در گذشته و آينده زندگي کنيد، پهناي باند شما ضخيمتر و شخصيت شما محکمتر ميشود. اما هرچه حس اکنونتان باريکتر باشد، لطيفتر و ضعيفتر خواهيد بود. ممکن است به جايي برسيد که در بهيادآوردن کاري که پنج دقيقه پيش انجام داديد، به مشکل بربخوريد».
افزايش پهناي باندِ زماني به ما کمک ميکند شرايط بنبستي جنونآميز۳ را با کمکردن سرعت و درعينحال آزادي عمل بيشتر دادن به ما جبران کند. اين مرهمي است براي روحهاي مضطرب.
گرتگونتر فوس، جامعهشناس آلماني، توسعهي سه شکل «ادارهي زندگي» را، در طول قرنها، طرح و ترسيم کرده است. اولينشان شکل سنتي است: در اين مدل، زندگيِ شما همان شکلي را به خود ميگيرد که زندگاني افراد فرهنگ و طبقهي شما بدان شکل است، حداقل تا زماني که کسي به ياد ميآورد. «امنيت و نظم» ارزشهاي کليدي در مديريتِ سنتيِ زندگياند. مدل دوم مديريت استراتژيک است: افرادي که از اين مدل پيروي ميکنند اهداف مشخصي در ذهن دارند (اول ورود به دانشگاهي نخبگاني، بعدا راديولوژيستشدن يا شرکت خود را راهانداختن يا بازنشستگي در پنجاه سالگي) و برنامهي استراتژيکِ دقيقي براي رسيدن به آن اهداف طرح ميکنند.
اما فوس ميگويد اين دو مدل، اگرچه در بخشهاي مختلف جهان وجود دارند، بهطور فزايندهاي با مدل سومي براي اداره زندگي جايگزين ميشوند: مدل وضعيتمحور. مدل وضعيتمحور از نظامهاي اجتماعي جديدي ناشي شده است که بهطوري بيسابقه پويا و سيالاند. افراد وقتي بشنوند ممکن است کامپيوترها جايگزين راديولوژيستها بشوند، کمتر براي راديولوژيستشدن برنامه ميريزند.
اين افراد کمتر براي راهاندازي يک شرکت برنامهريزي ميکنند وقتي هر تجارتي که بدان متمايل باشند، ممکن است تا يک دههي ديگر اصلا وجود نداشته باشد يا شايد دچار تحولاتي شود که نميتوان آنها را پيشبيني کرد. آنها کمتر براي بچهدارشدن برنامهريزي ميکنند، وقتي نميدانند اين بچهها قرار است در چگونه جهاني (از نظر آبوهوا و به هماناندازه از نظر جامعه و فناوري) بزرگ شوند. آنها حتي ممکن است نخواهند براي جمعهي هفتهي بعد برنامهي شامخوردن با دوستشان را هماهنگ کنند، زيرا چه کسي ميداند از حالا تا آن وقت چه گزينهي بهتري ممکن است پيدا شود؟
اگرچه مديريت وضعيتمحورِ زندگي بهوضوح از مدل استراتژيک متمايز است، اما بااينحال آن هم نوعي استراتژي است: روشي براي کنارآمدن با شتاب اجتماعي. اما اين مدل همچنين تأمل جدي دربارهي ارتقادهندههاي زندگي را کنار ميگذارد يا دستکم نويد کنارگذشتن آن را ميدهد. شما نهايتاً بتوانيد فقط لحظه را مديريت کنيد. رزا يادآوري ميکند که رابطهي نزديکي وجود دارد بين اضطراب و افسردگي با اين تجربههاي جاريِ مشترک: تجربهي شتاب اجتماعي، تجربهي اينکه زمان بهنحوي از دست دررفته، تجربهي محدودشدن مديريت زندگي در مدل وضعيتمحور. احساسِ بودن در «بنبستي جنونآميز» بهشدت مشخصهي شخص افسرده است.
بنا دارم ادعا کنم يکي از بهترين کارها، هنگام مواجهه با اين اندوه متناقضنما، گوشدادن به کساني است که در گذشته يا دورند: همسفرهشدن با مردگان. نميخواهم اينجا پيشنهاد کنم که خواندن کتابهاي قديمي درماني براي افسردگي است، اما گسترش پهناي باند زمانيمان، که خواندن کتابهاي قديمي ميتواند سهم مهمي در آن داشته باشد، ميتواند محافظي باشد در برابر گرايشهاي اندوهزا: ساحلي بههنگامِ طوفان، هرچند کوتاهمدت.
زيرا وقتي طوفان - طوفاني که ميتواند، بهقول رويارد کيپلينگ، «خدايان بادخيز بازار» را هم بلند کند، خداياني که به ما فشار ميآورند و خودشان بهدست نيروهاي بزرگتري تحتفشار قرار ميگيرند، نيروهايي که آن خدايان کنترلشان نميکنند- لنج شکنندهي شما را در آن درياي بزرگ به تلاطم مياندازد، يک روز از خواب بلند ميشويد و تعجب ميکنيد که چگونه سر از جايي درآورديد که اکنون آنجاييد، جايي که هيچوقت نميخواستيد آنجا باشيد، جايي که ترجيح ميداديد آنجا نباشيد. نه، فکر ميکنيد مدل کاملاً وضعيتمحور راهي براي زندگي نيست.
نميتوانيد از اين ضرورت فضيلتي بيرون بکشيد، مهم نيست چقدر سريع چيزها تغيير کنند، زيرا آن جريانها همواره از ما چابکترند و همچنين هدفمندتر؛ افرادِ بسيار بسيار زيادي وجود دارند که حقوق خيلي خوبي ميگيرند تا کدي بنويسند که تعيين کند موقعيت ما چهطور بشود و چگونه به آن واکنش نشان دهيم. آنها مسلماً در ميان خدايان بازار قرار دارند. خواندن کتابهاي قديمي صرفاً راهي نيست براي فرار از وضعيت فعليِ بنبست جنونآميزمان، سيل دادهها، و اقتضاي مديريت لحظه به لحظه (اگرچه، به نظر من، فرار گاهي اصلاً چيز بدي نيست).
بلکه اين کار نوعي عقبنشيني منطقي است؛ چندبار نفسکشيدن قبل از اينکه دوباره وارد ميدان شويد. فرصتي است براي تأمل، با وام گرفتن عبارتي از ترومن کاپوتي، يادآوري وجود «ديگر صداها، ديگر اتاقها»: افرادي با نگرانيها، اميدها و ترسهايي کاملاً متفاوت با ما، اما با قابليتِ اين تشخيص که احساساتشان انساني است، درست به همان اندازهاي که احساسات ما انساني است. در مواجهه با گذشته، ما خود را از صحنه به در ميکنيم، تا اينکه بهناچار دوباره ميانِ صحنه بودن را از سر بگيريم، شايد با درکي بهتر.
ميدانم که استدلال به نفع کتابهاي گذشتگان کاري دشوار است. اما ميخواهم بگويم نميتوانيد مکان و زماني که در آن هستيد را با غوطهوري در آن درک و فهم کنيد، بلکه عکس اين مطلب درست است. بايد به بيرون و دور و عقب و جلو گام برداريد و مرتباً اين کار را تکرار کنيد. آنوقت به همنيجا و اکنون بازگرديد و بگوييد: «اَه، همين است که هست».
نويسنده: آلن جيکوبز