ریشه ضرب المثل/ عطایش را به لقایش بخشید
بيتوته/ اين ضرب المثل در مواقعي به کار ميرود که شخصي بدون چشمداشت و توقع چيزي را از روي کرم ببخشد. در روزگاران قديم تاجري در هنگام سفر گرفتار راه زنان شد و تمام دارايياش را يک شبه از دست داد. او که مرد سرشناس و بزرگي بود، بيپولي و تهيدستي خيلي آزارش ميداد، ولي آنقدر آبرومند بود که نميتوانست دست نياز در برابر کسي دراز کند. به همين دليل مدتي با حداقل پولي که برايش باقي مانده بود روزگار گذراند تا ببيند چه کاري ميتواند بکند. يک روز يکي از دوستانش که ميديد او کمتر از خانه خارج ميشود به ديدنش رفت تا احوالش را بپرسد. مرد تاجر از بلايي که بر سرش آمده بود و دزدان دارايياش را برده بود برايش تعريف کرد و گفت: مقداري از پولي که همراه من بود را از مردم به اميد يک تجارت پرسود قرض گرفته بودم. و حالا اگر موقع بازپرداخت قرضها برسد من چه کار کنم؟ دوستش گفت من مقداري پول دارم تا به تو قرض بدهم. ولي پول من خيلي کمتر از مقدار پولي است که تو نياز داري؟ دوستش فکر کرد و گفت: تو ميتواني پيش ميرزاغضنفر بروي. او مرد پولداري است. دستي هم در کار خير دارد. به ديدنش برو، چون او تنها کسي است که ميتواند در اين شرايط به تو کمک کند، برو و اتفاقاتي که برايت رخ داده را براي او تعريف کن. حتماً کمکت خواهد کرد. مرد تاجر که آدم آبرودار و سرشناسي بود دلش نميخواست پيش هرکسي از ورشکستگياش صحبت کند. ولي هرچه فکر کرد ديد چارهاي ندارد و بالاخره تصميم گرفت با دوستش به ديدن ميرزا غضنفر برود. مرد تاجر با دوستش به خانه ميرزاغضنفر رفتند. خانه او خيلي شلوغ بود و آدمهاي زيادي براي اينکه ميرزاغضنفر گرهاي از مشکلاتشان باز کند به آنجا آمده بودند. مرد تاجر خيلي از آنها را ميشناخت و خجالت ميکشيد که مردم بفهمند او هم نيازمند شده و براي گرهگشايي به ديدن ميرزاغضنفر آمده. مرد تاجر آنقدر صبر کرد تا سر ميرزاغضنفر خلوتتر شود و بتواند خصوصي با او صحبت کند. او کمي که آنجا نشست متوجه شد ميرزاغضنفر اخلاق تندي دارد. و خيلي هم بيادب و بددهن است و تا ميبيند کمي دوروبرش شلوغ شده بيشتر داد و بيداد ميکند، و ناسزا ميگويد. در کنار اين کارها کم و بيش به حرفهاي نيازمندان هم گوش ميکرد و به فراخور حرفهاي مرد نيازمند دستي در کيسهاش ميبرد و مقداري پول به او ميدهد. مرد تاجر که اين رفتار ميرزاغضنفر را ميديد هر لحظه بيشتر از قبل از آمدن خودش به آنجا پشيمان ميشد. از نتيجه تقاضايش ميترسيد. او نميخواست ميرزا غضنفر يک دفعه جلوي جمع و در حضور مردم حرف ناسزايي به او بگويد و آبرويش را که سالها براي جمع کردن آن زحمت کشيده بود در چند لحظه بريزد. تاجر آنقدر سبک و سنگين کرد ولي هيچ تصميمي نتوانست بگيرد و بلند شد و بدون اينکه حرفي بزند از خانهي ميرزاغضنفر خارج شد. دوستش که ديد او يک دفعه از جايش بلند شد و از خانه بيرون رفت. دنبالش دويد و در کوچه دست او را گرفت. گفت: مرد چه شد؟ چرا فرار ميکني؟ بيا تا دير نشده برگرديم، کم کم نوبت ما نزديک بود. ديدي که کسي دست خالي از خانهي او خارج نشده. تاجر ورشکسته گفت: شايد اگر من هم از گرفتاريهايم برايش ميگفتم او دلش به رحم ميآمد و به من هم کمک ميکرد. ولي او آنقدر بددهن است و به نيازمنداني که از او کمک ميخواهند ناسزا ميگويد، که من ميترسم يک دفعه در جمع حرفي به من بزند و آبروي من را هم در برابر مردم ببرد. دوستش گفت: تو به بددهني او چه کار داري؟ ما چند لحظهاي دادوبيداد او را تحمل ميکنيم. پولي که نياز داريم را از او قرض ميگيريم و ميرويم به کار و زندگيمان ميرسيم و تا زمان پس دادن قرض که مجبوري يکبار ديگر او را ببيني، ديگر در مقابلش قرار نميگيري. تاجر ورشکسته گفت: ميترسم پول را از او بگيرم و بتوانم به کمک آن پول تغييري در زندگيام ايجاد کنم. ولي بعد از آن با آن پول به هر کاري که خواستم دست بزنم از خودم خجالت بکشم که براي به دست آوردن اين پول چقدر از شخصيت خودم را زيرپايم گذاشتم. نخواستيم دوست من، من عطاي اين بخشش را به لقايش بخشيدم. با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد