logo
جذاب ترین هابرگزیده
دخترونه زنونه

سرنوشت غم‌انگیز تنها زن پاکبان ایران!

منبع
خراسان
بروزرسانی

خراسان/ گفت‌وگوي زندگي‌سلام با «صغري خاني»، زني که 15 سال پاکبان شهرش بود و چند سال پيش مورد توجه رسانه‌ها قرار گرفت اما حالا روزگار تلخي را مي گذراند.  
«بانوي نارنجي پوش»،  «تنها پاکبان زن کشور»؛ اين‌ها تعدادي از عناوين و القابي است که نصيب «صغري خاني»، رفتگر شهر «پيش قلعه» شده است؛ در واقع تنها چيزهايي هستند که او از تيتر اخبار و سوژه گزارش‌هاي روزنامه‌ها و مهمان برنامه‌هاي تلويزيوني بودن، به دست آورده است. اولين گزارش‌ها درباره خانم خاني به پنج سال پيش برمي‌گردد. سال 94، خبرگزاري مهر و روزنامه شرق گفت‌و‌گوي تقريبا مفصلي با او ترتيب مي‌دهند. بعد از آن هرچندسال يک بار توجه ديگر روزنامه‌ها و تلويزيون هم به ايشان جلب مي‌شود و همان‌طور که توقع مي‌رود، با سيل اخبار تحسين آميز و گزارش‌هاي هيجان زده و مراسم تقدير و تشکر، ادامه مي يابد. او 3 سال پيش مهمان برنامه هزاردستان شبکه نسيم شد و در گفت‌و‌گو با «محمدرضا عليمرداني» به نکات جالبي از زندگي‌اش اشاره کرد. در همان سال‌ها، گزارش هاي تصويري‌ متعددي از زندگي او در سايت‌ها منتشر مي‌شد و مورد توجه مخاطبان قرار مي‌گرفت. قبل از هر چيز لازم است که يکي از بخش‌هاي صحبت‌هاي او را که چند سال پيش مورد توجه قرار گرفت با هم مرور کنيم: «شوهرم چند وقتي است عمرش را داده به شما، اما وقتي هم بود، حواس‌پرتي داشت و من کار مي‌کردم تا مبادا دستمان جلوي ديگران دراز شود. کمکي هم ندارم. خودم هستم و خدايم. کسي آن‌طور که بايد حواسش به ما نيست. توقعي هم نيست. همسايه‌ها تا قبل از مرگ حاجي مي‌آمدند و سري مي‌زدند، اما حالا حتما با خودشان مي‌گويند ديگر او نيست و صغري کمک لازم ندارد. البته ۶ فرزند هم دارم که همه پسرند و هر چند همه‌شان ازدواج کرده‌اند اما کارگري مي‌کنند و گاه در تامين مخارج‌شان مي‌مانند. درباره اين‌که آيا پسرهايم کمکم مي‌کنند يا نه، بايد بگويم تازه آن‌ها از من کمک مي‌خواهند! يک روز کار دارند و روز ديگر بيکارند. آن هم در اين دوره و زمانه واويلا.» به تازگي هم عکسي از ايشان که متعلق به چهارسال پيش است، در فضاي مجازي دست به دست مي‌شود و دوباره موج افسوس خوردن‌ها و احساس افتخارکردن‌ها و «شيرزن» خطاب کردن‌ها بالا گرفته است، اما اين حرف‌ها چه دردي دوا    مي‌کند؟ کسي از صغري خاني خبر دارد؟ دشواري و اهميت کار او، به همان جنبه‌اي که رسانه‌ها رويش تمرکز مي‌کنند يعني زن بودنش، محدود مي‌شود؟ در پرونده امروز پاي صحبت خانم خاني، يک نفر از خيل کساني که زندگي روي خوشش را از آن ها دريغ کرده است، مي‌نشينيم به اين اميد که اين بار اين حرف‌ها به گوش کسي يا کساني برسد و گرهي از کار ايشان باز شود.
 
با ماهي 300 هزار تومان زندگي مي‌کنم
خاني مي‌گويد بعد از 15 سال کار و به‌ رغم شرايط دشوار خانوادگي‌اش، بيمه نشده و حالا در 65 سالگي به دليل ديسک کمر از کار افتاده است.
پيش قلعه در بخش مانه شهرستان مانه و سملقان، واقع در استان خراسان شمالي است؛ شهري کوچک که طبق سرشماري سال 95، 2001 نفر جمعيت داشته است. خب حالا برويم سروقت قصه صغري خاني. ايشان از حدود 15سال پيش به پيشنهاد و کمک شهردار وقت، به عنوان تنها رفتگر خانم مشغول به کار مي‌شود. در تمام سال‌هاي خدمتش به گواهي همشهري‌هايش کارش را به بهترين نحو انجام مي‌دهد اما بعد از  سال ها کار و به رغم شرايط دشوار خانوادگي‌اش، بيمه نمي‌شود. او حالا در 65 سالگي به دليل ديسک کمر از کار افتاده است و در خانه‌اي که کميته امداد در اختيار فرزندانش قرار داده است، با ماهي 300 هزار تومان روزگار مي‌گذراند. منصفانه نيست، نه؟ بايد پرسيد اگر صغري خاني مثل ديگر همکارانش در مرکز توجهات قرار نمي‌گرفت، چه سرنوشتي پيدا مي‌کرد؟ در ادامه گفت‌وگوي ما با ايشان را مي‌خوانيد. گفت‌و‌گويي ساده و بي‌آلايش که بيشتر اوقات با پاسخ‌هاي بسيار کوتاه اما تامل‌برانگيز خانم خاني همراه مي شود.

 
   اوضاع چطور است خانم خاني؟
چي بگويم؟ پانزده سال در شهرداري زحمت کشيدم، بيمه‌ام نکردند. حالا هم از کار افتاده شده‌ام. نشسته‌ام گوشه خانه و با ماهي 300 هزار تومان زندگي مي‌کنم. تازه همان را هم بعضي وقت‌ها کامل نمي‌دهند؛ 200تومان مي‌دهند و بقيه‌اش را نگه مي‌دارند. اين پول، آب مي‌شود؟ برق مي‌شود؟ نان مي‌شود؟
   چه اتفاقي براي‌تان افتاده است که خانه‌نشين شده‌ايد؟
ديسک کمر گرفتم. نمي‌توانم از جايم تکان بخورم.
   چرا با اين سابقه کار، بيمه نشديد؟
هيچ کدام از کارگرهايي که خيابان جارو مي‌کردند، بيمه نشدند.
   يادم است که چندسال پيش روزنامه‌ها با شما زياد مصاحبه مي‌کردند. فايده‌اي هم داشت؟
نه بابا، هيچ تأثيري نداشت. گفتند بيمه‌ات مي‌کنيم و بهت کمک مي‌کنيم اما به قول‌شان عمل نکردند.
   چندتا برنامه تلويزيوني هم رفتيد، درست است؟
بله، دوبار از طرف تلويزيون دعوتم کردند. بعدش هم کلي قول دادند ولي فقط يک آشپزخانه و حمام براي‌مان درست کردند و وضع‌مان با قبل، فرق ديگري نکرد.
   غير از رفتگري، شغل ديگري هم براي امرار معاش داشتيد؟

بله، در غسالخانه هم کار مي‌کردم. ميت مي‌شستم و غسالخانه را هم جارو و نظافت مي‌کردم.
   وقتي شاغل بوديد، درآمدتان چقدر بود؟
اوايل با 20 هزار تومان شروع کردم تا بعدها رسيد به 700 هزار تومان. حالا شانس من، شنيده‌ام حقوق رفتگرها به تازگي بيشتر شده است.
   قبل از رفتگري، چه کار مي‌کرديد؟
توي بيابان کار مي‌کردم؛ پنبه ‏جمع کني و اين‌ها. خانه مردم هم مي‌رفتم و فرش‌هاي‌شان را مي‌شستم. توي برف و باران، فرش مي‌شستم تا شش تا پسرم را بزرگ کردم.
   شهرداري چطور شما را براي پاکباني پذيرفت؟ ايراد نگرفتند که کار خانم‌ها نيست؟
چه کار مي‌کردم؟ دزدي مي‌کردم؟ دستم را جلوي مردم دراز مي‌کردم؟ خداي نکرده کار ناصواب مي‌کردم؟ مي‌خواستم زحمت بکشم، خرج خانواده‌ام را دربياورم.
   معلوم است که شما کار درست را انجام داديد. منظورم اين است که پذيرفتن يک خانم پاکبان براي‌شان سخت نبود؟
نه!

   يعني اگر زن‌هاي ديگر شهرتان هم مي‌خواستند، اجازه داشتند اين کار را انجام بدهند؟
هيچ‌کس براي انجام اين کار نمي‌رود. خجالت مي‌کشند. حتي مي‌خواستم چند نفر از زن ها را با خودم ببرم شهرداري ولي خودشان قبول نکردند. تازه به من هم مي‌گفتند تو چطور رويت مي‌شود جارو دستت بگيري و بروي توي شهر. من اما خجالتي نداشتم که روزي حلال دربياورم. بچه‌هايم هم شکايتي نداشتند. تازه خوشحال هم بودند که خرج زندگي را درمي‌آوردم!
   مردهاي شهر چه مي‌گفتند؟
هيچ حرفي نمي‌زدند. پشتم به مردهاي همکارم گرم بود که برايم مثل برادر بودند.
   گفتيد شش تا پسر داريد که ظاهرا يکي‌شان با شما زندگي مي‌کند. اوضاع بقيه پسرها چطور است؟
آن‌ها هم کارگري مي‌کنند اما خرج نمي‌رسد.

تنها چيزي که از قديم يادم مانده، کار و کار و کار است
از خانم خاني مي‌خواهم از زندگي شخصي‌اش برايم بگويد و کمي درباره قديم‌ها حرف بزنيم.
احساس مي‌کنم خانم خاني از تکرار چندباره اين حرف‌ها خسته شده است. سعي مي‌کنم موضوع بحث را عوض کنم تا حال وهواي هر دوي‌مان کمي عوض شود. ازش مي‌پرسم بعد از آن همه سال کار کردن، حالا که توي خانه نشسته است با همه سختي‌هاي معيشت، فکر نمي‌کند فرصت خوبي است براي کمي استراحت. جواب مي‌دهد: «از وقتي نشسته‌ام توي خانه، هميشه مريضم. البته سرم با دو تا نوه‌ام گرم است. دو تا دختر دو و چهار ساله‌اند و به آن‌ها رسيدگي مي‌کنم ولي دلم مي‌خواهد کاري براي انجام دادن داشته باشم. بعضي وقت‌ها براي کشاورزي و پنبه جمع‌کني مي‌روم. البته نمي‌توانم سرپا بايستم و اگر کار نشستني باشد، انجام مي‌دهم». انگار از بحث کار گريزي نيست. مي‌گويم دل‌تان مي‌خواهد کمي درباره قديم‌ها حرف بزنيد؟ مثلا درباره روزهاي بچگي بگوييد، «از وقتي به دنيا آمدم، تنها چيزي که يادم مي‌آيد فقط کار و کار و کار است»؛ يا از روز ازدواج؛ «يادم نيست کي ازدواج کردم. فقط مي‌دانم خيلي کوچک بودم، به عقل نمي‌رسيدم»؛ وقتي پسرها کوچک و بازيگوش بودند: «بچه‌هايم که کوچک بودند، به پشتم مي‌بستم‌شان و کار مي‌کردم». خب مثل اين‌که اشتباه مي‌کردم. در واقع شايد احساس خودم را به ايشان فرافکني کرده‌ام؛ سختي عريان زندگي، چيزي نيست که آدم بتواند مواجهه با آن را تحمل کند و لابد اين دليلي ا‏ست که مي‌خواستم بحث را عوض کنم. حالا مي‌فهمم طبيعي است کسي که سال‌هاي عمرش را با کار مداوم سپري کرده است، حرف ديگري براي گفتن نداشته باشد. با اين حال، دلم مي‌خواهد خانم خاني کمي از زندگي شخصي‌اش برايم بگويد.
 
   اين روزها زندگي‌تان چطور مي‌گذرد؟
در اين دو سالي که کار نمي‌کنم، زندگي خيلي سخت‌تر شده است؛ نه روغن و برنج دارم، نه اسباب زندگي. با پسر و عروس و دو تا نوه‌ام زندگي مي‌کنم. پسر و عروسم کار مي‌کنند ولي فقط مي‌توانند خرج خودشان را دربياورند. ما که ملک و زمين نداريم، روزگارمان را بگذرانيم. تو بگو يک درخت که کلاغ رويش بنشيند!
   اگر شرايط مهيا بود و امکان انتخاب کردن داشتيد، دل‌تان مي‌خواست با چه شغلي امورات  تان رابگذرانيد؟
کار بيابان، کار خانه، هر شغلي باشد فرقي نمي‌کند. اصل اين است که حلال باشد.
   اگر فرزند دختر داشتيد، بهش اجازه مي‌داديد کار رفتگري انجام بدهد؟
نه. من مجبور بودم. اگر دختر داشتم، مي‌گفتم درس بخواند. درس از همه چيز بهتر است.
   شما توي شهرتان مشهور هستيد، چه احساسي داريد؟
بله، همه من را مي‌شناسند. خوشم مي‌آيد. سلام عليک مي‌کنم با همه.
   سختي‌هاي کار رفتگري چه بود؟
جارو مي‌کردم، بيل مي‌زدم، زمين مي‌کندم، گودال پر مي‌کردم. فرغون سنگين پرخاک را تنهايي جابه‌جا مي‌کردم. هم [نظافت] خيابان دستم بود و هم پارک. همه‌اش سختي بود.
   من شنيدم شما کارتان را خيلي تميز و دقيق انجام مي‌داديد.
بله، کار شهرداري را از کار خانه مهم‌تر مي‌دانستم. مي‌گفتم اول شهر، بايد تميز شود و بعد خانه ولي خب راحت نبود. ظهر که از سر کار مي‌آمدم، غذا درست مي‌کردم. شوهر پيري داشتم که مريض بود و بايد پوشک مي‌بست. آن چند ساعتي که توي خانه بودم، ازش مراقبت مي‌کردم و باز براي شيفت بعدي مي‌رفتم سر کار.
   همشهري هاي ‌تان هم خيلي از شما راضي بودند
(با خنده) يکي مي‌گفت بيا طرف ما را جارو کن، آن يکي مي‌گفت بيا سمت خانه ما!
   خاطره‌اي از کارتان داريد؟
دوبار مدارک مردم را پيدا کردم و بهشان برگرداندم. خيلي خوشحال شدند و همين خاطره خوب من است. يک بار کيفي پيدا کردم که پر از چک امضا کرده براي کارگرهايي بود که جاده درست مي‌کردند. تمام روز تا وقتي کارم تمام بشود، کيف را توي دهانم نگه داشتم و آخر وقت بردم به صاحبش تحويل دادم.
   اگر برگرديد به زمان قديم، چه تصميمي مي‌گيريد و چه چيزي را تغيير مي‌دهيد؟
درس مي‌خواندم. آن وقت‌ها مي‏گفتند چه معني دارد دختر درس بخواند.
   بقيه زن‌هاي شهرتان هم مثل شما کار مي‌کنند؟
بله. تقريبا همه‏شان مي‌روند سر کار، شش صبح مي‌روند تا دم غروب.
   شما سال‌ها بي‌توقع و باشرافت کار کرديد. بياييد اميدوار باشيم که اين مطلب تأثيري داشته باشد، درددلي يا خواسته‌اي داريد که از اين طريق به گوش مسئولان برسد؟
 چي بگويم؟ از طرف شهرداري يک زمين به من داده‌اند که براي خودم خانه درست کنم ولي پولش را ندارم. دلم مي‌خواهد اگر دو روز ديگر بچه‌ها گفتند از خانه ما برو، سقفي براي خودم داشته باشم. دست‌شان درد نکند که زمين داده‌اند ولي دستم خالي است و نمي‌توانم بسازمش. توي همين خانه بچه‌ها هم گاز نداريم که غذا بپزيم.
   اين روزها کار پاکبان‌ها خيلي از قبل سخت‌تر شده و سلامتي‌شان در خطر است. براي ما حرف و توصيه‌اي داريد که با عمل به آن باري از دوش همکاران سابق شما برداشته شود؟
فقط از مردم خواهش مي‌کنم توي خيابان زباله نريزند و کار رفتگرها را زياد نکنند. توي شهر ما، بعضي از مردم اهميت نمي‌‌دهند. بعضي از کشاورزان خيابان‌ها را کثيف مي‌کنند و عين خيال‌شان هم نيست. از مسئولان هم مي‌خواهم کارگرهاي شهرداري را بيمه کنند.
نويسنده : الهه توانا | روزنامه‌نگار

به پيج اينستاگرامي «آخرين خبر» بپيونديد
instagram.com/akharinkhabar

اخبار بیشتر درباره
اخبار بیشتر درباره